روباه با یک نگاه تمام آنچه راهزنان جنگل در سر داشته باشند را بر ملا میکند و ما باید از داشتن چنین امیری به خود افتخار کنیم و قدرش را بدانیم.
فرازی از سرمقالهی کفتار در روزنامهی صبح جنگل
مورچهها همه مشغول کار بودند. برای آنها شیر و روباه تفاوتی نداشت. زنبورها هم یاد گرفته بودند که دیگر فکر شیر و روباه و… نباشند. باید تا پاییز نرسیده، عسل جمع کنند. لاشخورها و کلاغها و دارکوبها الکی شلوغش میکنند. سنگ شیر را به سینه میزنند که برگردد و دوباره تاج را بر سر بگذارد و قدرت در سر پنجههایش معنا شود. تقصیری هم ندارند. اگر به اندازهی عقاب میتوانستند بپرند، میدیدند که شیر هم – حتی اگر در اوج قدرت باشد – به کار آنها نخواهد آمد. نمیدیدند که شیر آن سلطان خوشسخن و آزاداندیش که نشان میدهد نیست و سیاهچالههای مخوفی را از مخالفانش پر کرده. نمیدیدند که آبادی و امنیت جنگل، حاصل معاملهای بزرگ بر سر پدرش است و آدمها از دور جنگل را در دست دارند.
کناری دیگر از جنگل، انگار بیسلطانی گناه کبیرهای باشد، ببر را بر تخت سلطنت نشانده بودند و از او اطاعت میکردند. اوضاع در دره از اینها بهتر بود. طی یک فرآیند دموکراتیک و با رأی اکثریت ساکنین دره، خرگوش زمام امور را در دست گرفته بود. خرگوش سخت کار میکرد و سعی میکرد رضایت اهالی دره را تأمین کند. البته باید آخر سر نظر روباه را هم تأمین میکرد و همین، همه چیز را خراب میکرد.
عدهای هم در این گیر و دار گوشهی عزلت گزیده بودند و مشغول خواندن کتابهایی بودند که راجعبه سعادت حیوانات بعد از سلاخی نوشته شده بود. ولی هزینهی نشستن روی چمنها و درختان را باید به سلاطینشان میپرداختند و خیلی خودشان را درگیر نمیکردند. داستانهایی راجعبه آشوب و فتنهی گرگها شنیده بودند که چطور سرکوب و اخته شده بودند! از ترس بلایی که بر سر گرگها آمده بود، به کتاب پناه برده بودند و خیلی خودشان را درگیر مسائل نمیکردند. عدهای با خواندن این کتابها پاک مغزشان ضایع شده بود و آنقدر متوهم شده بودند که خیال میکردند شأنشان بالاتر از اینهاست که در مسائل جنگل دخالت کنند و همیشه یک سلطانی هست که زورشان به آنها میرسد! شاید هم حق داشتند. چون هیچوقت آشیانهی عقاب را ندیده بودند.
در معاملهی شیر با آدمها ولی گاوها و گوسفندها که اهلی شده بودند، مراتع را میچریدند و در عوض شیر را گالن گالن تحویل آدمها میدادند.
این روال، داستان هر روز آن سرزمین بود. تا اینکه یک روز چوپان بالای تخته سنگی رفت و به گاوها و گوسفند گفت:
با هم باشید و متحد باشید تا آسیبی به شما نرسد.
صدای گاوها و گوسفندها به هوا برخواست و بدینوسیله موافقت خود را با حرفهای چوپانشان اعلام کردند. گاوها گردنها را بالا میگرفتند و بلند میگفتند: ماااااآ. گوسفندها هم مرتب بع بع میکردند.
چوپان از تخته سنگ پایین پرید و گلهها را به سمت کشتارگاه هدایت کرد.