چگونه مشکلات را حل کنیم؟

  • امروز با یک وانت داغون داشتم وسایل جابجا می‌کردم. کنار راننده‌ی وانت نشسته بودم و ازش درباره‌ی معاینه‌ی فنی‌ای که گرفته بود پرسیدم. گفتم با این اگزوز داغون چطوری معاینه فنی سال ۹۶ رو گرفتی؟ گفت اگزوزم تازه سوراخ شده. گفتم پس ماشینت سالم بوده. گفت نه راستش. ۶۰ تومن دادم یکی برام ردیف کرد.
  • هفته‌ی پیش با دوستم توی کافه نشسته بودیم. صحبت رفت سر این‌که برادر ناتنی رهبر کره‌ی شمالی رو چطوری توی مالزی کشتن. می‌گفت اونی رو که سم داده رو گرفتن و ازش بازجویی کردن و اون هم اعتراف کرده که در برابر دریافت پول این‌کار رو کرده. ازم پرسید فکر می‌کنی چقدر پول گرفته برای این‌کار؟ گفتم یک میلیون دلار. گفت نه. ۹۰ دلار!
  • سه سال پیش توی جاده، پلیس الکی جلومون رو گرفت. من شاکی شدم و پیاده شدم و گفتم چی می‌‌گی؟ من که هم کمربند بستم و هم سرعت نداشتم و خلاف نکردم. گفت نگران نباش، بالاخره ازت یه چیزی گیر می‌آرم. گفتم عمراً. گفت مدارکت رو بیار. چشمش به بیمه‌نامه افتاد و گفت این‌که دو روزه تموم شده. حالا چی کارت بکنم؟ ماشین رو بخوابونم؟ من هم که از بدشانسی کارد می‌زدی خونم در نمی‌اومد مجبور شدم یه جوری راضی‌اش کنم.
  • چهار سال پیش خیلی به پایان کار یه خونه نیاز داشتم. شهرداری یه گیری داده بود که نمی‌شد رفعش کرد. چندین نفر از داخل شهرداری علامت فرستادن که پول بدی، حل می‌شه. بعد از کلی کلنجار با خودم، راضی شدم که بدم. ولی کار بیخ پیدا کرد و گفتن بازرس اومده و نمی‌شه کاریش کرد و خلاصه به کل کنسل شد. ولی من راضی شده بودم که پول بدم.
  • یک استادی داشتیم زمان لیسانس – حدود ۱۴ سال پیش – آبجو می‌گرفت، نمره می‌داد! بچه‌ها براش مشروب می‌بردن، درس رو پاس می‌کردن.

شما چند جا تا حالا چند نفر رو راضی کردید؟ چند خریدید؟ چند فروختید؟ به قیمت فروختید؟ برای ما از تجربیات موفق‌تون بگین و خاطرات زیباتون رو با ما در میون بذارین. می‌تونید از کودکانتون درخواست کنید از منظره‌های زیبای خرید و فروش‌هاتون نقاشی بکشن و برای ما ارسال کنن. همچنین می‌تونید توی شبکه‌های اجتماعی با هش تگ #میخرمت ما رو مطلع کنید.

شما چند تا چیز توی دنیا دارید که قابل خریدن نیست؟ مطمئنید؟ برای ما قیمت نهایی چیزهایی را که حاضر به فروششون نیستید بفرستید.

تلگرام پاشویه – اشتراک ایمیلی پاشویه

جنگل دیگر سبز نخواهد شد

روباه با یک نگاه تمام آنچه راهزنان جنگل در سر داشته باشند را بر ملا می‌کند و ما باید از داشتن چنین امیری به خود افتخار کنیم و قدرش را بدانیم.

فرازی از سرمقاله‌ی کفتار در روزنامه‌ی صبح جنگل

مورچه‌ها همه مشغول کار بودند. برای آن‌ها شیر و روباه تفاوتی نداشت. زنبورها هم یاد گرفته بودند که دیگر فکر شیر و روباه و… نباشند. باید تا پاییز نرسیده، عسل جمع کنند. لاشخورها و کلاغ‌ها و دارکوب‌ها الکی شلوغش می‌کنند. سنگ شیر را به سینه می‌زنند که برگردد و دوباره تاج را بر سر بگذارد و قدرت در سر پنجه‌هایش معنا شود. تقصیری هم ندارند. اگر به اندازه‌ی عقاب می‌توانستند بپرند، می‌دیدند که شیر هم – حتی اگر در اوج قدرت باشد – به کار آن‌ها نخواهد آمد. نمی‌دیدند که شیر آن سلطان خوش‌سخن و آزاداندیش که نشان می‌دهد نیست و سیاه‌چاله‌های مخوفی را از مخالفانش پر کرده. نمی‌دیدند که آبادی و امنیت جنگل، حاصل معامله‌ای بزرگ بر سر پدرش است و آدم‌ها از دور جنگل را در دست دارند.

کناری دیگر از جنگل، انگار بی‌سلطانی گناه کبیره‌ای باشد، ببر را بر تخت سلطنت نشانده بودند و از او اطاعت می‌کردند. اوضاع در دره از این‌ها بهتر بود. طی یک فرآیند دموکراتیک و با رأی اکثریت ساکنین دره، خرگوش زمام امور را در دست گرفته بود. خرگوش سخت کار می‌کرد و سعی می‌کرد رضایت اهالی دره را تأمین کند. البته باید آخر سر نظر روباه را هم تأمین می‌کرد و همین، همه چیز را خراب می‌کرد.

عده‌ای هم در این گیر و دار گوشه‌ی عزلت گزیده بودند و مشغول خواندن کتاب‌هایی بودند که راجع‌به سعادت حیوانات بعد از سلاخی نوشته شده بود. ولی هزینه‌ی نشستن روی چمن‌ها و درختان را باید به سلاطینشان می‌پرداختند و خیلی خودشان را درگیر نمی‌کردند. داستان‌هایی راجع‌به آشوب و فتنه‌ی گرگ‌ها شنیده بودند که چطور سرکوب و اخته شده بودند! از ترس بلایی که بر سر گرگ‌ها آمده بود، به کتاب پناه برده بودند و خیلی خودشان را درگیر مسائل نمی‌کردند. عده‌ای با خواندن این کتاب‌ها پاک مغزشان ضایع شده بود و آن‌قدر متوهم شده بودند که خیال می‌کردند شأن‌شان بالاتر از این‌هاست که در مسائل جنگل دخالت کنند و همیشه یک سلطانی هست که زورشان به آن‌ها می‌رسد! شاید هم حق داشتند. چون هیچ‌وقت آشیانه‌ی عقاب را ندیده بودند.

در معامله‌ی شیر با آدم‌ها ولی گاوها و گوسفندها که اهلی شده بودند، مراتع را می‌چریدند و در عوض شیر را گالن گالن تحویل آدم‌ها می‌دادند.

این روال، داستان هر روز آن سرزمین بود. تا اینکه یک روز چوپان بالای تخته سنگی رفت و به گاوها و گوسفند گفت:

با هم باشید و متحد باشید تا آسیبی به شما نرسد.

صدای گاوها و گوسفندها به هوا برخواست و بدین‌وسیله موافقت خود را با حرف‌های چوپان‌شان اعلام کردند. گاوها گردن‌ها را بالا می‌گرفتند و بلند می‌گفتند: ماااااآ. گوسفندها هم مرتب بع بع می‌کردند.

چوپان از تخته سنگ پایین پرید و گله‌ها را به سمت کشتارگاه هدایت کرد.

Find what you love and let it kill you

نمی‌دونم تقصیر معلم انشاء چارلز بوکوفسکی بوده یا معلم جمله‌سازی. ولی بالاخره تقصیر یه معلمی بوده. معلم‌ها خیلی راحت تز می‌دن. راحت قانون تعریف می‌کنن برای زندگی. برای علوم انسانی. برای این‌که چی کار کنیم تا چی بشه. معلم‌ها خودشون مثل خر توی گل زندگی گیر می‌کنن – مثل همه‌ی ما – ولی مثل آب خوردن بیانیه صادر می‌کنن. چون مجبورن خیلی حرف بزنن. همه‌ی اون‌هایی که خیلی حرف می‌زنن – مثل من – همین مشکل رو دارن. توی حرف زدن‌شون یا نوشتن‌شون مجبورن خودشون و حرف‌هاشون رو توجیه کنن. از بوکوفسکی دور نشیم. می‌خوای خواننده بشی؟ می‌خوای راننده‌ی مسابقه بشی؟ می‌خوای فوتبالیست بشی؟ می‌خوای هنرمند بشی؟ فرقی نداره. این جمله‌ی “چیزی که عاشقشی رو پیدا کن و بذار بکشدت” فقط در مورد وسیله درسته نه هدف پشتش. ما همه‌ی این‌ها رو می‌خوایم که خوشبخت بشیم. شاد باشیم. و این خوشبختی ترسناکه. خوشبختی آدم‌ها رو نابود می‌کنه. خوشبختی مثل یه غول بی شاخ و دم خودش رو می‌اندازه وسط جاده‌ی تنگ و پیچ در پیچ زندگی. وقتی می‌فهمی که چقدر چیزهای مهم برای از دست دادن داری به خودت می‌آی و می‌بینی توی برفی که این همه دوست داشتی بیآد گیر افتادی. هر پات رو که به زور در می‌آری دوباره تا کمر می‌ری توی برف. آره. آرزوی برف می‌کنی. تمام عمر آرزوی یه برف سنگین می‌کنی. ولی توش گیر می‌افتی. تا چشم کار می‌کنه سفیدی برفه. تا چشم کار می‌کنه آرزوهایی که ریخته شدن سرت. و لحظه‌هایی که نمی‌خوای از دستشون بدی. آدم‌هایی که می‌ترسی یه وقت نباشن. این حس نوستالژی روانیت می‌کنه. خاطرات خوب گذشته. موزیک‌های خوبی که گوش دادی. ممکنه این‌قدر احمق بشی که سعی کنی دیگه زیاد خاطره خوب نسازی، که بعداً بخوای دلتنگ‌شون بشی. شاید سعی کنی با دوستی اون‌قدر صمیمی نشی که یه وقت از دستش بدی و به گا بری. شاید بترسی از این‌که با کسی شب رو تا صبح بیدار بمونی. شادی خود به خود آدم‌ها رو نابود می‌کنه.

فکر نکن حالا که شاد هستی یعنی از چنگ این قانون فرار کردی. سعی نکن برای من بیانیه صادر کنی مثل همون معلم‌های احمق. نه. خودت هم خوب می‌دونی روزهایی توی زندگی هست که ترس افتادن مادرت از یه راه پله، ترس سرطان گرفتن عشقت، ترس دزدیده شدن بچه‌ات، ترس تنهایی و سکته قلبی پدرت و یا هر کسی که دوستش داری و باهاش شادی تمام خوشی‌ها رو زیر پاهاش له می‌کنه انگار که هیچ‌وقت شاد نبودی. انگار هیچ‌وقت خوشبختی وجود نداشته.

وقتی چیزی برای از دست دادن داری، در واقع همون موقع مردی. وقتی می‌خندی داری روی آتیش فردات هیزم می‌ریزی. این یه سیکل احمقانه است. وقتی عزیزترین آدم‌هات رو از دست می‌دی شوکه می‌شی. بعد کم کم خودت رو جمع و جور می‌کنی. سعی می‌کنی بخندی. سعی می‌کنی خوشحال باشی. یه روز به خودت می‌آی و می‌گی ببین پسر. دیدی ردش کردم؟ دیدی بالاخره شاد شدم دوباره. ولی خودت می‌دونی، داری خودت رو گول می‌زنی. و همه‌مون دوست داریم خودمون رو گول بزنیم. که بتونیم ادامه بدیم. که فقط بتونیم ادامه بدیم. تا این‌که بالاخره یه روزی وارد اون دالون سیاه بشیم.

در داکوتای جنوبی، اردک ماهی‌ها عمر جاودانه دارند

داکوتای جنوبی جای عجیبی است. به تازگی اردک ماهی‌هایی در آن‌جا کشف شده که دانشمندان قادر به تشخیص سنشان نیستند. انگار که همیشه بوده‌اند. گفته می‌شود در داکوتای جنوبی پدربزرگ مسیح هنوز زنده است و به اردک ماهی‌ها دست می‌کشد تا عمر جاویدان داشته باشند. اخیراً تعدادی بیمار لاعلاج را در دره‌هایش رها کرده‌اند و در عین ناباوری فردایش صحیح و سالم به شهر بازگشته‌اند. موج عظیمی از مردم در حال حرکت به داکوتا هستند و همه‌ی این‌ها به این علت است که اطلاعاتی راجع‌به اردک ماهی‌ها و پدربزرگ مسیح و همچنین داکوتای جنوبی ندارند. چیزی نمی‌دانند ولی تمایل به باور کردن دارند.

آدم معمولی

یک دختری ظهرها ساعت دو می‌رفت مدرسه امتحان بدهد. راهنمایی بود. من هم امتحان می‌دادم. اصلاً خوشگل نبود و جوراب بی‌ریختی هم می‌پوشید. منتظر تاکسی که می‌شد من هم منتظر می‌شدم تا سوار شود. هر چه تاکسی‌ها بوق می‌زدند من اصلاً توجه نمی‌کردم و صبر می‌کردم تا اول او برود ونک و بعد من بروم آریاشهر. شاید چهار یا پنج بار بیشتر ندیدمش بدون این‌که حتی یک کلمه حرف بزنیم. متأسفانه عاشقش شده بودم! بعد هم دیگر ندیدمش و حتی قیافه‌اش را یادم نیست. این می‌توانست شروع یک داستان عاشقانه باشد، ولی نیست.

در همین سال‌ها عاشق همسایه‌ی فامیلمان شدم. عاشق صدایش؟ عاشق اسمش؟ نمی‌دانم. فقط هروقت صحبتش بود حال من با بقیه‌ی موقع‌ها تفاوت داشت. قلبم که در آن زمان هنوز کاملاً توسعه نیافته بود تندتر می‌زد، عرق سردی که بوی گند می‌داد زیر بغلم را خیس می‌کرد و خون دور سرم جمع می‌شد و پاهایم سرد می‌شدند. نوجوان‌های عاشق رقت‌انگیزند. اکثر نوجوان‌ها وقتی به احساساتشان اعتماد می‌کنند کار دست خودشان می‌دهند و به لعنتی می‌روند. من در دانشگاه هم احمق بودم. عاشق یک دختری شده بودم که از خودم بزرگ‌تر بود و محل سگ به من نمی‌داد. شاید هم می‌داد ولی من اسگل بودم. بله خیلی‌ها داستان‌ عشق‌های احمقانه‌شان را تعریف نمی‌کنند، شاید برای این‌که آن‌ها را جدی می‌گیرند! ولی من حاضرم با این دخترها بنشینم و به مسخره بودن احساسات گذشته‌ام نسبت به آن‌ها، با هم بخندیم. به این موضوع واقف شدم که عشق چیزی به غیر از تلقین احساسات غلیظ شده نیست و نبوده. یعنی به مغز فرمان می‌دهی که عاشق شود. بعد همین مغز دهنت را سرویس می‌کند و دیگر نمی‌توانی دل بکنی. همیشه نباید به احساسات میدان داد. احساسات همیشگی نیستند. حس من به شکلات با خوردن مقدار زیادی از آن عوض می‌شود. من عاشق شله زرد بودم، الآن نمی‌توانم دو قاشقش را بخورم. سرما و برف‌بازی جذاب است. برای پنج دقیقه. بیشترش حال به‌هم زن است. خیلی موارد را می‌شود مثال زد. زندگی اما با احساسات جلو نمی‌رود. احساس تعلقی که با ارتباط داشتن ایجاد می‌شود از همه‌ی آن عاشقی‌های پنج ثانیه‌ای که دل آدم را یک‌هو خالی می‌کند، ماندگارتر و باارزش‌تر است. بعد کم کم می‌فهمی که آن دختر ایستگاه تاکسی و آن همسایه‌ی فامیل و آن‌یکی دختر هم‌دانشگاهی، هیچ‌وقت هیچ‌جای زندگی تو نبوده‌اند. اگر بگویند دماغ یک کدامشان شکسته و یا روی صورتش اسید پاشیده‌اند، نهایتاً به یک افسوس بسنده خواهی کرد. ولی در مورد زندگی خودت اصلاً و ابداً این‌طور نیست. ارتباطت که طولانی‌تر می‌شود و حس می‌کنی دوستش داری و رابطه‌تان کمی موفق‌آمیز پیش می‌رود، به دنیای اطرافت نگاه می‌کنی و می‌فهمی اگر همه‌چیز همین‌طور پیش برود، در دنیا کسی نیست که بتواند تو را اغوا کند. بیرون خانه نمی‌توانی عاشق کس دیگری بشوی. نمی‌توانی رابطه‌ی دیگری برقرار کنی، تا وقتی که در خانه اوضاع خوب پیش می‌رود. البته خودم می‌دانم که این یک متن خیلی معمولی است. من دیگر دوست دارم به معمولی بودن عادت کنم و دوست دارم آدم معمولی‌ای باشم. یعنی قبلاً هم معمولی بوده‌ام ولی دوست داشتم نباشم. ولی الآن دوست دارم. این‌که زندگی خصوصی من برای هیچ احمقی مهم نیست احتمالاً باعث حسرت ناتالی پورتمن خواهد شد، که آن هم برای من مهم نیست. بگذار دنیا تا دلش می‌خواهد سر فرصت ستاره و سلبریتی تولید کند. من می‌خواهم عکس‌های معمولی بگیرم، شوخی‌های معمولی بکنم، متن‌های معمولی بنویسم.