در کوچه و خیابان مردم آویزان میشوند و میگویند فلانی چرا دیگر در وبلاگت طنز نمینویسی؟ بعد از خودم میپرسم، واقعاً چرا طنز نمینویسم؟ بعد برای خودم دنبال سوژه میگردم که پرورشش بدهم و کمی نمک رویش بریزم و قر بیآیم و توی پاچهی جماعت کنم. ولی سراغ هر سوژهای که میروم میبینم به اندازهی کافی طنز است. مثلاً این خود به خود طنز است که از مخارج تبلیغات کاندیداهای انتخابات مجلس انتقاد میکنند! این خود به خود طنز است که میگویند در کشور بحران وجود ندارد. اینکه تعدادی را مورد رأفت اسلامی قرار میدهند. اینکه از کندی اینترنت ابراز بیاطلاعی میکنند. بعد کم کم احساس میکنم اسکل فرضمان کردهاند. این است که طنز به جای شیرین بودن، مزهی تلخ و گسی به خودش میگیرد و به شکل دردآوری میماسد روی دکمههای کیبورد. درد و بدبختی مردم، طنز نیست.
نه خنده دار نیست ولی طنز نوشتن یکجور مکانیسم دفاعیست…
وقتی که از راه های دیگر نمیشود ناراحتی ها را ابراز کرد.
حق با توئه. حرفت رو قبول دارم.
طنز تلخ نوشتن هم این روزها آسون نیست. جدن اوضاعمون شده یه تراژدی تمام عیار
:|
(اسکل)
مرسی. اصلاح شد.
چاکریم
xkc hwgd hdki ;i hwgh alh ;n,l ,vd isjd ph[d?! vhiklh fi ]\ , ‘vna fi vhsj!!
طنز اصلی اینه که اصلا شما کدوم وری هستی حاجی؟! راهنما به چپ و گردش به راست!!
هیچ وقت تا این اندازه احساس خفگی نکرده بودم….روزها بد میگذرن…خیلی
امروز این چندمین جملهی مشابه بود که شنیدم!
این روزهای جامعه همه اش طنز تلخ است
البته تلخیش خیلی داره زیاد و زیادتر می شه