رأی ما: الف.نون

ما به الف.نون رأی می‌دیم چون:

  • اون‌قدر اعتماد به نفس داره که فکر می‌کنه با برداشتن فیلتر Facebook و Youtube معتادان اینترنتی که جمعیتمون به ده هزار نفر هم نمی‌رسه، بهش رأی می‌دیم و مهم اینه که روی ما حساب کرده و ما عادت نداریم کسی رو نا امید کنیم.
  • اصلاً با گشت ارشاد مشکلی نداربم، چون اون به وعده‌های انتخاباتی‌اش عمل کرده و گشت ارشاد کاری با ما نداره. خودمون با گوش‌های خودمون شنیدیم که می‌گفت: «یعنی مشکل جوون‌های ما مدل مو یا لباس اون‌هاست؟»
  • توی جبهه‌ی چپی‌ها، سگ می‌زنه و گربه می‌رقصه و هنوز فکر می‌کنن پخی هستن. بعد از این‌همه وقت هنوز نفهمیدن که مردم ایران اگر به خاتمی رأی دادن واسه این بود که دنبال یه ناجی می‌گشتن که همه آویزونش بشن. اصولاً کروبی و میرحسین موارد خوبی برای آویزون شدن نیستن و مردم این رو خوب می‌دونن.
  • ما خیلی دوست داریم ببینم نهایت حمایت نفر اول مملکت از یه آدم مثل الف.نون چقدره و توی مواقع ضروری تا چقدر باید روی این نوع حمایت‌ها حساب کنیم.
  • وقتی یه ناجی پیدا نمی‌شه که ما رو از این وضع نجات بده و ما هم بشینیم و براش کف و سوت بزنیم، همون بهتر که برای منهدم شدنش کار رو دست کاردونش بسپریم و بی‌خودی این شاخه و اون شاخه نپریم.
  • اصولاً ما بچه‌های انقلاب هستیم و بچه‌های انقلاب باید راه پدر و مادرهاشون رو ادامه بدن، و ما حوصله‌ی اصلاحات نداریم.
  • در دوره‌ی ایشون شاهد حضور فخرآفرین بازیگران ایرانی در هالیوود بودیم.
  • در دوره‌ی ایشون تورم کلی پایین اومد و ایشون با مدیریت خوب تونستن ملت رو به آرزوی دیرینه‌ی خودشون برسونن. یادمون باشه که کاهش نرخ تورم اصلاً و ابداً به رکود جهانی ربط نداره.
  • با توجه به اینکه کاپیتالیسم وکمونیست هر دو به مشکل خوردن و ایشون ادعا کرده که شیوه‌ی جدیدی برای اقتصاد دنیا داره، بی‌صبرانه منتظر مصاحبه‌ی ایشون با اکونومیست هستیم تا برنامه‌های خودشون رو اعلام بفرمایند.

شما چرا به ایشون رأی می‌دین؟

فحش باید داد به این شهر غریب

پروفسور “میثم الله‌داد” استاد جامعه شناسی و عضو هیأت علمی دانشگاه ساسکاچوانا در مقدمه‌ی کتاب “فحش باید داد به این شهر غریب” این‌گونه آورده است:

این واقعیت را بپذیریم که هر کدام از ما، دارای جنبه‌های محتلف شخصیتی در یک موجود منسجم به نام “من” هستیم. تمامی شخصیت‌های قاتلین حرفه‌ای، موجودات مهربان و فداکار، آدم‌های بد دهن، یا حسود‌ها را در یک مجموعه دارا هستیم. باید دید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر پرورش داده‌ایم و به آن‌ها توجه کرده‌ایم. پس نباید از دیدن شخصیت‌های مختلف به آن‌ها ایراد بگیریم و خودمان را جدا از ایشان بدانیم. بلکه باید آن‌ها را تحسین کنیم، به‌واسطه‌ی این‌که جنبه‌های شخصیتی خود را پرورانده‌اند.

و در قسمت پایانی مقدمه‌ی این کتاب آورده است:

پس برای ما ادای آدم‌های بی‌ادب را در نیاورید و از خواندن این متن من را ملامت نکنید. خودتان بهتر می‌دانید که این شخصیت در نهاد شما هم هست. حالا شاید کمتر به آن پرداخته‌اید.


توجه شما را به فرازهایی از این کتاب جلب می‌کنم:
صبح با یه سر درد بیب‌ی از خواب بیب‌‌ی‌تر بیدار شدم. تمام شب خواب‌های بیب‌ی می‌دیدم. مثل هر شب. صبحونه نخورده زدم یبیرون. هوای کوچه خیلی سرد نیست. زمستون‌های این قبرستون هم داره بیب‌ی تر از تابستون می‌شه. می‌رسم به چهار راهی که یه مدرسه‌ی راهنمایی دخترونه سرشه. از این مدرسه‌هایی که دختراش یکی از یکی بیب‌ی تر و بیب‌ی تر هستن. هر روز صدای بیب‌ی ناظمشون که جیغ و ویغ می‌کنه توی خونه شنیده می‌شه. روی دیوارشون با رنگ‌های بیب‌ی نقاشی‌های دری وری کشیدن. از همون‌هایی که روی بیشتر مدرسه‌های راهنمایی دخترونه می‌کشن. دخترهاش هم که معلومه. مثل تمام دختر مدرسه‌ای ها که به زور روی سرشون روسری کشیدن و تا از مدرسه در می‌آن مقنعه‌ها رو بالای سرشون می‌فرستن. قیافه‌های بلاتکلیفشون جدی جدی، مسخره‌ی مسخره است. رسیدم به خیابون اصلی که باید سوار تاکسی بشم. یه یارو از سوپر سر خیابون در می‌آد و در حالی که مستقیم توی چشم‌های من نگاه می‌کنه و داره توی پیاده رو راه می‌ره داد می‌زنه:

اَاَاَاَ…


نه این‌طوری که تو می‌خونی. داد می‌زنه. قشنگ داد می‌زنه. تو هم که داری می‌خونی داد بزن. این‌جوری:

اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ…


بلندتر بچه:

اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَوخ‌خ‌خ‌خ‌خ…


چند ثانیه مکث می‌کنه و درحالی که دهنش بسته است و لپ‌هاش یه کم باد کرده، هنوز داره مستقیم توی چشم‌های من نگاه می‌کنه. یه دفعه سرش رو می‌گیره اون‌طرف و:

تـــُـف


یه ماشین می‌آد و بوق می‌زنه. داد می‌زنم:

انقلاب

ولی وای نمی‌سـَـه. نمی‌دونم چرا توی این مملکت بیب‌ی تا کی ما باید برای تاکسی‌ها داد بزنیم؟ چرا هیچ وقت نمی‌آن جلوی پامون وایستن و مثل آدم ازمون بپرسن کدوم قبری می‌ریم؟ تا چند وقت پیش که باید چیک تو چیک با یه مرتیکه یا زنیکه‌ای جلوی ماشین‌ها سوار می‌شدیم که تاکسی‌چرون یه نفر کرایه بیشتر گیرش بیآد. حالا اگر ماشینش از این پیکان جدیدها بود که اون وسط هر وقت هم می‌خواست دنده عوض کنه، یه حالی هم به ما تحت ملت می‌داد. حالا معلوم نیست چند سال باید بیب خودمون رو پاره کنیم تا این به اصطلاح تاکسی‌های شخصی یاد بگیرن که باید جلوی پای مسافر ترمز کنن و شیشه رو بکشن پایین و مثل بچه‌ی آدم که می‌خواد یه مشتری – که اتفاقاً انسان هم هست و نه حیوان – رو سوار کنه، ازش مودبانه سوال کنه:

جناب؛ کجا تشریف می‌برین؟ در خدمتم.


چرا باید اینجوری حرف بزنه؟ خیلی ساده است. چون ما می‌خوایم بهش پول بدیم. تاکسی بعدی می‌آد و نور بالا می‌زنه. نه مثل اینکه تاکسی نیست، چون سرعتش رو کم نمی‌کنه. می‌افته توی چاله‌ای که نزدیک منه و ته مونده آب کثافتی که سوپری مادر بیب، وقتی داشته صبح جلوی مغازه‌اش رو آب‌پاشی می‌کرده جمع شده اون‌جا، می‌پاشه به شلوار من. این بار چون نمی‌دونم کدومشون بیشتر مقصر هستن، باید جفتشون فحش بخورن. ماشین بعدی می‌آد. یه بوق می‌زنه.

انقلاب


دو تا بوق می‌زنه که توی ادبیات تاکسی‌چرون‌ها یعنی می‌خوره، بیا بالا. حالا کی می‌خوره و چی می‌خوره رو من نمی‌دونم. سوار می‌شم و برای این‌که مطمئن بشم که گوش‌های بیب‌یش درست شنیده می‌گم:

آقا انقلاب می‌ری دیگه؟

دقت کن چی می‌گما. انقلاب می‌ری. نه برو انقلاب. من دارم ازش درخواست می‌کنم که اگر انقلاب می‌ره، من رو هم ببره و اون مرتیکه‌ی دیلاق که داره ناشتا آخرین دود سیگارش رو بیرون می‌ده و آشغال سیگارش که انگار به هدف خاصی توی خیابون نشونه گرفته پرت می‌کنه بیرون، بدون اینکه نگاهی به من بکنه و یا زبون چند مثقالی رو تکون بده، کله‌ی پنج کیلویی رو به علامت تأیید بالا پایین می‌کنه. مثل اسبی که سطل غذایی که کله‌اش رو توش کرده داره تکون می‌ده تا آخرین دونه‌های ینجه رو شکار کنه. در رو می‌بندم و هیکل نحسم رو جمع و جور می‌کنم. راننده برمی‌گرده و می‌گه:

در طویله رو هم این‌قدر محکم می‌بندن آخه داداش من؟

در حالی‌که زیر چشمی نگاش می‌کنم دارم تصور می‌کنم که اگه همچین داداش داشته باشم و عمری از وجودش بی‌خبر باشم، با چه رویی می‌خوام به بقیه معرفی‌اش کنم، یا اصلاً چقدر باید انرژی برای ترک کردنش بذارم؟
انقلاب پیاده می‌شم و یه پونصدی بهش می‌دم. بی‌ناموس پاش رو می‌ذاره روی گاز و بدون اینکه صد تومن بقیه‌ی پولم رو برگردونه سر خر رو کج می‌کنه و دور می‌شه. می‌خوام با لگد بزنم توی درش که یه موتوری می‌آد از بین من و ماشین راهش رو باز می‌کنه و می‌گه:


داداش نفتی نشی.

داداش؟ چه همه داداش! نفت؟ می‌رم دم کیوسک روزنامه فروشی و تیتر روزنامه‌ها رو یه نگاهی می‌اندازم. جالبه که اینقدر خبرها زیادن که تیترهای روزنامه‌ها کمتر مشابه هم هستن. «بسته‌ی پیشنهادی غرب، امروز بررسی می‌شود». «آلبوم جدید چاوشی باز هم لو رفت». «قیمت نفت به بالاترین سطح خود در طول تاریخ رسید». «یک مقام سپاه: در صورت حمله‌ی نظامی، آمریکا با جواب کوبنده‌ای روبرو خواهد شد». «نظام وظیفه شایعه‌ی فروش سربازی را رد کرد». «مافیای نفتی به زودی معرفی خواهند شد».
راه می‌افتم و به این فکر می‌کنم که اگر توی یه کشوری مثل نیوزلند زندگی می‌کردم، از بی‌خبری حتماً حالم به هم می‌خورد. یه موش که تقریباً هم هیکل گربه است توی جوب خیلی خرامان داره راه می‌ره. هوا اینقدر کثیفه که وقتی نفس می‌کشم، زیر دماغم می‌سوزه. به دانشگاه می‌رسم. یاد پنجاه تومنی افتادم. جالبه که با دیدن سر در دانشگاه تهران، یاد پول افتادم. در پنجاه تومنی. دور و اطرافم رو نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم زمان انقلاب رو تصور کنم. اینجا چه خبر بوده؟
اگر دو ساعت آهنگ گوش کنم، آخرین آهنگی که شنیدم تا دو ساعت توی مغزم می‌مونه و گاهی ناخودآگاه زمزمه‌اش می‌کنم. الآن هم آخرین حرفی که شنیدم توی گوشم زنگ می‌زنه. داداش نفتی نشی. چه جمله‌ی سیاسی هست این. داداش نفتی نشی.

برنامه‌ی نود؛ از این هفته با خیابانی و شفیع

از:ریاست سازمان تربیت بدنی

به: حراست سازمان تربیت بدنی
با سلام؛
لطفاً شرایطی حاصل گردانید که از این پس به جای نیروهای ضد انقلاب و اصلاح طلب در برنامه‌های زنده‌ی سیما، از نیروهای مخلصی همچون آقایان شفیع و خیابانی استفاده شود.
با تشکر
————————————-
از: حراست سازمان تربیت بدنی
به: حراست سازمان صدا و سیما
با سلام؛
از آنجایی که در دوره‌ی اصلاحات، شاهد نفوذ افراد ضد انقلاب و برانداز به بدنه‌ی نظام بودیم، لازم است در این مقطع افرادی در سطوح مختلف به کار گرفته شوند که مویی برای این انقلاب سفید کرده‌اند. به عنوان نمونه زمان آن رسیده است که در برنامه‌های ورزشی پربیننده، از آقایانی که در بدترین شرایط در خدمت مردم بوده‌اند استفاده شود. انسان‌های وارسته‌ای که در گذشته‌ای نه چندان دور، گزارش مسابقات جام جهانی را حتی در نیمه‌های شب برای ملت شهید پرور انجام می‌دادند. ملت اسلامی، اجراهای برادران بهرام شفیع و جواد خیابانی را از یاد نخواهند برد.
من الله توفیق
————————————-
از: حراست سازمان صدا و سیما
به: ریاست سازمان صدا و سیما
با سلام و خسته نباشید؛
به پیوست نامه‌ی حراست سازمان تربیت بدنی خدمتتان ایفاد می گردد. خواهشمند است سریعتر اقدام بفرمائید و نتایج را اعلام کنید.
من الله توفیق
————————————-
از: ریاست سازمان صدا و سیما
به: حراست سازمان صدا سیما
با سلام؛
ضمن سپاس از توجه شما، آقای شفیع بازنشسته شده‌اند و آقای خیابانی هم صلاح نیست در چنین برنامه‌هایی باشند. در حال حاضر نیروهای خوبی مانند آقایان فردوسی‌پور و میرزایی را در اختیار داریم و برنامه‌های ایشان مورد تأیید سازمان است.
با تشکر
رونوشت:
حراست سازمان تربیت بدنی
رئیس سازمان تربیت بدنی
————————————-
بعد از چند ساعت تماس تلفنی
————————————-
از: …
به: رئیس سازمان صدا و سیما
از این به بعد به جای فردوسی پور و میرزایی از شفیع و خیابانی در نود استفاده کن.
————————————-
از: ریاست صدا و سیما
به: تهیه کننده‌ی برنامه‌ی نود
جناب آقای فردوسی پور؛
با سلام؛
بنا بر توافقات به عمل آمده، خواهشمند است از برنامه‌ی این هفته آقایان شفیع و خیابانی مدیریت و اجرای برنامه‌ی نود را بر عهده بگیرند. از زحمات شما در این پست سپاسگذارم.
با تشکر
————————————-
دوربین – صدا – حرکت
————————————-
در این متن تمامی صحبت‌های آقای شفیع با رنگ نارنجی و تمامی صحبت‌های آقای خیابانی با رنگ آبی هستند.
سلام
از
امشب
برنامه‌ی
نود
با
ما[به طور همزمان]
خلاصه‌ی برنامه پخش می‌شود که هنوز یادگار خدا بیامرز فردوسی‌پور است و از آخرین اثرات او در این برنامه است.
امشب مهمان ارجمندی داریم. کارشناسی خبره که قبلاً خیلی از ایشون استفاده کردیم و دیدید که از همین کارشناسی‌های تلویزیونی به ریاست فدراسیون فوتبال رسیدند. آقای داریوش مصطفوی.
داریوش جان سلام. خوش اومدی.
دوربین روی مصطفوی می‌رود و ایشان هم سری تکان می‌دهند.
امروز مسابقه‌ی پیامک هم داریم. به نظر شما با حضور آقایان شفیع و خیابانی به جای آقای فردوسی‌پور، وزن برنامه‌ی ما یعنی برنامه‌ی نود چه تغییری کرده؟
یک – بالا رفتیم
دو – پایین اومدیم
چهار – فرقی نکرده
شش – هیچکدام
هفت– همه‌ی موارد

شما می‌توانید گزینه‌ی مورد نظر را به شماره‌ی سه – سه صفر – نود ارسال کنید.
اول لازم می‌دونم تشکر ویژه‌ای بکنم از مسوولین سازمان صدا و سیما، از رئیس سازمان تربیت بدنی، از آقای رئیس جمهور، از مسوول دفتر ایشون. مسوول سازمان حفظ آثار، ریاست محترم فدراسیون فوتبال، والیبال، کشتی، فوتسال و بقیه‌ی عزیزانی که مشغول به خدمت به مردم هستند.
و اون‌هایی که الآن در شیفت شب کارخانه‌ها کار می‌کنند، یا پرستاران و پزشکانی که در اورژانس بیمارستان‌ها هستند و هم اکنون برنامه‌ی ما رو به صورت زنده مشاهده می‌کنند. دست و پای تک تک عزیزان را از دور می‌بوسیم.

پشت سر مجریان برنامه، یونولیتی با سه رنگ قرمز و سفید و سبز قرار داده شده که عدد نود در وسط آن نوشته شده. جلوی روی آقای خیابانی یه مانیتور قدیمی پانزده اینچ قرار دارد و مدام به صفحه‌ی آن نگاه می‌کند و مطالبی را می‌خواند. آقای شفیع رو به دوربین در مورد خدمات دولت نهم و مردم دار بودن ایشان و همچنین رئیس سازمان تربیت بدنی و اقوام صحبت می‌کند و خاطر نشان می‌کند که در دوره‌ی ریاست ایشان بیشترین خدمات انجام شده. از آن جمله بازسازی چند بار صندلی‌های ورزشگاه آزادی. آقای شفیع می‌فرمایند که استادیوم آزادی افتخار کشور است و سالم بودن زمین چمن این استادیوم از بزرگترین و ارزشمندترین خدمات عصر حاضر در عرصه‌ی ورزش است.
خب تصاویری رو می‌بینیم از کتک‌های آقای میثاقیان که دوربین‌های برنامه نود شکار کردند.
آقای میثاقیان در حالی به تصویر کشیده شده که با پنجه بوکس در رختکن به جان بازیکن‌ها افتاده. تصویری پخش می‌شود از گونه‌ی پاره شده‌ی یکی از بازیکنان و دماغ شکسته‌ی کاپیتان تیم که از ترس در گوشه‌ی رختکن چمپاتمه زده‌اند.
حاج اکبر آقای میثاقیان سلام
سلام خدمت شما آقای شفیع و آقای خیابانی و بینندگان محترم و مهمان برنامه.
آقای میثاقیان ضمن تشکر از شما به خاطر این اقدام، شما با این کار باعث می‌شی که بازیکن سالاری در ورزش رواج پیدا نکنه. می‌شه از شرایط بگی برامون؟ چی شد که شما اقدام به این حرکات کردید؟
ممنونم آقای خیابانی. راستش ما باید این بازی رو می‌بردیم، ولی من هر چی به بازیکن‌ها می‌گفتم، گوش نمی‌کردن. و ما متأسفانه سه امتیاز این بازی رو از دست دادیم. این آقایی که می‌بینی مثل موش نشسته کنار رختکن و گونه‌اش پاره شده دو بار بهش گفتم پاس بده و نداد. این شد که زدمش.
کاپیتان چطور؟
کاپیتان هم یکی مثل اون.
ممنون آقای میثاقیان. ارتباط مستقیم داریم با علی کریمی. آقای کریمی شما به تیم ملی برمی‌گردید؟
سلام. نه آقای شفیع. من ترجیح می‌دم برای تیم ملی در این شرایط و با این مربی بازی نکنم.
حالا علی آقا اگه من از شما خواهش کنم چی؟ شما بالاخره بهترین بازیکن ایران هستی. مردم شما رو دوست دارن. شما باید بیآی تیم ملی.
نه دیگه نمی‌آم.
علی جان، جون جواد بیا.
نوکرتم جواد جون. نه. نمی‌آم. تا خود علی دایی نیآد توی تلویزیون و در مورد درگیری‌های جام جهانی معذرت خواهی نکنه من توی تیم ملی بازی نمی‌کنم.
ممنون از تو علی جون. ما سعی می‌کنیم که ترتیب عذرخواهی آقای دایی رو بدیم تا شما برای تیم ملی بازی کنی. الآن تعداد زیادی از مسوولان پشت خط هستند تا ما باهاشون صحبت کنیم و ازشون تشکر کنیم. قبل از اون یه مطلبی رو خدممتون عرض کنم. و اینکه این هفته دوربین نود که عکس‌های ارسالی شما هست برای سایت نود، متأسفانه به دست ما نرسیده و من هر چی سعی می‌کنم وارد سایت بشم و پسورد می‌زنم، موفق نمی‌شم. پسورد سایت دست عادل هست.
دوربین در حالی که صورت خیابانی را در کادر قرار داده، کم کم روی صورت ایشان زوم می‌کند. لحظه‌ای ساکت می‌شود و اشک در چشمانش جمع می‌شود.
عادل می‌دونم که الآن صدای من رو می‌شنوی. اگه چهره‌ی من رو می‌بینی، پسورد رو برام اس ام اس کن. تو رو خدا.
و باز هم سکوت و چهره‌ی درمانده‌ی خیابانی.
خب از ماهواره تصاویری به دستمون رسیده به صورت مستقیم که تقدیم حضورتون می‌کنیم. آ.ث.میلان هست در برابر یونتوس. دقیقه بیست و پنجم. همکاران ما خیلی زحمت کشیدند و این تصاویر رو به دست ما رسوندند. مالدینی پا به توپ هست. برای بازیکن شماره‌ی هفده، اون هم برای شماره‌ی نوزده. باز هم به عقب برای مالدینی. مالدینی. پا به توپ. خود مالدینی. به شماره‌ی هفت. آندریاس شفچینکوف. برای شماره‌ی نوزده و به اوت. اگر بیست تا دروازه می‌ذاشتن، توپ به تیرک دروازه‌ی بیستم می‌خورد.
دوربین به استودیو برمی‌گردد و چهره‌ی مصطفوی را نشان می‌دهد.
خب آقای مصطفوی نظرتون راجع این بازی چی هست؟
با سلام. تیم آ.ث.میلان با تیم اودینزه
بله. همین الآن یه اس ام اس رسید برای من که امیدوارم عادل باشه. بذارید بخونم. سلام جواد جان. برنامه را می‌بینم. لطف کن از من هم تعریف کن. قربانت. محمد فنایی.
پس ممد بود نه عادل. هنوز پرچم خط نگهداریش توی جام جهانی جلوی چشمم هست. بگیرش الآن با موبایل باهاش حرف بزنیم.
خودت بگیر بهرام جان.
جان جواد بگیر.
باشه. الو. ممد جان. خوبی؟ بهرام سلام می‌رسونه. حتماً. حتماً. اون رو که همه می‌دونن، شما یکی از بهترین داورهای دنیا هستی. این نیازی به تعریف نداره. قربان شکل ماهت.
چند ساعتی از برنامه گذشته و الآن تقریباً ساعت سه شب هست که برنامه‌ی تجلیل از مدیران ورزشی سپاه داره پخش می‌شه. جواد خیابانی رفته توی اتاق بغل تا چرتی بزنه و شفیع داره نم نم توضیح می‌ده راجع به خدمات نیروهای مسلح به ورزشکاران.
سه هزار نفر در مسابقه‌ی پیامک شرکت کردند، که دو هزار و دویست و دو نفر جواب غیر قابل قبول دادند. بقیه هم گفتند که وزن برنامه بالا رفته.
داریوش جان یه شماره بگو.
سی و دو هزار و پنجاه.
خب آقای رضایی از بندر جاسک برنده‌ی ما هستن که باهاشون تماس گرفته می‌شه. ممنون از این که همراه ما بودید. به اتفاق آقای مصطفوی از شما خداحافظی می‌کنم.
عکس از: علی بهرامن

  • دوستان؛ برای حمایت از عادل فردوسی پور و همچنین دیدن چهره‌های نورانی آقایان [اینجا] کلیک کنید.
  • برای اطلاع از اتفاقات حواشی برنامه‌ی نود، [اینجا] کلیک کنید.
  • برای نظر دادن راجع به این نوشته [اینجا] کلیک کنید.
  • برای فرستادن کمپوت به زندان اوین [اینجا] کلیک کنید.
  • برای ارسال کمک‌های انسان دوستان به مردم غزه [اینجا] کلیک کنید.
  • برای حمایت از آقای خیابانی [اینجا] کلیک کنید.
  • برای فحش دادن به هر چی که خواستید [اینجا] کلیک کنید.
  • برای دیدن عکس‌های نانسی عجرم [اینجا] کلیک کنید.
  • برای حمایت از نویسنده [اینجا] کلیک کنید.
  • برای حمایت از عکاس [اینجا] کلیک کنید.
  • برای خواندن بلاگ‌های خاله زبیده [اینجا] کلیک کنید.
  • برای دیدن تصاویر مستقیم از مشهد مقدس [اینجا] کلیک کنید.
  • برای دانلود زیرنویس فارسی سریال‌های لاست و پریزون برک و دکستر [اینجا] کلیک کنید.
  • برای تغییر نام خلیج فارس، به خلیج دوستی و برعکس [اینجا] کلیک کنید.

دوستان اگر لینک این بلاگ را به دو هزار نفر از دوستانتان در یاهو نفرستید، و در بلاست‌های خود نگذارید، آی‌دی‌های شما آی‌دی اضافی شناخته می‌شه و از طرف یاهو از کار می‌افته. پس برای اینکه باز هم بتوانیم در محیط یاهو دور هم باشیم دوهزار تا صلوات بفرست و این لینک رو برای دو هزار نفر بفرست. تا آخر هفته، خبرهای خوبی خواهی گرفت. اگر نفرستی در یک تصادف دو دست و یک سرت رو از دست می‌دی و مجبوری تا آخر عمر بدون دست و سر زندگی کنی.

Everything is about Money

شب جمعه بود. همه‌ی فامیل دعوت شده بودیم خونه‌ی آقا رضا این‌ها. فرشته خانم – زن آقا رضا – سفره‌ی رنگین انداخته بود و کلی غذای خوشمزه چیده بود. از قرمه سبزی و لوبیا پلو بگیر تا لازانیا و بیف استراگانف. آقا رضا چند وقتی بود که کارهایش به مشکل برخورده بود. فرشته خانم مدام می‌نشیند و به باعث و بانی خراب شدن کار آقا رضا فحش می‌دهد. نشد یک بار برویم خونه‌‌ی آن‌ها و ماهواره‌‌ی‌شان بر روی کانال صدای آمریکا نباشد. از مأمور نیروی انتظامی که می‌آید در کوچه‌‌ی‌شان کشیک می‌دهد فحش می‌دهد تا آن بالا بالایی. خانواده‌ی ما از آن‌ها هستند که همیشه باید برای رسیدنشان به مهمانی دست به دعا بشوی. حسین آقا که تحصیل کرده‌ی آمریکا است، همیشه از همه دیرتر می‌آید. آدم نرمالی هست و با نگاهی به نسبت دموکرات به قضایا نگاه می‌کند.
از آن طرف زهرا خانم و فاطمه خانم – خواهرهای حسین آقا و آقا رضا – از اول انقلاب و قبل از اون، فعالان سیاسی بودند. اعلامیه پخش می‌کردند، تظاهرات می‌کردند، به جبهه‌ها کمک می‌کردند و در انتخابات‌ها حسابی دنبال اخبار بودند. زهرا خانم در جنگ شوهرش را از دست داده و شوهر فاطمه خانم که از دانشجوهای تسخیر کننده‌ی لانه‌ی جاسوسی بوده، در حال حاضر در یک شرکت خصوصی کار می‌کند. محمد آقا – شوهر فاطمه خانم – در این چند سال همیشه در پروژه‌های بزرگ دولتی کار می‌کرده. ولی از وقتی رئیس جمهور مردمی – به جای رئیس جمهورهای غیرمردمی قبلی – سر کار آمدند، ایشان را هم از کار بی‌کار کردند و مردم رو به جای ایشان گذاشتند سر کار.
مردهای فامیل همگی ردیف روبروی تلویزیون نشستند و کنترل دست آقا رضا است. بقیه هم مجبورند که برنامه‌ی کانال صدای آمریکا را نگاه کنند. زن‌ها هم در آشپزخونه مشغول کارهای نهایی برای یه پذیرایی مفصل هستند.
بلافاصله بعد از شام، جنگ بر سر شستن ظرف‌ها شروع می‌شود. بعد از چند دقیقه شکست خورده‌ها به طرف سالن پذیرایی می‌آیند. بعد از آن‌ها هم پیروز شده‌ها با چای و شیرینی به جمع اضافه شدند. فرشته خانم که انگار درسش را خوب حفظ کرده، یواش یواش از پله‌های منبر بالا می‌رود و شروع می‌کند به ایراد سخنرانی راجع به فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها. می‌گوید که در تلویزیون دیده یک نفر به خودش نارنجک بسته و در یک فروشگاه که زن و بچه اسرائیلی‌ها در حال خرید کردن بودند، خودش و آن‌ها را منفجر کرده است. هنوز صحنه‌ها‌ی انفجار برج‌های دوقلوی تجارت جهانی جلوی چشمم رژه می‌روند، که چطور فرشته خانم برای کشته شدگان دل می‌سوزاند و بالا و پایین می‌پرید. انگار که بلانسبت آقا رضا بالای برج گیر افتاده.
فرشته خانم از راکت‌های حماس می‌گوید که اگر آن‌ها راکت‌پرانی نمی‌کردند و سر جای‌اشان می‌نشستند، الآن اسرائیل به غزه حمله نمی‌کرد. زهرا خانم و فاطمه خانم با همدیگر حرف می‌زنند و سعی می‌کنند نشنوند که فرشته خانم چی می‌گوید. همیشه از این جور بحث‌ها – آن هم در خانه‌ی آقا رضا این‌ها – فراری هستند. آقا رضا با صدای بلندی که به طور واضح شنیده شود شروع می‌کند به فحش دادن به سران جمهوری اسلامی که: «ما خودمان هزار تا مشکل داریم. این‌ها اگه حماس رو انگولک نمی‌کردن، حماس هم برای اسرائیل شاخ‌بازی در نمی‌آوردن». اصغر آقا معتقده که خون بچه‌های غزه الآن گردن رهبر و رئیس جمهور ایران هست. می‌گوید: «که اگه انقلاب نمی‌کردیم، این بچه‌ها هم کشته نمی‌شدن. این همه هم جوون توی جنگ کشته نمی‌شدن. این‌ها هم این‌قدر بخور بخور نمی‌کردن و نشسته بودن توی قم درسشون رو می‌دادند».
همین‌طور که صورت زهرا خانم داشت برافروخته می‌شد، محسن که از همه‌ی برادرها کوچک‌تر بود، من را کشید به سمت خودش و گفت: «اون موقع که من توی جبهه شیمیایی شدم، آقا رضا خونه‌ی کوچیک میدون خراسونش رو فروخت و یه خونه توی فرشته خرید». بعد هم یه چشمکی به من زد که خیلی معنا داشت.
تازه موتور آقا رضا داشت گرم می‌شد که زهرا خانم حرفش رو قطع کرد و گفت: «چرا حرف بی‌ربط می‌زنی؟ شما می‌گی اون‌ها جز جنگیدن با دست خالی چه راهی دارند؟ نتیجه‌ی صلح یاسر عرفاتی‌اشون رو هم دیدم. این‌ها باید بزنن دهن هر چی صهیونیسته سرویس کنند. نمی‌شه که آدم یه عمری با ذلت زندگی کنه». فاطمه خانم رو کرد به فرشته خانم و گفت: «فرشته جون؛ تو که بچه‌ی یهودی رو دیدی، بچه‌های غزه رو هم دیدی؟ یا برای این‌که حالت بد نشه، زدی اون کانال؟ آدم باید انصاف داشته باشه».
بچه‌ها داشتند توی حال بازی می‌کردند که با بالا رفتن صداها توجهشان جلب شد. بزرگترها هم که دیدند بچه‌ها نگاهشان می‌کنند، ناخودآگاه ساکت شدند و تریبون را دست محمد آقا – که فرد میانه رویی بود – سپردند. محمد آقا گفت: «کشتن زن و بچه – چه اسرائیلی و چه فلسطینی – دل همه رو به درد می‌آره. ولی تعداد بچه‌های اسرائیلی به هیچ وجه با فلسطینی‌ها قابل قیاس نیست. نمی‌شه هم آدم ساکت بنشینه و نگاه کنه. خداییش اگه ما جای اون‌ها بودیم، چه انتظاری داشتیم؟». بزرگترها محو صحبت‌های محمد آقا بودند. حسین آقا نگاهش به تلویزیون بود و گوشش با محمد آقا. من هم داشتم به فیلمی که سارا پیشنهاد داده بود و من همان روز دیده بودم فکر می‌کردم. فیلم تاریخچه‌ای از سرزمین فلسطین و درگیری‌ها، همراه با آمار موثق بود که کلی هم جایزه گرفته بود.
توی همین هاگیر واگیر، ساناز – دختر کوچولوی آقا رضا – کنترل تلویزیون رو برداشت و زد یکی از این کانال‌های عربی. نانسی عجرم داشت تبلیغ کوکاکولا می‌کرد و بچه‌ها هم شروع کردند با آهنگش رقصیدن. محسن بلند شد و سیگارش رو از جیبش در آورد و رفت توی بالکن.
بچه‌ی آقا رضا این‌قدر قشنگ می‌رقصید که همه بحث رو فراموش کردند و شروع کردند به دست زدن برای ساناز. نانسی جلوی بیلبورد کوکاکولا می‌خوند، ساناز می‌رقصید، همه دست می‌زدند.
فیلم پیشنهادی: Occupation 101

از گشت ارشاد تا Moment Of Truth

امروز داشتم از میدان ونک رد می‌شدم که طبق معمول این چند ماه، چشم‌ام افتاد به گشت ارشاد و طبعاً خانم‌هایی که با چادر مشغول ایراد گرفتن به دختر خانم‌ها بودند. و به یاد این جملات که واقعاً مشکلات جوانان ما مدل مو و لباس پوشیدن آنها است؟ راستش به این فکر می‌کردم که چرا هیچ زنی اعتراض نمی کند؟ از خودم مطمئنم که اگر همچین موقعیّتی برای خود من پیش می‌آمد، صد در صد عکس‌العمل نشان می‌دادم. امروز بیشتر به این فکر می‌کردم که چطور یک انسان اجازه می‌دهد به شخصی‌ترین مسائل و اعتقادتش توهین کنند؟ و از طرفی در حیرت بودم از آدم هایی که هزاران کار در زندگی خود انجام داده‌اند، که اگر کسی بداند شرم تمام ایران را بر‌می‌دارد. در همین افکار بودم که به یاد مسابقه‌ای جالب که چهارشنبه شب‌ها ساعت ۲۱:۳۰ از شبکه MBC 4 به نام Moment Of Truth پخش می‌شود افتادم.

قبل از این مسابقه، داوطلب را به دستگاهی می‌بندند که ارتعاشات عصبی او را آنالیز می‌کند. پنجاه سوال از او پرسیده می‌شود و جواب‌های آن ثبت می‌شوند، بدون این‌که داوطلب از درست یا غلط بودن آن مطلع شود. بیست و یک سوال از بین پنجاه سوال را به ترتیب حیثیتی بودن و سخت بودن انتخاب می‌کنند و در مسابقه مطرح می‌کنند. روال مسابقه به این شکل است که در مرحله اول شش سوال مطرح می‌شود و اگر به تمام آنها درست پاسخ داده شد، مبلغ ده هزار دلار به شرکت کننده اهدا می‌شود. در صورت تمایل می‌تواند پول را دریافت کند و مسابقه را ادامه ندهد، و یا می‌تواند برای پنج سوال بعدی که در صورت برد مبلغ بیست و پنج هزار دلار به حساب او منظور می‌کند اعلام آمادگی کند. ولی در صورت اینکه جواب اشتباه (یا دروغی) به هر یک از سوالات بدهد، همان ده هزار دلار را هم نخواهد برد و دست خالی به خانه خواهد رفت. در مرحله بعدی تعداد سوالات به چهار کاهش می‌یابد و جایزه صد هزار دلار می‌شود. مرحله بعد سه سوال با دویست هزار دلار جایزه. بعد دو سوال به همراه سیصد و پنجاه هزار دلار. و مرحله آخر تنها یک سوال و پانصد هزار دلار پول بی‌زبان فقط برای کسی که بیست و یک سوال را با صداقت پاسخ دهد.
در طول مسابقه، یکی از نزدیکان شرکت کننده می‌تواند درخواست کند تنها یک سوال را با سوال دیگری تعویض نمایند. آن هم به وسیله دکمه‌ای که درست جلوی روی نزدیکان قرار داده شده است.
در عالم خیال تصور کردم که بزرگان مملکت – هر چی بزرگتر بهتر- برای این مسابقه داوطلب شده‌اند. توجه شما را به دقایقی از این خیال جلب می‌کنم:دوستان؛ مسابقه امروز از روزهای دیگر کمی متفاوت هست. امروز یکی از سران جمهوری اسلامی مهمان برنامه ما هستند. از ایشان پنجاه سوال پرسیده شده که بیست و یک سوال آن برای امشب انتخاب شده. دعوت می‌کنیم از آقای احـ…
صدای جمعیت بر‌خلاف روند سابق مسابقه به هوا می‌رود:
اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
مجری برنامه هاج و واج مانده. مقدمه مسابقه از صفحه نمایشی که در سالن قرار داده شده است، پخش می‌شود:
چهل و هشت ساله. دارای دو فرزند. دارای مسؤولیت‌های فراوان در نظام مقدّس ایران بوده‌اند. آقای احـ…
صدای جمعیت باز هم بالا می‌رود و صدای پخش شده در سالن شنیده نمی‌شود:
اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
در پست شهـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
رئیس سـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمـــد.
در باز می‌شود و مسئول مذکور وارد سالن می‌شود. همه جا را صدای کر کننده پر کرده است:
دسته گل محمدی؛ خوش آمدی، خوش آمدی.
بعد از دقایقی شعارهای مختلف و با قافیه‌هایی که خاص هنر شاعران ایرانی است، سکوت به فضای سالن بر‌می‌گردد. مجری مسابقه کمک می‌کند تا مسئول مربوطه بر روی صندلی که مقداری بلند است بنشیند. ایشان طوری می‌نشینند که پاهایشان به زمین نمی‌رسند و در هوا معلق هستند. نور سالن خاموش می‌شود و تنها سه نور مستقیم، فضاهایی از سالن را روشن کرده است. یکی مجری را از تاریکی خارج کرده. دیگری مسئول محترم را. و نور سوم هم بر روی چند تن از نزدیکان مسئول محترم سنگینی می‌کند که طبق روال مسابقه باید در سالن و محل ویژه حضور داشته باشند.
مسئول مربوطه در حالی که لبخند بسیار ملیحی بر لب دارد و لب‌هایش تقریباً تا گوش‌هایش کشیده شده است و چشمانش از فرط ذوق‌زدگی بسته شده و ابروهایش همانند عدد هشت فارسی از ناحیه مرکز تا شده،مشغول سر تکان دادن و نگاه کردن به جمعیت و دوربین و مجری و نزدیکانش است. نکته مهم در این جا است که بیشت
ر زمان مسابقه، همین حالت در ایشان کاملاً پایدار می‌ماند.
در بین نزدیکان، نام‌آوران عرصه سیاست و فرهنگ و… به چشم می‌خورند. مجری مسابقه سوال‌ها را در دستش این‌ور و آن‌ور می‌کند و نگاهی به آنها می‌اندازد. بعد رو به شرکت کننده می‌کند و می‌پرسد:
حاضر هستید برای سوال اول، آقای احـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
مجری با دهان نیمه بازش به جمعیت نگاه می‌کند و منتظر است سومین صلوات را بفرستند، تا سوال اول را مطرح کند.
اللهم صلی علی محمد و آل محمــــّــد
سوال اول
و عجل فرجمهم
مجری بدون این‌که صورتش را برگرداند، چشم‌هایش را می‌چرخاند و جمعیت را نگاه می‌کند.از گوشه‌ای از سالن صدای خفیفی به گوش می‌رسد:
اجمعین
چند ثانیه‌ای سکوت همه جا را فرا می‌گیرد و مجری که دیگر مطمئن شده صدای اضافی دیگری در کار نیست، ادامه می‌دهد:
تا به حال در ساعت‌های اداری، وقت برای حل کردن جدول سودوکو گذاشته‌اید؟
صدای ا ُه سالن بلند می‌شود . با اضطراب منتظر شنیدن پاسخ می‌نشینند.
مسئول محترم با همان حالت همیشگی که در سطور بالا ذکر شد به جمعیت نگاهی می‌اندازد. و بعد از چند ثانیه مکث می‌گوید:
خیر.
سکوت بر همه جا حکم‌فرما می‌شود. بعد از چند لحظه صدایی از بلندگو‌های سالن بلند می‌شود:
That Answer is True
یک نفر از بین جمعیت که پیراهن مشکی بر تن دارد و ته ریشی بر صورت، و پیراهن را روی شلوار انداخته بلند می‌شود و در حالی که رگ‌های گردنش بیرون زده فریاد می‌زند:
تکبیـــــر
جمعیت از جا بلند می‌شود:
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
مرگ بر آمریکا
مرگ بر انگلیس
مرگ بر منافقین و صدام [با مرگ بر شوروی در‌هم بخوانید]
مرگ بر اسرائیــل
مجری مسابقه با زیرکی خاصی به مسئول محترم می‌گوید:
حتماً می‌دانید جدول سودوکو چیست.
و بدون اینکه منتظر جواب شود، می‌گوید:
برای سوال دوم آماده باشید.
سوال دوم:
آیا تا به حال اتفاق افتاده که از دیدن نمودارهای رشد اقتصادی و تورم و بیکاری و غیره متأسف شده باشید؟
مسئول محترم پاهایش را در هوا تکان می‌دهد و کتش را به طرف داخل جمع می‌کند. چهره‌اش اندکی جدی می‌شود و بعد از مدت کوتاهی دوباره همان لبخند زیبا و همان چشم‌ها و همان ابرو‌ها:
بله
سکوت.
That Answer is True
الله اکبر
مرگ بر آمریکا
مرگ بر انگلیس
مرگ بر منافقین و صدام [با مرگ بر شوروی در‌هم بخوانید]
مرگ بر اسرائیــل
مجری از مسئول محترم می‌پرسد:
می‌توانم بدانم آن زمان به چه فکر می‌کردید؟
مسئول محترم که حس شوخ طبعی‌اش گل کرده با لبخندی زیبا پاسخ می‌دهد:
فکر می‌کردم که چقدر خوب بود که بیشتر درس می‌خواندم.
صدای خنده سالن را پر می‌کند.
سوال سوم:
فکر می‌کنید به مردم خود وفادار هستید و در جهت آسایش ایشان قدم بر می‌دارید؟
لبخند از چهره مسئول محترم رخت برمی‌بندد
. نزدیکان همگی به سمت دکمه هجوم می‌برند و آن را فشار می‌دهند. مجری که خنده‌اش گرفته، رو به دوربین می‌گوید:
فکر می‌کنم بینندگان عزیز متوجه شده باشند که جواب سوال چه بوده. سوال رو تعویض می‌کنم. آقای احـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
و عجل فرجمهم
مجری منتظر می‌شود تا نجواهای سالن فروکش کند. در حالی که چشم‌هایش برق می‌زند، می‌پرسد:
تا به حال دروغ گفته اید؟
صدای پچ پچ از سالن بلند می‌شود.
مجری با لبخندی زهرآگین می‌گوید:
فکر می‌کنم دوست داشتید آن دکمه هنوز قابل استفاده بود.
مسئول محترم با لبخند نگاه می‌کند و در کمال خونسردی می‌گوید:
فکر می‌کنید که من نمی‌دانم این مسابقه دروغ بزرگ صهیونیست است؟ یعنی واقعاً فکر می‌کنید مردم ما واقعیت را تشخیص نمی‌دهد؟ ما از همان اول می‌دانستیم که شما حسن نیت ندارید. فقط برای این به اینجا آمدیم که به همگان نشان دهیم که چهره واقعی صهیونیست و آمریکا چیست. دنیا را فریب داده‌اید. حالا از من که یک معلم هستم این سوال‌ها را می‌کنید؟ من عمری به بچه‌های مردم درس صداقت و درستکاری می‌دهم. من به شما پیشنهاد می‌کنم که دست از این بازی‌ها بردارید و به راه راست بروید. امروز دیگر حنای شما برای دنیا رنگی ندارد. دستتان پیش تمام ملت‌ها رو شده است.
مجری می‌پرسد:
ولی شما هنوز جواب سوال من را نداده‌اید.
مسئول ادامه می‌دهد:
تمام این‌ها جواب شما است. دست بردارید. دنیا به شما نگاه می‌کند. درست نیست که سر مردم را کلاه بگذارید. امروزه دیگر دوره نادانی مردم به‌سر آمده. هنوز شما دنبال همان مسائل و همان داستان‌ها هستید. ما بارها حسن نیت نشان داده‌ایم. شما بهتر است دست از یک‌دندگی بردارید و آدم‌هایتان را از فلسطین اشغالی به جای دیگری منتقل کنید.
ولی جواب سوال ما فقط بله یا خیر است.
بس کنید. می‌بینید که دنیا تشخیص داده که شما به دنبال چه هستید. من به شما پیشنهاد می‌کنم که برنامه‌ خود را همین جا تمام کنید. به صلاحتان است که دیگر ادامه ندهید.
در حالی که از صندلی به پایین می‌پرد، ادامه می‌دهد:
یا علی. دیگر دیر شده است. باید به اتفاق آقایان برای نماز جماعت برویم.
آستین‌ها را بالا می‌زند و کفش را از پا در می‌آورد. جوراب‌ها را می‌کند و لـِی لـِی کنان می‌گوید:
شما هم می‌توانید از همین حالا شروع کنید. بیایید با هم به نماز جماعت برویم. بفرمایید.
رو به نزدیکان می‌کند و می‌گوید:
اول شما بفرمایید.
نزدیکان به سمت‌اش می‌روند و با او دست می‌دهند و خوش و بش می‌کنند. جمعیت به پا خواسته و همچنان شعار می‌دهد. چند نفری با پاشنه‌های خوابانده و آستین‌های بالا زده به دنبال ایشان راه می‌افتند. مجری مسابقه همانطور میخ‌کوب شده بر روی صندلی، و با چشم‌های گرد شده جمعیت را نگاه می‌کند. برنامه تمام می‌شود و رفته رفته سالن خالی از جمعیت می‌شود. بوی عرق سالن را برداشته است. در گوشه‌ای چند نفری که قیافه تر و تمیز‌تری از بقیه داشتند، با افسوس به محوطه نظاره می‌کنند. انگار نای بلند شدن هم ندارند. شاید می‌خواهند نمازشان را همان‌جا فـُرادا بخوانند.