به آفتاب نگاه کن. صبح با امید شروع میکند و به ظهر که میرسد، سایهها را شکست میدهد. بعد اما یا حالش را ندارد یا قدرتش را یا هر دلیل دیگری، بیخیال میشود و کم کم سایهها بزرگتر و بزرگتر میشوند. غروب که میشود رنگ خون میگیرد. آسمان هم خونی میشود. آدمها دلشان میگیرد از غم آفتاب و کم کم چراغهای کوچک خانههایشان را برای خود روشن میکنند. حکومت سایهها شروع میشود. ترس، دروغ، کشتار، دزدی؛ همه در حکومت سایهها اتفاق میافتد. ولی طنین آفتاب در کوچهها شنیده میشود:
نزدیک غروب آفتاب است، و من صبح را دوست دارم.
سلام!
قلم شمارو خیلی دوست دارم، چند ماهیه که تمام نوشته هاتونو خوندم و اشتراک فید پاشویه هستم.
با افتخار شمارو لینک کردم.
اگه وقت داشتی به دل نوشته های من هم یه سری بزن، لطفاً
ممنون از لطفت. چشم.