سوالاتی در باب سوالات فیسبوک

با توجه به اقبال عمومی نسبت به سؤال‌های فیسبوک در این روزها، و از آن‌جا که اینجانب به اقبال عمومی نیاز مبرم دارم، تعدادی سؤال مطرح کرده‌ام تا لال از دنیا نروم، زبانم لال!

(۱) در فیسبوک سؤالی پرسیده شده تحت عنوان: “متولد کدام فصل هستی؟”. در این سؤال متولدین تابستان بیشترین رأی را داده‌اند. کدام‌یک از گزینه‌های زیر صحیح است؟

الف) پائیز، بهار عاشقان است.

ب) بهار عاشقان، همان بهار خودمان است. ولی نابرده رنج، گنج میسر نمی‌شود.

ج) در فصل تابستان، حضور بچه‌ها در منزل باعث می‌شود پاییز خانه‌ها محل مناسب‌تری باشند. در نتیجه بچه‌ها در تابستان به دنیا خواهند آمد.

د) همه‌ی موارد

(۲) در یک نظرسنجی دیگر در مورد انتخابات ۸۸ میرحسین موسوی با اختلاف بسیار بسیار زیادی از بقیه جلوتر است. بعد با اختلاف فاحش کروبی و بعد از او احمدی‌نژاد و آخر هم رضایی. کدام مورد صحیح است؟

الف) این شصت و سه درصد که می‌گن کو؟

ب) ملاک حال فعلی افراد است.

ج) آن‌ها مرد نبرد و نعره و تکبیرند.

د) این‌ها یک مشت خس و خاشاک هستند که رودخانه‌ی ملت این‌ها را با خود خواهد برد. (در این صحنه به ابراز احساسات سعید حدادیان – مداح اهل بیت از دستگاه امام حسین – توجه ویژه شود).

(۳) در آمار دیگری تعداد دخترها و پسرها سرشماری شدند که نتایج تقریباً مساوی بود. پس در نتیجه:

الف) زن‌ها در گرفتن حق تاریخی‌شان برای تساوی بین مرد و زن موفق بوده‌اند.

ب) پسرا شیرن، مثل شمشیرن. دخترا بادکنکن، دست بزنی می‌ترکن.

ج) دخترها برای این‌که کم نیآورند، با اکانت قلابی رأی داده‌اند.

د) پسرها روی نتایج رأی‌گیری اسید پاشیده‌اند مگر نه تعداد دخترها بیشتر است.

(۴) در یک نظرسنجی دیگر برای شرکت در انتخابات مجلس امسال یک سوم رأی‌هنده‌ها به گزینه‌ی آری رأی دادند. کدام مورد صحیح است؟

الف) این‌ها رأی‌های قبلی را پس گرفته‌اند.

ب) ساز و کار انتخابات در کشور اجازه‌ی تقلب را به کسی نمی‌دهد.

ج) انتخابات هم یک نوع تفریح برای پر کردن اوقات فراغت است.

د) اگر تقلب بشه، ایران قیامت می‌شه!

(۵) پرسیده شده برای ازدواج چه چیزی مهم‌تر است؟ شخصیت، پول، قیافه، عشق و… بیشترین رأی با اختلاف زیاد شخصیت است.

الف) خوشگلا باید برقصن، لذا قیافه چندان اهمیت ندارد.

ب) پول چرک کف دست است، لذا پول چندان اهمیت ندارد.

ج) عشق یه چیزی مثه کشک و دوغه، لذا عشق چندان اهمیت ندارد.

د) اونجای آدم دروغ‌گو!

اسب حسین

اسب‌ها اسم‌های قشنگی دارند. مارال، وشگا، رعد، اسکارلت و… این اسم‌ها معنیش این است که حداقل یک روزی برای شخصی در این دنیا مهم بوده‌اند. یا نژادی داشته‌اند،یا درآمدزا بوده‌اند. و یا کودکی شب‌ها به عشق داشتنشان می‌خوابیده.

جوان‌تر که بودم با دوستانم به باشگاه سوارکاری می‌رفتیم. ده-دوازده تا اسب مخصوص آموزش بودند که باید سوار آن‌ها می‌شدیم. همه آرزو داشتند که قرعه‌ی اسب‌های خوب به آن‌ها بیافتد. مربی برای هر نفر یک اسب انتخاب می‌کرد. یکی خوشحال می‌شد، یکی ناراحت. اما ناراحت‌ترین آدم کسی بود که آن روز مجبور بود اسب حسین را سوار شود. اسب حسین یک اسب کوتاه و سفید بود که یا لگد می‌انداخت یا کپل اسب جلویی را گاز می‌گرفت. می‌گفتند اسم صاحبش حسین بوده و بابت طلبی که از باشگاه سوارکاری داشته، این اسب را برداشته و بعد هم بی‌خیالش شده. این اسب برای هیچ‌کس مهم نبود. حتی برایش یک اسم درست و درمان هم نگذاشته بودند.

این روزها کوتوله‌هایی از جنس اسب حسین زیاده شده‌اند، تکثیر شده‌اند، همه جا پخش شده‌اند و عربده‌کشی می‌کنند. سینه‌چاک می‌دهند و شعار “اعدام باید گردد” سر می‌دهند. کوتوله‌هایی که شاید اسمشان را هم نمی‌‌دانیم، چون هیچ‌وقت برای مردم مهم نبوده و نیستند. معلوم نیست بابت کدام طلبی، یا کدام گناه ناکرده‌ای، این‌ها گیر ما افتاده‌اند! البته صد رحمت به اسب حسین. اسب حسین در انتخاب سرنوشتش مختار نبود. ولی این‌ها انسان‌هایی هستند که مثلاً باید اختیار داشته باشند. “اختیار” قرار بود وجه تمایز انسان و حیوان باشد!

دکتر دقت کن!

من دکترای نشستن روی یونیت دندان‌پزشکی دارم. یعنی بیشتر از نیمکت مدرسه و دانشگاه، روی یونیت دندان‌سازی بوده‌ام. از سن پنج سالگی تا همین حالا و احتمالاً تا دو ایستگاه مانده به غسال‌خانه، مشتری دائمی دندان‌پزشک‌ها بوده و خواهم بود. یکی از بهترین منابع برای تشریح پیشرفت علم دندان‌پزشکی خود من هستم که فکر می‌کنم یکی دو دکتر را خودم بازنشست کرده‌ام. بعید می‌دانم کسی به اندازه‌ی من به سوراخ دماغ‌های دکترها خیره شده باشد که در حال کنکاش در حلقوم ملت هستند. خودم به شخصه، به میزان دو ساعت سرانه‌ی مطالعه در کشور را بالا بردم، آن‌قدر که در سالن انتظار مجلات خانواده‌ی سبز و کیهان ورزشی و… خواندم. این همه تلاش کرده‌ام ولی همیشه باز هم یک جای کار می‌لنگیده و این دندان‌های بی‌صاحاب کامل درست نشده‌اند.

کلکسیونی از پروسه‌های مختلف دندان‌پزشکی را در دهانم دارم. از همین تریبون به دانشگاه‌های مختلف دنیا اعلام می‌کنم که آمادگی تدریس شدن را دارم. پول را به حسابم واریز کنند تا عکس OPG را برایشان بفرستم. از پر کردگی تا ایمپلنت. از عصب‌کشی تا Re-N2. بریج و شکستگی ریشه و هزار کوفت و زهرمار دیگر که همه‌گی مخزنی بی‌مثال برای آموزش هستند.

اولین دکترم خانم لیدا طوماریان بود که مطبش جردن بود. اگر زنده هست و احیاناً در موتورهای جستجو اسم خودش را سرچ کرد و از این‌جا سر در آورد، سلامی عرض می‌کنم و برایش آرزوی مغفرت دارم که این‌قدر طفل پنج ساله را عذاب داد. بعد دکتر بهبهانی که یک مطبش خیابان آذربایجان بود و یک مطبش میرداماد. دکتر جان سبیل‌هایت یادم نمی‌رود. من به جای این‌که بعد از مدرسه با دوستانم گل کوچک بازی کنم، باید زیر دست و پای تو، دست می‌زدم. یا برعکس. یادت هست یک بار دندان نیشم را عصب‌کشی کردی و ریشه‌اش این‌قدر بلند بود که سوزن‌هایت به انتهای ریشه نمی‌رسید؟ کم مانده بود با پا سوزن را فشار بدی!

بعد یک دکتر فرخی بود که تابلوها و گواهی‌نامه‌هایش تا بیرون خیابان ادامه پیدا کرده بود. بورد تخصصی از همه‌ی ایالت‌های آمریکا و کانادا داشت. کم مانده بود کارنامه‌ی اول دبستانش را هم از پنکه سقفی آویزان کند. با این همه، گند زد به دندان‌های ننه مرده‌ی من! خدا ایشالا ازت نگذره مرد. کدوم افسری به تو گواهینامه داد؟

دکتر اخوان ولی خیلی خوش اخلاق بود. به خاطر همین اخلاقش هم تحملش کردم. گول لبخندش را می‌خوردم و آمپول می‌خوردم! بذاق دهانم امانش را بریده بود. مگر تمام می‌شد؟ بیشتر وقتش به کشیدن آب حوض دهان من گذشت. خودم باید یک گواهی‌نامه مخصوص بابت این‌کار به او اعطا می‌کردم. خدا وکیلی خیلی خجالت می‌کشیدم. منصفانه قضاوت کنم، از بقیه بهتر بود. یک بار هم با دکتر بهلولی لثه‌ام را شکافتند تا ایمپلنت بگذارند. حالا از ما خون می‌رفت و این دو تا می‌گفتند سیگار زیاد می‌کشی و نمی‌توانی ایمپلنت کنی. خلاصه دردسرتان ندهم. همان‌جا زیر دست این دو که مثل نکیر و منکر نشسته بودند بالای سرم مجبور شدم سیگار را ترک کنم که تا همین حالا هم به قوت خودش باقی است. با ایما و اشاره قول دادم که دیگر سیگار نکشم.

خلاصه نوبت به این آخری رسید. اسمش را نمی‌برم ولی تهدیدش کرده‌ام که اگر درد بکشم افشایش می‌کنم. لینک این پست را هم برایش ایمیل می‌کنم تا حساب کار دستش بیآید.

کشتیِ ناخدا

ناخدا روی عرشه ایستاده بود و پیپ می‌کشید. نزدیک غروب آفتاب بود و مه غلیظی هوا را گرفته بود. همه نگران بودند که مبادا کشتی به صخره‌ای برخورد کند. طوطی روی شانه‌ی ناخدا سر تکان می‌داد و فریاد می‌زد: «داریم می‌رسیم. داریم می‌رسیم». ناخدا وزنش را از روی پای قطع شده‌اش که اطباء یک چوب به جایش گذاشته بودند برداشت و به طرف کابین رفت.

جاشوهای جوان مشغول تمیز کردن کف زمین بودند. دریا متلاطم بود و با هر موج مقداری آب به کف کشتی می‌ریخت. جاشوها با خواندن دسته‌جمعی سرود “زنده‌باد کشتی ناخدا” کف کشتی را تمیز می‌کردند. همیشه همین کارشان بود. چه دریا صاف بود و هوا آفتابی، چه دریا متلاطم و هوا طوفانی!

سکان‌دار سیگارش را خاموش کرد و چشمانش را تنگ، تا شاید جلو را بهتر ببیند ولی بی‌فایده بود. از غروب متنفر بود و صبح را دوست داشت. ده ساعتی می‌شد که بی‌وقفه خیره به دریا مانده بود. به سکان‌دار کسی توجه لازم را نمی‌کرد. کارش را دوست داشت و همیشه از این‌که کار مهمی دارد و کشتی در دستان اوست به خودش افتخار می‌کرد. ولی این موضوع که بقیه هیچ‌وقت اهمیت کار او را درک نمی‌کردند آزارش می‌داد. شاگرد نوجوانش سکان را گرفت و از او خواست تا کمی استراحت کند.

چند ساعت بعد ناخدا به تخت نرم خود رفت به این امید که فردا به ساحلی برسند. یکی از جاشوها که هنوز هم بوی عرق می‌داد در زد و وارد اتاق ناخدا شد. لباسش را درآورد و رفت پیش ناخدا…

سکان‌دار حمام کوتاهی گرفت و به رختخواب رفت. خیره شد به قطرات باران که خودشان را محکم به شیشه‌های کابین می‌کوبیدند. پتو را تا زیر گلو بالا کشید و خودارضایی شبانه‌اش را شروع کرد.

داستان رقّت‌انگیز سگ‌ها

من از سگ می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. یک بار که یکی از این سگ‌های ژرمن چی چی پرید و دو دست مبارک را روی شانه‌های من گذاشت و من را مثل اعلامیه چسباند به دیوار. سگ که می‌گویم نه از این سگ‌هایی که به گربه می‌گویند عمو. نه. هیکلش کم از رونی کلمن نداشت. زبانش مثل راسته‌ی گوساله. آنچنان وحشت کرده بودم که شاشیدم. شاید هم ریدم. درست یادم نیست. فقط یادم است که تا یک ساعت نمی‌توانستم زر بزنم. عکس پسرعمویش را هم از [اینجا] می‌توانید ببینید، فقط گول قیافه‌ی مهربانش را نخوردید.

یک‌بار هم یکی از دوستانم کلی تعریف سگش را کرد که چنین است و چنان. من هم خر شدم و گفتم برویم ته باغ ببینیمش اگر در قفس است. خیلی دلیرانه با هم تا ته باغ قدم زدیم. چشمم که به سگش افتاد تمامی دستور زبان فارسی را فراموش کردم. زبانم خشک شده بود. هر چقدر این رفیقم تعریف می‌کرد و می‌گفت دستش را ببین، پایش را ببین، تخمش را ببین، من فقط خشک شده بودم و نگاه می‌کردم. باور بفرمائید دست‌هایش از مایکل جردن بلندتر بود. این را که می‌گویم بزرگش نمی‌کنم. عین واقعیت را می‌گویم. [این] عکس را ببینید تا به عمق فاجعه پی ببرید. بعد رفیقم گفت بگذار درب قفس را باز کنم تا ببینی چقدر ما با هم رفیقیم. منظورش با سگ بود، مگر نه با من که رفاقتی نداشت. اگر داشت که از این مسخره‌بازی‌ها در نمی‌آورد. اگر رفیق بود که از رنگ و روی من و خیس شدن شلوارم باید می‌فهمید که پاپیون کرده‌ام. من همچنان داشتم نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم حرف بزنم. رفت طرف درب. نمی‌دانم چه شد که توهم زدم درب باز شده و سگ مادرسگ دنبال من کرده. درختان باغ حتی به خاطر نمی‌آوردند بادی با آن سرعت از آن منطقه گذشته باشد. جالب اینجا بود که از صدای خش خش پای خودم ترسیده بودم و دائم جاخالی می‌دادم. دیگر خودتان مسخره بودن صحنه را از پشت تجسم کنید.

یک بار دیگر هم شلوار جینی که تازه خریده بودم را پوشیده بودم و با دمپایی داشتم برای مادرم سوپ می‌بردم. خانه‌ی ما تا خانه‌ی مادرم دو تا کوچه و یک پارک فاصله دارد. از پارک که گذشتم از زیر یکی از این ساختمان‌های نیمه‌کاره یک سگ سیاه پارس کرد و دوید دنبالم. جایتان خالی  صفر تا صد را زیر ده ثانیه پر کردم. ولی آن سگ‌پدر هم سرعتش بالا بود. همین که به من رسید و نزدیک بود پاچه‌ام را بگیرد از پشت چنان لگدی به پوزه‌اش زدم که دو متر پرت شد آن‌طرف. بعد هم زوزه‌ایی از درد کشید و گم شد. من هم البته با ظرف سوپ ولو شدم روی زمین. شلوار نازنیم پاره شد و زانویم زخم. از آن به بعد هر بار از پارک رد می‌شوم صدها بار صحنه‌ی درگیری با سگ را برای خودم بازسازی می‌کنم و تصمیم گرفته‌ام این‌بار اگر به طرفم آمد بزنمش و انتقام شلوار نازنینم را از ایل و تبارش بگیرم. ولی هر دفعه هم هراس دارم. حتی‌المقدور راهم را کج می‌کنم تا کمتر با سگی روبرو شوم. در پارک که راه می‌روم به جای این‌که احساس آرامش کنم، جو فضای امنیتی باعث می‌شود تا سریعتر کارم را انجام دهم. و هر بار نقشه‌ی ضد حمله به سگ‌ها را در سرم می‌پرورانم.

در کل همه‌ی ما انسان‌ها همین‌طور هستیم. از فضای امنیتی بدمان می‌آید و دوست داریم جایی در آرامش باشیم. سعی می‌کنیم با سگ‌ها روبرو نشویم، چون نه سودی به نفعمان دارد و نه سگ‌ها تنبیه می‌شوند. فوقش یک سگ را می‌زنیم. فردایش کلی سگ دیگر هستند که ممکن است سر راهمان سبز شوند. آخر ما آدمیم. ما را چه به نزاع و مقابله با سگ‌ها. سگ‌ها اگر خیلی بامرام باشند و البته خوش‌شانس، باید بروند نگهبانی یک آدم را بدهند و برایش دم تکان بدهند تا شاید تکه گوشتی برایشان پرتاب کند. بقیه سگ‌ها هم که نژاد درست و درمانی ندارند باید ول بگردند و هر از چند گاهی به دنبال ماشین‌ها و آدم‌ها پارس کنند. سگ‌های ولگرد صاحب بیابان‌های هیچ هستند.

ضمیمه: گالری پاشویه با مجوعه‌ی جدیدی به نام Minimalist منتظر شماست.