با هزار متر زمین چی کار می‌شه کرد؟

برای استفاده بهتر از زمین هزار متری‌تان که قرار است به زودی تحویل بگیرید، چند پیشنهاد دارم:

زمین‌تان را وقف زندانیانی کنید که به سلول‌های یک متر در دو متر عادت کرده‌اند. یک فضای مفرح را ایجاد کنید تا بتوانند با خیال راحت دنبال رأی‌های‌شان بگردند.

به نیروهای مسلح اجاره بدهید تا در آن سیلوهای پرتاب موشک کار بگذارند و شما هم در ثوابش شریک شوید.

زمین خاکی فوتبال راه‌اندازی کنید. چون آب که احتمالاً نخواهد داشت. این‌طوری فرزندانتان همیشه می‌توانند ادعا کنند که فوتبال‌شان را از زمین‌های خاکی شروع کرده‌اند. شوخی با شورت فوتبالی هم خیلی دیگر خز شده است. بی‌خیالش می‌شویم.

بانک آقا. بانک! امروز بر سر هر کسی می‌زنید یک بانک تأسیس می‌کند. انگار این راحت‌ترین کاری است که می‌توانید انجام بدهید.

زمین هزار متری‌تان را ستاد انتخاباتی آقای “جریان انحرافی” کنید تا انشاءلله دوره‌ی بعد هزار متر دیگر گیرتان بیآید.

اگر جا بشود هم می‌توانید در این زمین هزار متری همه‌ی دردها و رنج‌هایتان، همه‌ی بغض‌هایتان، همه فریادهای نکشیده‌تان، همه‌ی بدبختی‌هایتان را جا بدهید. اگر جا بشود.

پی‌نوشت: عنوان این پست از جمله‌ی “با هزار تومان چی کار میشه کرد؟” خیریه محک گرفته شده است. [اینجا] کلیک کنید و شما هم به‌راحتی کمک کنید.

امروز، گذشته‌ی شیرین فردا

از اول این‌طور نبود که این‌قدر زاخار باشم. قبل از این‌که به صورت موجود تک‌سلولی‌ای در بیآیم که فقط پشت کامپیوتر می‌نشیند و کنترل تلویزیون را در دستش می‌گیرد و فضای یک متر در یک متری را اشغال می‌کند، آدم اکتیوی بودم. مثل حالا این‌قدر نمی‌نشستم و حسرت خاطرات گذشته را بخورم. آن زمان‌ها بدون این‌که بدانم، برای آینده‌ی خودم مشغول ساختن خاطرات بودم. مثلاً آن زمان که فانیفکس می‌خوردم اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی حسرتش را بخورم. تبدیل به آدمی شده‌ام که بلندترین مسافت روزانه‌اش را فقط برای قضای حاجت طی می‌کند. حالا شما هم قیافه نگیرید. خودتان هم دست کمی از من ندارید. شده‌ایم یک مشت انسان که روی هم اندازه‌ی یک تیم فوتبال تحرک نداریم.

یادم هست زمانی که جوان‌تر بودم برای خودمان تفریح می‌تراشیدیم. یعنی لزوماً محیط اطراف خیلی محیط جذاب و فان‌ی نبود، ولی ما از دلش شوخی‌های پشت وانتی در می‌آوردیم. این را می‌گویم که دنبال بهانه نگردیم که حالا دیگر نمی‌شود و نمی‌توانیم و زمانه عوض شده و…

یک‌بار یادم هست با پسردایی‌ام حوصله‌مان سر رفته بود. دایی‌ام یک پیکان آبی کمرنگ داشت که امیر – پسر دایی‌ام – که تازه گواهینامه گرفته بود، بزکش کرده بود. قالپاق‌های براق آینه‌ای انداخته بود و همه جایش را واکس زده بود و برق می‌زد. دست که به جلوی داشبوردش می‌کشیدی، دستت چرب می‌شد. پیکان دایی را برداشتیم و راه افتادیم توی خیابان. دنبال یک سرگرمی بودیم. گفتیم برویم مسافرکشی. به نظرمان کار جالبی می‌آمد. رفتیم سر شهرک غرب و شروع کردیم داد زدن برای سعادت آباد. چند تا از این خطی‌ها آمدند و گیر دادند. ما هم خیلی بچه بودیم. البته اگر بزرگ هم بودیم باز گهی نمی‌توانستیم بخوریم. مجبور شدیم مثل تازه‌کارها حرکت کنیم و در راه مسافر بزنیم. یکی دو بار از شهرک به سعادت و برعکس آمدیم و در راه حرف از سیاست و اقتصاد به میان کشیدیم که بخندیم. مردم هم با ما همراه می‌شدند. ولی این هیجانی نبود که ما دنبالش بودیم. من همیشه نقشه‌های تیم را می‌کشیدم. از جیبم یک دویست تومانی درآوردم و گذاشتم بالای داشبورد. جایی که از صندلی‌های عقب کاملاً قابل مشاهده باشد. به امیر گفتم وقتی مسافر زدی و حرکت کردی رویت را آن‌طرف کن و من این دویست تومانی را کش می‌روم، جوری که مسافرهایی که عقب نشسته‌اند ببینند. سه نفر مسافر عقب سوار کردیم. یکی افغانی بود و دو مرد میانسال دیگر. راه که افتادیم امیر شروع کرد به ناله کردن از زندگی که از صبح کاسبی نکرده و این‌ها. بعد رویش را برگرداند و من به شکل خیلی تابلویی دویست تومانی را دزدیدم و گذاشتم در جیبم. بعد امیر برگشت و گفت آقا شما این دویست تومانی را ندیدی که اینجا بود؟ من گفتم نه. از عقبی‌ها پرسید. یک نفرشان همان موقع گفت آقا من پیاده می‌شوم. پیاده شد و رفت. امیر راه افتاد و دوباره از آن‌ها پرسید که دویست تومانی را ندیده‌اند؟ می‌گفت از صبح همین دویست تومان را کار کرده. نمی‌دانم آن عقب اشاره‌ای چیزی می‌کردند یا نه. خلاصه آن یکی مرد هم گفت من هم پیاده می‌شود. من ماندم و امیر و افغانی. افغانی به امیر گفت من دیدم. این را که گفت هنوز ماشین کامل راه نیافتاده بود. من درب را باز کردم و پریدم بیرون و دویدم توی یک کوچه. تا آخرهای کوچه دویدم و می‌خندیدم. بعد از یکی دو دقیقه دیدم امیر دارد می‌آید. می‌خندیدم و برایش دست تکان می‌دادم. به من که رسید دیدم ای داد بیداد. با افغانی آمده. به من که رسیدند پیاده شدند و امیر داد زد بگیرش. احمق من را به افغانی فروخته بود. من از یک‌طرف خنده‌ام گرفته بود و از طرفی می‌ترسیدم. از شدت خنده نمی‌توانستم دیگر راه بروم. افغانی حمله کرد و دستم را گرفت. گفتم آقا شوخی بود. افغانی گفت دزدی کردی. شوخی چیه؟ امیر هم گفت راست می‌گه. دزدی کردی، می‌گی شوخی بود؟ خلاصه یک لحظه خودم را باور کردم و با مشت روی دست افغانی زدم و دوباره فرار کردم. این دو تا هم یک کم دنبالم کردند و بعد بی‌خیال شدند.

قصد نداشتم این‌قدر طولانی خاطره تعریف کنم، فقط می‌خواستم بگویم با نشستن و حسرت خوردن اتفاق خاصی در زندگی آدم نمی‌افتد. همین حالا بهتر است این کامپیوتر و زندگی میکروپلانکتونی را ول کنم و بروم برای چند سال دیگر خودم خاطرات شیرین بسازم.

گوگل ریدر و دو نقد کوتاه

شکی نیست که گوگل ریدر سرانه‌ی مطالعه در یک قشر مخصوصی را به طور وحشتناکی بالا برده است. به خودی خود گوگل ریدر پدیده‌ی منحصر به فرد و مفیدی است. ولی در باب تأثیر آن در محیط‌های مرتبط نقدهایی وارد است که این‌جا به دو مورد اشاره می‌کنم:

رابطه‌ی بین کوتاه‌تر بودن و راحت‌تر خوردن:

یک پدیده‌ی میمون که با گودر رشد پیدا کرد و به بلوغ نسبی رسید، پدیده‌ی مینی‌مال نویسی بود. به سرعت رشد کرد و بیشترین لایک‌ها را از آن خود کرد. در این بین کم کم وبلاگ‌های بلند برای زحمتی که می‌کشیدند، طلب لایک بیشتری داشتند. اغلب نوشتن یک متن بلند خوب به مراتب سخت‌تر از یک متن کوتاه خوب است. ولی در نتیجه‌گیری لایک‌ها به کاسه‌ی متن‌های کوتاه – گاه بی‌محتوا و سطحی – می‌رفت. این شد که نویسنده‌های وبلاگ‌های بلند چند دسته شدند. یک‌سری در طلب لایک بیشتر، روی به کوتاه نوشتن آوردند. دیگر خبری از آن پست‌های جذاب بلند نبود. متنی که تا آخرش را با ولع بخوانی. دسته‌ی بعدی تغییر در سیاق خود ایجاد نکردند. نویسنده‌های این وبلاگ‌ها اصولاً لایک را مقیاس خوبی برای کیفیت وبلاگ خود نمی‌دانند و این دقیقاً نقطه‌ای است که بلند نویس‌ها باید به جای لعنت فرستادن به مینی‌مالیست‌ها، به آن برسند. این ایراد گوگل ریدر و مینی‌مال نیست. دسته‌ی آخر هم نتوانستند خودشان را با شرایط تطبیق دهند و انگار قید نوشتن را زده‌اند و یا خیلی کم می‌نویسند.

فحاشی به عنوان ارزش:

ادب مرد به ز دولت اوست. ادب مرد به ز دولت اوست. ادب مرد به ز دولت اوست. متأسفانه یک نوع مشکل عجیب و غریب در گودر به وجود آمده و آن سر هم کردن انواع فحش‌های کش‌دار و بدون کش است که به طرز شگفت‌آوری به عنوان سخن و درد مظلومان گفته می‌شود. یعنی یک عده‌ای فکر می‌کنند چون در جایی ظلمی شده، می‌توانند فحاشی کنند و در دفاع از این عمل خود آن‌قدر استدلال می‌کنند که گاهی انگشت حیرت را نمی‌دانی در کجا فرو کنی! و جالب‌تر این‌که این فحش‌های مستقیم و بی‌پرده را گاهی نوعی طنز تلقی می‌کنند. این اجحاف در حق کسانی است که اگر هم می‌خواهند حرف دور از ادبی بزنند، حرفشان را کادوپیچ می‌کنند تا به طور مستقیم از الفاظ رکیک استفاده نکنند. این فحاشی‌ها گاهی محیط گودر را تا حد سخیف‌ترین سایت‌ها پایین می‌آورد و برخی از آدم‌هایی که می‌خواهند دو کلام حرف حساب در کامنت‌ها بزنند، بی‌خیال می‌شوند و به گوشه‌ای رانده می‌شوند. این بی‌اخلاقی و عدم رعایت حرمت قلم و کلمه، به وبلاگ‌ها هم کشیده شده و انگار در متن‌ها باید یک فحش و بی‌احترامی باشد تا لایک بیشتری را بگیرد. خود من آدم ذاتاً مؤدبی نیستم، ولی وقتی قلم در دستم می‌گیرم، باید کمی احساس وظیفه کنم.

نفرت پایان راه نیست

دو نفر که همدیگه رو دوست داشته باشن، وقتی با هم مشکل پیدا می‌کنن اول زود به زود از هم دل‌گیر می‌شن ولی کمتر حرفش رو می‌زنن. این دلگیر شدن برای اینه که از هم توقع یه سری کارها رو ندارن. دوست دارن همه چیز ایده‌آل باشه، و خب توی دنیای واقعی این ممکن نیست. ولی در عین حال اگه کسی بهشون نگاه چپ بکنه، جوابش رو می‌دن. بعد از یه مدت به پر و پای هم می‌پیچن. به هم گیر می‌دن. چون همدیگه رو دوست دارن و می‌خوان روزهای خوبشون همیشگی باشه. می‌خوان همدیگه رو درست کنن. می‌خوان همدیگه رو اصلاح کنن. بعد اونی که مغرورتره و یا به هر دلیلی قدرت بیشتری داره بیشتر می‌پیچه به پر و پای طرف مقابل. طرف ضعیف‌تر چندین و چند بار – بستگی به مقدار صبرش داره – زیر سبیلی رد می‌کنه. بعد از یه مدت گیر دادن‌ها به صورت عادت در می‌آد. برای این گیر می‌ده که پایه‌های قدرتش محکم‌تر بشه. برای این گیر می‌ده که حاشیه امنیت برای خودش و روان خودش ایجاد کنه. خودش شب راحت خوابش ببره، مهم نیست طرفش چه حالی داره. بعد آدم ضعیف‌تر کم کم احساس می‌کنه داره از مقدار دوست داشتنش کم می‌شه. نگران می‌شه. حرف می‌زنه ولی طرف قبول نمی‌کنه. با بقیه درد دل می‌کنه ولی فرد قوی‌تر وقتی می‌فهمه، می‌گه تو اسرار ما رو به در و همسایه می‌گی. متهم می‌شه. کتک می‌خوره حتی. شاید توی خونه حبس هم بشه.

بعد اونی که ضعیف‌تره باید تصمیم بگیره. باید دوست داشتنش رو نجات بده. شروع می‌کنه به بلند بلند اعتراض کردن. همه‌ی این‌ها برای اینه که اون دوست داشتنه رو برگردونه. اونی که قوی‌تره فکر می‌کنه قدرتش همیشگیه، شروع می‌کنه به سرکوب. سرکوب. سرکوب. صدای اعتراض هر از چند گاهی می‌خوابه، و بعد دوباره به هر بهانه‌ای بلند می‌شه. و دو طرف به کار خودشون ادامه می‌دن. سرکوب، اعتراض. سرکوبه که اعتراض می‌آره.

بعد آدم مظلوم‌تر و ضعیف‌تر که می‌بینه فریادش به جایی نمی‌رسه، کم کم عشق توی دلش می‌میره و برای مدت کوتاهی جاش رو به نفرت می‌ده. دیگه دوست داشتنی وجود نداره. کم کم بی‌خیال اعتراض کردن می‌شه. نفرت تمام وجودش رو پر می‌کنه و از همه‌ی حرکات طرف مقابلش، حتی نفس کشیدنش، حالش به هم می‌خوره. ولی نفرت پایان راه نیست. آدم همیشه نمی‌تونه متنفر باشه، چون نفرت از آدم انرژی می‌گیره. اینه که یه روز آفتابی از خواب بیدار می‌شه و احساس می‌کنه که “بی‌خیال” شده. به طرف مقابلش هیچ حسی نداره. حتی توی اعماق وجودش اون‌قدر براش ارزش قائل نیست که ازش متنفر بشه.

اگه فرد ضعیف‌تر نترسه و بتونه ادامه بده، اون‌وقته که ورق برمی‌گرده. خیلی آروم هم برمی‌گرده. چون دیگه احساسی نداره و کاملاً منطقی قدم برمی‌داره. لازم نیست خودش رو به مشت و لگد و فحش بسپاره. فرد قوی‌تر متوجه این عدم علاقه می‌شه و از داخل نابود می‌شه. ممکنه حتی مشت و لگد جای خودش رو به گل و هدیه بده. ممکنه به جای فحش روزی صد بار داد بزنه دوست دارم. ولی با هر کدوم از این کارها ضعفش بیشتر آشکار می‌شه و آدم ضعیف‌تر بیشتر به هدفش و خودش امیدوار می‌شه.

ولی اگه فرد ضعیف‌تر بترسه… از این‌جای قصه شاید دیگه خیلی قشنگ نباشه. شاید یه قصه‌ی آموزنده نباشه. اگه فرد مظلوم ترسیده باشه دیگه قصه مناسب خونده شدن برای بچه‌های کوچیک نیست.

بیانیه پانزدهم: کافی است مردم بترسند تا پای قدرت‌ها به مرزهای این بوم باز شود. کافی است سمعه‌ی شجاعت این ملت خدشه‌دار گردد و بیگانه در دلاوری و استواری آنان تردید کند تا…

تقلب

هنوز دو سه سال از آمدن موبایل نمی‌گذشت که من یکی از شیوه‌های بدیع تقلب را تجربه کردم. توی دانشگاه همیشه با درس‌های حفظ کردنی مشکل داشتم. درسی داشتیم به اسم روش تحقیق که هیچ رقمه نمی‌توانستم نگاهش کنم. همه‌ی کلاس‌هایش را هم می‌پیچاندیم و با رفقا می‌رفتیم قلیان می‌کشیدیم. امتحانش هم افتاده بود بین دو تا امتحان گردن کلفت دیگرم. خلاصه بعد از تحقیقات زیاد در مورد نحوه‌ی تقلب، به بدیع‌ترین و فنی‌ترین تقلب آن زمان رسیدم که استفاده از موبایل بود. همین‌طور که در حیاط دانشکده داشتم نقشه‌ی عملیات را برای بچه‌ها شرح می‌دادم، از دیدن چهره‌ی بهت زده و نگاه‌های تحسین آمیزشان هم به شدت لذت می‌بردم و به خودم بابت اینکه چنین نقشه‌ی خبیثانه‌ای طراحی کردم می‌بالیدم.

شب امتحان از جزوه‌ام دو تا کپی گرفتم و به دست دو تا پسر دایی‌ام رساندم. توضیح دادم که سوالات را برایشان می‌خوانم و آن‌ها باید به‌من زنگ بزنند و جواب‌ها را به ترتیب برایم بگویند. فردا صبح زود مثل مایکل اسکوفیلد رفتم توی کلاسی که باید امتحان می‌دادیم و صندلی‌ام را پیدا کردم. موبایل را از جیبم درآوردم که ببینم آنتن می‌دهد یا نه. آنتنش بد نبود. بعد هم رفتم دستشویی و سیم هندز فری را از زیر آستین پلیورم رد کردم و هدفونش رو تا کف دستم بیرون کشیدم. جوری که وقتی دستم را تکیه بدهم به صورتم، بتوانم هدفون را توی گوشم بگذارم و با میکروفونش هم بتوانم حرف بزنم. موبایل را جوری تنظیم کردم که بعد از فقط و تنها فقط یک ویبره وصل شود. رفتم سر جلسه. سوال‌ها را که دادند، شماره‌ی خانه‌ی دایی‌ام را گرفتم. آن‌ها هم تلفنشان را روی اسپیکر گذاشتند که صدای من را بشنوند و سوال‌ها را بنویسند. من همین‌که شروع کردم به خواندن سوال‌ها، فهمیدم که صدای نحسم همه جای کلاس می‌پیچد. این‌قدر کلاس ساکت بود که حتی پچ پچ‌های من کامل شنیده می‌شد. با کمترین مقدار صدایم سعی کردم سوال‌ها را بخوانم. از آن‌طرف پسر دایی‌هایم نمی‌فهمیدند که من چه می‌گویم و مدام می‌گفتند: چی؟ چی؟ و من هم با عصبانیت و در حالیکه به گوش‌های ناشنوایشان لعنت می‌فرستادم دوباره برایشان می‌خواندم. خانمی هم که کنارم نشسته بود و چیزی از هندزفری و سیم و موبایل و این‌ها نمی‌دید، با تعجب به من نگاه می‌کرد. طفلک فکر کرده بود که من تیک دارم.

خلاصه دیدم به هیچ طریقی نمی‌توانم صدایم را بهشان برسانم. این شد که ناگهان دلم را گرفتم و مثل مار زخم خورده به خودم پیج و تاب دادم، کأنه شکیرا. مراقب جلسه که “ر” را “و” تلفظ می‌کرد، گفت: «چه مَـوْگِـت شده؟ داوی می‌میوی؟» گفتم: «دلم درد می‌کنه و اصلاً نمی‌تونم تحمل کنم». ایشان هم سرایدار دانشگاه را صدا کرد و در حالیکه انگشتش را به سمتم گرفته بود و به نحو تهدید‌آمیزی در هوا تکان تکانش می‌داد به من گفت: «با مُـوتضی می‌وی توالت، با مُـوتضی هم بَو می‌گـَودی.» مرتضی هم با لهجه آذری انگار که یه سارق مسلح را دستش داده باشند گفت: «بیفت جیلو». خلاصه با هدایت مرتضی به دستشویی اساتید رهنمون شدیم. همان‌جا داخل دستشویی در حالی که مرتضی بیرون در ایستاده بود، زنگ زدم به بچه‌ها و داشتم تند و تند سوال‌هایی که کف دستم خلاصه‌ی خلاصه نوشته بودم را برایشان می‌خواندم که ناگهان مرتضی از پشت در گفت: «هوی چی کار می‌کنو؟ سیچیـیـَیُ اُخیای؟». گفتم: «نمنه؟». گفت: «می‌رینی یا آواز می‌خونی؟». فهمیدم صدای در آن موقع همچنان نحسم از بیرون شنیده می‌شود. سیفون را کشیدم و شیر آب را باز کردم. خوشبختانه یکی از اساتید هم که واحد بغل برای خودش مشغول بود، مشکل نفخش به دادم رسید و کمک کرد تا مرتضی به جای صدای من به سمفونی ایشان مشغول شود. تلفن را قطع کردم و آمدم بیرون. داشتم دست‌هام را می‌شستم و توی آینه مرتضی را نگاه می‌کردم که استاد مستقر در دستشویی بغلی آمد بیرون و کنارم شروع کرد به شستن دست‌هایش. مرتضی چشمکی به من زد و استاد مربوطه را نشان داد و خندید. من اگر می‌دانستم با کمی اصوات نامتعارف این‌قدر راحت خوشحال و مهربان می‌شود خودم صبحانه در سلف دانشگاه لوبیا تناول می‌کردم.

رفتم سر کلاس نشستم. بعد از چند دقیقه بچه‌ها زنگ زدند و هر کدامشان جواب سوالی را پیدا می‌کردند و برایم می‌خواندند. من هم مثل فرفره می‌نوشتم. مرده‌شور وزیر مخابرات آن زمان را ببرند که وسطش مدام صدای این‌ها آهن‌ربایی می‌شد و من مجبور می‌شدم چند کلمه فاصله بگذارم تا ازشان عقب نمانم.

مثلاً جواب یکی از سوال‌ها به شکل زیر درآمده بود:

در پرسشنامه‌ها باید                         رضایت مصاحبه شونده و                        لحاظ شود            که تأثیرات مثبتی بر                        از هر طریقی                   .

حالا من باید جای خالی را با کلمات مناسب پر می‌کردم. اما این پایان کار نبود. چند تا از سوال‌ها نیاز به نمودار داشت. حالا تصور کنید سوالاتی که وسطش صدا قطع نشده بود و کامل و کلمه به کلمه عین جزوه جواب داده شده بود، اصلاً نموداری براش کشیده نشده بود. توی همین فکرها بودم که چه خاکی باید بر سرم بریزم، دیدم صندلیم تکان می‌خورد. برگشتم دیدم خانمی که پشتم نشسته بود با لگد به پایه‌ی صندلی می‌کوبد و با ادا اطوار، تقلب طلب می‌کند. همان‌طور که یک دستم کنار گوشم بود برگشتم و گفتم: «کدوم سؤال؟». از آن‌طرف خط پسر دایی‌ام گفت: «من که همه رو برات جواب دادم، دیگه چی می‌گی؟». حالم از این نحوه‌ی تقلب دیگر داشت به هم می‌خورد و کفرم بالا آمده بود. جواب پسر دایی‌ام را ندادم. آن دختر اما یک سؤال بیشتر لنگ نبود. شروع کردم به نوشتن در یک برگه و در فرصت مقتضی برگه را گذاشتم روی دستش. بعد از دو دقیقه برگه را پرت کرد روی صندلی من! زیرش نوشته بود: «این به درد عمه‌ات می‌خوره، جزوه‌ات یه خط در میون پاره بوده فکر کنم.» نمره پایان ترم هم ده شدم. مثل این‌که خود استاد هم گیج شده بود که بالاخره من همه را بلدم، یا هیچ کدام را بلد نیستم.