مارک شورتت چیه؟

من عاشق شورت‌های قلابی هستم. از همین‌ها که یک آرم بزرگ Calvin Klein یا Emporio Armani دارد. اصلاً عاشق آن تی‌-شرت‌هایی هستم که یک آرم POLO بزرگ دارد. چون به راحتی آب خوردن کاسه کوزه‌ی مارک‌های بزرگ را به هم می‌ریزد. نه این‌که بخواهم بگویم آن مارک‌ها چیزهای بدی هستند. خود من هم مصرف‌کننده‌ی این‌جور مارک‌ها هستم. ولی نمی‌توانم علاقه‌ی قلبی‌ام را به اجناس قلابی که به طور کامل شبیه نسخه‌ی اصلیش هستند را نادیده بگیرم.

این‌ها را گفتم که به یک نتیجه‌ای برسم. این‌که آن‌چیزی که به راحتی تقلبی‌اش ساخته شود و به طور اساسی ماهیت قابل توجهی نداشته باشد، ارزش آن‌چنانی ندارد. ارزشش خیلی باشد به اندازه‌ی مواد مصرفی‌اش است و مقداری هم برشش. بقیه‌اش خر کردن ملت است بدون شک. حالا این لباس و مارک را جایگزین رفتار انسان‌ها کنید. بسیاری از آدم‌هایی که دو زار سواد و منطق ندارند، به واسطه‌ی این‌که فلان لباس یا فلان ماشین برایشان شخصیت مجازی درست می‌کند، خودشان هم باورشان می‌شود که کسی هستند. بدون این‌که قصد ترور شخصیت کسی را داشته باشم و فرد خاصی مد نظرم باشد، از این رفتارهای حاصل از توهم مجازی خودساخته و در برخی موارد جامعه‌ساخته خنده‌ام می‌گیرد. مسخره است. مانند نمایش یک دلقک درجه‌ی چندم در فیلم‌های درجه سه ایرانی که فکر هم می‌کند خیلی با نمک و طناز است، مسخره است. این‌که چیزی باد غرور بر سرت بیاندازد که در یک بیابان به هیچ دردت نمی‌خورد. دقت کرده‌ام آدم‌هایی که خیلی اسیر این مادیات هستند و حتی وقتی این نوشته را می‌خوانند، می‌گویند ما این‌طور نیستیم، نسبت به اجناس قلابی بسیار حساس هستند. چون تاج و تخت توهمشان را هدف قرار می‌دهد. چون هر کسی می‌تواند آن را بخرد و خودش را مثل آن‌ها نشان دهد.

این هم از فرهنگ جامعه است که همیشه دستمال‌ها برای رانندگان ماشین‌های خوب پهن است. حالا طرف اگر صد تا کلاه برداشته باشد هم مهم نیست. از فرهنگ ماست که همیشه پاچه‌ی آدم‌هایی خورده می‌شود که یک ساعت حرف منطقی بلد نیستند بزنند و وقتی با آن‌ها سر صحبت را باز می‌کنی یا راجع به لباس فلانی می‌گویند یا ماشین بهمانی. و دغدغه‌ی فرهنگی در این قشر از جامعه کمترین سهم را دارد. فقط زمانی به حیطه‌ی فرهنگ و رفتار اجتماعی و دانش و… وارد می‌شوند که در آن چشم و هم‌چشمی باشد، یا یک منفعتی در آن ببینند. نمونه‌ی بارزش همین انتخابات. پای هزینه دادن که رسید پا پس کشیدند و حتی کار به جایی رسید که بقیه اگر فعالیت می‌کردند متهم به «دیوانه» بودن شدند. راحت بگویم همین نوشته‌ها را که الآن دارند می‌خوانند در دل خودشان یا در بین جمع می‌گویند:

«فلانی دیوانه است».

خیلی راحت هم این حرف را می‌زنند. چرا؟ حق دارند. چون وقتی نفع مادی یا چشم و هم‌چشمی در میان نباشد، «آرمان» برای این دسته از آدم‌ها بی‌معنی است. هدف معنایی ندارد غیر از ماشین خوب و خانه‌ی خوب. در قاموس این قشر از جامعه، شهدا هم دیوانه بوده‌اند. ممکن است به زبان چیز دیگری بگویند، ولی در عمل می‌بینیم که اگر کسی پای هدف و آرمانش بایستد دیوانه تلقی می‌شود.

همه‌ی این‌ها دلیل نمی‌شود که من شمشیرم را برای این قشر از رو ببندم. دوستان من. بدانید باید دست آن مهندس بی‌ادعایی که در بیابان کارهای بزرگی انجام می‌دهد را بوسید. باید تا کمر برای کسی خم شد که در خدمت مردم است و ادعایی ندارد. برای جوانی که پروژه‌های بزرگ ملی، روی انگشتش می‌چرخد و چون به جمع ما می‌آید یکی مثل ماست. نه ادعایی دارد و نه دماغش را بالا می‌گیرد. آن مردی ارزشمند است که نه ماه زندان می‌کشد و با افتخار بیرون می‌آید. آن دختری ارزشمند است که در دانشگاه آکسفورد درس می‌خواند و همسرش زندان بوده و ممنوع‌الخروج است و سال را تنها تحویل می‌کند. حالا اگر از دید شما دیوانه است باید بگویم از نظر من دیوانه آن کسی است که نه هدفی دارد و نه آرمانی.

بانوان و مواضع روشن من

اگر بد برداشت نشود می‌خواهم مواضع روشنم را درباره‌ی برخی امور نشان دهم. چند وقت قبل در پستی به نام «زندگی ادامه دارد»، بحثی نامربوط در گرفت و کم کم غبار این درگیری تا حدی بالا رفت که چشم، چشم را نمی‌دید و دو طرف بحث شاید مقداری از واقعیات موجود در خود متن مذکور دور شدند و در آن وانفسا دست به یقه شدند و ادامه‌ی ماجرا.

حالا که غبارها تا حد زیادی خوابیده و عده‌ای از دست من ناراحت شده‌اند، شاید بعد از این همه مدت بتوانیم به حرف‌های هم گوش کنیم. تصمیم گرفته‌ام مقداری از باورهایم که هنوز عوض نشده و شاید در آینده عوض شود را خدمتتان عرض کنم و اگر حوصله‌ای بود، بدون حب و بغض و با رعایت اصول بحث در نظرات از خجالت همدیگر درآییم.

در آن بحث خواسته یا ناخواسته متنی که از زبان دختری نوشته شده بود، به باد انتقاد گرفته شد که چرا سوژه‌ی داستان باید دختر باشد؟ و اصلاً این چه دید زن ستزی است که تو داری؟ و از این حرف‌ها. به نظر من در این‌که یک ظلم تاریخی به جماعت نسوان وارد شده شکی نیست. این از همه‌ی مواضع گذشته‌ام روشن‌تر است. اما این‌که عده‌ای از این خانم‌ها (فقط عده‌ای) هر متنی را به خود بگیرند یا بخواهند از هر مناسبتی استفاده‌ی فمینیستی ببرند به نظر شخص من محل اشکال دارد. به عقیده‌ی من برخی بانوان محترم که تعدادشان به هیچ وجه کم نیست از میوه‌ی میوه فروشی تا نمودارهای رشد اقتصادی را بخشی از ظلم تاریخی صورت گرفته به زنان می‌دانند و چنان به بعضی عوامل باربط و بی‌ربط حمله می‌کنند که طرف باید یا خودش طناب دار را بر گردن بیافکند یا به زور باید داروی نظافت بخورد. البته به عقیده‌ی من این‌ها به غیر از ظلم چیزی نیست. این‌که بخواهی عقیده‌ات را به دیگران تحمیل کنی، یا تحمل صدای مخالفی را نداشته باشی، یا نتوانی بحثت را با منطقی روشن و بدون تعصب پیش ببری، همه و همه یک معنی می‌دهند: «دیکتانوری».

در این میان بانوانی هستند که به حق بیرق آزادی‌خواهی را به دوش گرفته‌اند. ولی گاهی آن عده‌‌ای که خدمتتان عرض کردم آن‌قدر تند می‌روند و آش را شور می‌کنند که دیگر تفکیک پرچم‌داران اصلی و شلوغ‌کن‌ها مشخص نمی‌شود. نظر شخص من این است که اکثریت بانوان – به ویژه ایرانی – می‌دانند که چه نمی‌خواهند. همه می‌دانند که نمی‌خواهند شوهرشان چند همسر داشته باشد. همه می‌دانند که نمی‌خواهند در جامعه به چشم موجود ضعیفی به آن‌ها نگاه شود. همه می‌دانند که نمی‌خواهند دیه‌شان نیمه باشند. و بالاخره همه می‌دانند که نمی‌خواهند در جامعه بیشتر زن باشند تا انسان. این را همه می‌دانیم. ولی آیا همه‌ی ما می‌دانیم که چه می‌خواهیم؟ می‌خواهیم به چه هدفی برسیم؟ تعریف ما از برابری زن و مرد چیست؟ آیا به طور اساسی ممکن است که زن‌ها و مردها برابر باشند؟ عقلانی است؟ آیا زن‌ها در وجود خود چیزی متفاوت از مردان ندارند و برعکس؟

اگر اجازه بدهید و من را به عنوان یک همراه بپذیرید، از ضمیر جمع استفاده می‌کنم چون من هم دوست دارم که این راه را با شما بانوان بپیمایم. این نداشتن چشم‌اندازی روشن به آن‌چه می‌خواهیم به آن برسیم همواره به تمام حرکات ضربه زده است. پس ترسیم افقی روشن و تنظیم زمان و تلاش برای دست یافتن به آن می‌تواند اولین و مهم‌ترین کار ممکن باشد. بعد سراغ ابزار می‌رویم که به طور قطع این‌که در فلان وبلاگی که یک جمله علیه زنان نوشته سیصد کامنت حمله‌ای به همراه مقادیر زیادی نیزه و تیر یافت شود، مشکلی از این حرکت حل نخواهد کرد. همه می‌دانیم که مشکل از ندانستن است. کسی که وبلاگ دارد و می‌نویسد آدمی است که به اطلاعات دسترسی دارد و موضعش این است. حمله به این آدم چه مشکلی را دوا می‌کند؟ چرا نرویم سراغ آن دخترکی که در فلان روستا به مدرسه می‌رود؟ اگر خیلی ادعایمان می‌شود، چرا تابستان به جای استخر رفتن و برنزه کردن، نمی‌رویم در فلان دهات و کلاس‌های تابستانی برای دخترهای نوجوان نمی‌گذاریم؟ نمی‌گویم تفریح نکنیم. ولی یک قدم قابل توجهی برای این بیداری برداریم. یک خواست عمومی برای این رهایی لازم است و همه باید این را بدانیم و بر اساسش حرکت کنیم. برویم در فلان روستان و ببینیم به واقع مهم است که زن‌ها هشتم مارس را روز خود بدانند یا مهم این است که یک دختر نوجوان را از آزادی‌های حقوقی‌اش آگاه کنیم؟

من می‌خواهم این قضیه را به موارد دیگر هم ربط بدهم. در همه‌ی امور مشابه اولین و مهم‌ترین قدم بیداری جامعه است. این‌که مردم آگاه شوند. هر تغییری هم اگر انجام شود و در آن مردم به مرز آگاهی نسبی نرسند، آن تغییر شاید یک فاجعه به بار بیاورد. همیشه باید از میوه‌هایی که قبل از رسیدن چیده می‌شوند ترسید. باید برویم در شهرستان‌ها و به صورت گروه‌های چند نفری روی آگاهی دادن به مردم کار کنیم. حتی به نظر من اگر بتوانیم روش هم‌خوابگی یک دختر با همسر آینده‌اش را هم اصلاح کنیم، بهتر از این است که سیصد تا کمپین اینترنتی راه بیاندازیم. ساده بگویم پشت کامپیوتری شده‌ایم. همه چیزمان به همین پشت کامپیوتر و اجتماع محدود چند نفره‌ی حلقه‌ی نزدیکان خلاصه شده است. حالا اگر نظری دارید، ایده‌ای دارید، یا می‌خواهید حتی یک جمعی درست کنید که این حرکت را از همین سال جدیدی که در راه است شروع کنیم، بسم‌الله. این گوی و این میدان.

عکس از: نیوشا توکلیان

آشنایی با مفاهیم به شیوه‌ی موسیقایی

دموکراتیسم: بالا بالا شیش و هشتی‌هاش بیآن وسط سریع، اگه این رو دوست نداری بریم توو فاز بندری.
توتالیتاریسم: همه‌گی بیان وسط وسط.
تروریسم: ببینم جسد مسد.
 آنتی فمینیسم: دخترا رو.
کمونیسم: بکنین قفل درا رو.
آنتی سکتاریسم: بیآرش اون دخترخاله‌ات رو.
اکونومیسم: جا نذاری گوش‌واره‌ات رو.
وندالیسم: جا بذاری می‌رم و می‌گردم گوش‌های دوست‌های پتی آره‌ات رو.
راشیسم: وای سیاه میاه شدی، تو که سیاه میاه نبودی، موشی کجا رفتی؟ سمت عربستان سعودی؟
آنارشیسم: نمره‌ی بیست کلاسو نمی‌خوام. بهترین هوش و حواسو نمی‌خوام.
امپریالیسم: سلطان قلبم تو هستی، تو هستی.
اومانیسم: اگه عشقی نباشه، آدمی نیست. اگه آدم نباشه، زندگی نیست. نپرس از من چه آمد بر سر عشق، جواب من به جز شرمندگی نیست.
ایده آلیسم: اگه دنیا رو بری بگردی، می‌دونم نرفته برمی‌گردی، می‌دونم تو مثل من عاشقی رو، نه تو دیدی و نه پیدا کردی.
پراگماتیسم: مهدی و علیش و من و اکبر، و آقای دکتر مهرپرور، توصیه می‌کنیم که بخوری وول کمتر.
پست مدرنیسم: این یه عشق موندگار نیست، برو. به این عشق‌ها اعتبار نیست، برو.
دگماتیسم: به جز مانکن نرو و تو با کسی هم‌بازی نشو.
میلیتاریسم: ما یه مشت سربازیم. ما یه مشت سربازیم جون به کف.
فاندامنتالیسم: یه روز یکی پیدا می‌شه، با دلم آشنا می‌شه. اون که در انتظارشم، عمرمه جون دلمه.
سکولاریسم: بزن باران که دین را دام کردند، شکار خلق و صید خام کردند. بزن باران خدا بازیچه‌ای شد، که با آن کسب ننگ و نام کردند.

رقص عقربه‌ها

پیش‌نوشت: این متن را که در وبلاگ پدرم نوشته‌ام بخوانید.
مشکلی برایمان پیش آمده. البته خطر تا مقدار زیادی رفع شده است، ولی هنوز محتاج دعای تک تک شما هستیم. یکی از دوستان صمیمی‌ام دو هفته‌ی پیش با موتور تصادف کرد و ساق پایش شکست. بعد از این‌که پایش را عمل کردند و پلاتین و پیچ و مهره گذاشتند، به دیدنش رفتم. درد داشت ولی وضعیت عمومی‌اش خوب بود. ساعتی بعد از ملاقاتمان ریه‌اش آمبولی کرد و به اتاق عمل رفت و بعد هم چندین روز است که در آی.سی.یو بی‌هوش است. شب و روزمان یکی شده. کمی خطر رفع شده که با دعای خیر شما انشاءالله بهبودی کامل حاصل خواهد شد. آمبولی ریه در اثر ورود چربی به خون، بعد از شکستگی‌های شدید و یا جراحی‌ها رخ می‌دهد. به این‌صورت که چربی وارد خون می‌شود، قلب را رد می‌کند و در ریه می‌نشیند و کم کم راه تنفس را می‌بندد. قصدم توضیح این ضایعه نیست، که اطلاعات بیشترش را می‌توانید از «دکتر گوگل» به دست آورید.
دوستمان با مرگ چند قدم فاصله داشت. در حالی‌که ما حتی باورمان هم نمی‌شد. ولی واقعیت داشت. از این سخت‌تر باور کردنش برای خودمان است. خودمان هم با مرگ اندک فاصله‌ای بیش نداریم. تازه فهمیده‌ام که حتی شکستگی پا هم می‌تواند ما را به دیار باقی بفرستد. حتی ساده‌تر از آن هم هست راه‌هایی برای رسیدن به دیار باقی. همه‌ی ما با مرگ دو قدم بیشتر فاصله نداریم. به خدا بیشتر فاصله نداریم. همین حالا که هزاران هزار بیمار سرطانی و ایدزی و آنفولانزایی در بیمارستان‌های دنیا هستند و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند، ممکن است راه بلندتری تا مرگ در پیش روی داشته باشند تا من و شما.
ولی جالب آن است که همه فکر می‌کنیم مرگ برای بقیه است. فکر می‌کنیم فقط آن‌هایی که زیر خاک هستند مردنی هستند. طوری زندگی می‌کنیم که انگار حالا حالاها هستیم. نمی‌خواهم اوقاتتان را تلخ کنم، ولی به واقع تا اتفاق نیافتد به فکرش نمی‌افتیم. آیا در زندگی یادمان نمی‌رود که برای چه زنده هستیم؟ برای چه نفس می‌کشیم؟ خدا عقل و امکانات و زمان را برای چه داده؟ آمده‌ایم که بخوریم و بخندیم و گریه کنیم و بخوانیم و برویم؟ کجای تاریخ نام و یادی از ما خواهد ماند؟ به چه عنوانی خواهد ماند؟ به شما قول می‌دهم که وقتی بمیریم نه کتاب‌هایی که خوانده‌ایم دردی از ما دوا خواهند کرد، و نه مدارک دانشگاهیمان. نه نوشتن این پست‌ها به درد من خواهد خورد، نه خواندنشان به درد شما. خروار خروار کتاب بخوانیم، فرقون فرقون مدرک جمع کنیم، هزار هزار پست بنویسیم و بخوانیم به اندازه‌ی یک نگاه محبت‌آمیز به مادر، به اندازه‌ی یک حرف عاشقانه به همسر و به اندازه‌ی یک قدم که برای دوستی برداریم ارزش نخواهد داشت. به اندازه‌ی یک لقمه نانی که دست گرسنه‌ای بدهیم، به اندازه‌ی دستی که از مصدومی بگیریم، به اندازه‌ی عیادتی که از مریضی بکنیم ارزش نخواهد داشت. به اندازه‌ی دقیقه‌ای که هم‌صحبت پیرمرد یا پیرزنی تنها شویم، به اندازه‌ی سلامی که به رفتگری کنیم، و حتی به اندازه‌ی دانه‌هایی که برای کبوتری بریزیم ارزش نخواهد داشت.
کارهایمان وقتی ارزش دارند که به عمل تبدیل شوند. کتاب خواندن‌هایمان وقتی ارزشمند می‌شوند که به یک جمله‌شان ایمان بیآوریم و آن را عمل کنیم. مدارک دانشگاهی‌مان وقتی از فشار قبرمان کم می‌کنند که با علممان دردی از اجتماع حل کنیم. نوشته‌های من وقتی به فریادم خواهند رسید که خودم، یا یکی از شما یک رفتار اجتماعی‌مان اصلاح شود. با پای کامپیوتر نشستن و خواندن و نوشتن، با در کتاب‌خانه زندگی کردن و کافکا به سر گرفتن، با معدل الف گرفتن در دکترای فلان رشته، نه اسمی از ما در این دنیا خواهد ماند نه نفعی برای ما در آخرتمان.
پی‌نوشت‌ها:
  • عاجزانه خواهشمندم اگر از گوگل ریدر یا فیدخوان‌های مشابه استفاده می‌کنید فقط و فقط این فید را دنبال کنید و فیدهای مشابه را پاک کنید. علتش هم این است که اگر من صد بار آدرس وبلاگم را تغییر دهم شما پاشویه را گم نخواهید کرد و آدرس این فید ثابت خواهد ماند: http://feeds.feedburner.com/pashooyeh
  • برادرانه پیشنهاد می‌کنم که در گوگل ریدر عضو شوید و با آن سر و کله بزنید تا یاد بگیرید. من هم اگر به مطالب خوبی برخوردم در این آدرس قرار خواهم داد: http://www.google.com/reader/shared/maysam.a
  • یک وبلاگ گروهی مینیمال هم هست که خواندنش خالی از لطف نیست. مخصوصاً در گوگل ریدر که خوراک مینیمال است: http://minimalideh.blogspot.com

نامه‌ای به دخترم

یکی از امکانات جالبی که وبلاگ‌ها دارند و ممکن است کمتر مورد استفاده قرار بگیرند، انتشار مطلبی در تاریخ دلخواه است. یعنی می‌توان یک متن را در گذشته، و یا در آینده منتشر کرد. از طرف دیگر خانم سمیه توحیدلو در وبلاگ خود از دوستانش خواسته تا آرزوهایشان را بنویسند. این‌که چه دورنمایی را برای ۹۹/۹/۹ در ذهن داردند؟ من هم خودم را به جمع این دوستان هل دادم و تصمیم گرفتم که ما سه تا را کجا می‌بری؟
از این دو موضوع و همچنین صحنه‌هایی که در سیزدهم آبان دیدم، استفاده کردم. نامه‌ای که در زیر می‌خوانید را خطاب به دختر نداشته‌ام می‌نویسم. بعد از یک ماه تاریخ انتشارش را به ۹۹/۹/۹ تغییر خواهم داد و توضیحات اضافی را از آن حذف خواهم کرد. اگر زنده یا مرده یا در بند و یا هر جای دیگری باشم، انشاءالله رأس این تاریخ نامه بالا خواهد آمد و شاید، شاید دخترم آن را بخواند. اگر بخواند، نظرات و حرف‌های شما هم در آن خواهد بود.

سلام دختر عزیزم. حتمآ حالا که این نامه را می‌خوانی دیگر بزرگ شده‌ای و می‌توانی مثل آدم بزرگ‌ها بخوانی و بنویسی. این نامه را در تاریخ ۸۸/۸/۱۸ برایت می‌نویسم، ولی تو آن را در تاریخ ۹۹/۹/۹ خواهی خواند. شاید هم بعد از آن. شاید هم هیچ وقت نخوانی. این نامه را برایت می‌نویسم هر چند ممکن است برای سنت زیاد باشد. برایت می‌نویسم تا بیشتر از این‌که برای تو بگویم، خودم یادم بماند. برایت می‌نویسم که بدانی روزهایی بوده که حرف زدن جرم بوده. روزهایی بوده که پدرت بغضش را ماه‌ها نگاه داشته تا گریه کند. آن‌هم فقط وقتی با همراهانش پیروز شود و دوستانش را در آغوش بگیرد. می‌خواهم بدانی که راه سبز امیدی بوده که شیرزنان آن در نقش مسافرین اصلی بوده‌اند. می‌خواهم بدانی که اگر حالا مردم را کنار هم می‌بینی که می‌خندند، مدیون خون نداهایی است که ریخته شده. برای باطون‌هایی است که زده شده. برای فحش‌هایی است که خورده شده. به خاطر قلم‌هایی است که شکسته شده. برای بی‌خوابی‌هایی است که کشیده شده. برای دل مادرهایی است که شکسته شده. و مدیون سکوت و دست‌های خسته اما افراشته است.
بدان که مثل تو دختری بوده که در شکم مادرش بوده و هر دو با هم در بند بوده‌اند. شبیه تو دختری بوده که شکنجه شده. همچون تو دختری بوده که بین در و دیوار باطون به سرش زده شده و نقش بر زمین شده. همچون تو دختری بوده که… اینجایش را باید بزرگ‌تر بشوی تا برایت تعریف کنم. شاید یک نامه هم برای آن وقت‌هایت نوشتم تا بفهمی که چه ظلم‌هایی شده به این مردم.
زنان و دخترانی که در این روزها بوده‌اند، تاریخ را رقم زده‌اند. تاریخ را عوض کرده‌اند. همین حالا که این نامه را برایت می‌نویسم هستند دخترانی که در بند هستند و کسی از آن‌ها خبری ندارد. هستند دخترانی که در روزهایی مبارزه می‌کنند که خیلی از مردان جرأت حرف زدن ندارند. پیرزنانی به خیابان‌ها می‌آیند که فقط برای دختران و پسرانی مثل تو خود را به خطر می‌اندازند. برای نسل تو.
دخترکم. بدان که دنیا همیشه این‌طور که تو می‌بینی نبوده و البته همیشه هم این‌طور نخواهد ماند. باید مواظب باشید. هم تو و هم دوستانت. مواظب باشید تا این آزادی نسبی که با مبارزه پدران و مادرانتان به دست آمده، همچون زمان ما، به دست عده‌ای خاص نیافتد.
دخترکم. بابابزرگت هم رفت تا ما طعم خوش استقلال و آزادی را بچشیم. ولی ما مواظب نبودیم. گذاشتیم هر کس هر کاری که می‌خواهد با آزادیمان بکند. حالا دوباره باید تلاش کنیم برای آینده. آینده‌ای که حالای توست. و تویی که برای آینده‌ات باید مواظب حالایت باشی.
دوستت دارم بابایی.
چند روز بعد از ۸۸/۸/۸
زمان انتشار نامه برای دختر گلم ۹۹/۹/۹