امروز، گذشته‌ی شیرین فردا

از اول این‌طور نبود که این‌قدر زاخار باشم. قبل از این‌که به صورت موجود تک‌سلولی‌ای در بیآیم که فقط پشت کامپیوتر می‌نشیند و کنترل تلویزیون را در دستش می‌گیرد و فضای یک متر در یک متری را اشغال می‌کند، آدم اکتیوی بودم. مثل حالا این‌قدر نمی‌نشستم و حسرت خاطرات گذشته را بخورم. آن زمان‌ها بدون این‌که بدانم، برای آینده‌ی خودم مشغول ساختن خاطرات بودم. مثلاً آن زمان که فانیفکس می‌خوردم اصلاً فکر نمی‌کردم که روزی حسرتش را بخورم. تبدیل به آدمی شده‌ام که بلندترین مسافت روزانه‌اش را فقط برای قضای حاجت طی می‌کند. حالا شما هم قیافه نگیرید. خودتان هم دست کمی از من ندارید. شده‌ایم یک مشت انسان که روی هم اندازه‌ی یک تیم فوتبال تحرک نداریم.

یادم هست زمانی که جوان‌تر بودم برای خودمان تفریح می‌تراشیدیم. یعنی لزوماً محیط اطراف خیلی محیط جذاب و فان‌ی نبود، ولی ما از دلش شوخی‌های پشت وانتی در می‌آوردیم. این را می‌گویم که دنبال بهانه نگردیم که حالا دیگر نمی‌شود و نمی‌توانیم و زمانه عوض شده و…

یک‌بار یادم هست با پسردایی‌ام حوصله‌مان سر رفته بود. دایی‌ام یک پیکان آبی کمرنگ داشت که امیر – پسر دایی‌ام – که تازه گواهینامه گرفته بود، بزکش کرده بود. قالپاق‌های براق آینه‌ای انداخته بود و همه جایش را واکس زده بود و برق می‌زد. دست که به جلوی داشبوردش می‌کشیدی، دستت چرب می‌شد. پیکان دایی را برداشتیم و راه افتادیم توی خیابان. دنبال یک سرگرمی بودیم. گفتیم برویم مسافرکشی. به نظرمان کار جالبی می‌آمد. رفتیم سر شهرک غرب و شروع کردیم داد زدن برای سعادت آباد. چند تا از این خطی‌ها آمدند و گیر دادند. ما هم خیلی بچه بودیم. البته اگر بزرگ هم بودیم باز گهی نمی‌توانستیم بخوریم. مجبور شدیم مثل تازه‌کارها حرکت کنیم و در راه مسافر بزنیم. یکی دو بار از شهرک به سعادت و برعکس آمدیم و در راه حرف از سیاست و اقتصاد به میان کشیدیم که بخندیم. مردم هم با ما همراه می‌شدند. ولی این هیجانی نبود که ما دنبالش بودیم. من همیشه نقشه‌های تیم را می‌کشیدم. از جیبم یک دویست تومانی درآوردم و گذاشتم بالای داشبورد. جایی که از صندلی‌های عقب کاملاً قابل مشاهده باشد. به امیر گفتم وقتی مسافر زدی و حرکت کردی رویت را آن‌طرف کن و من این دویست تومانی را کش می‌روم، جوری که مسافرهایی که عقب نشسته‌اند ببینند. سه نفر مسافر عقب سوار کردیم. یکی افغانی بود و دو مرد میانسال دیگر. راه که افتادیم امیر شروع کرد به ناله کردن از زندگی که از صبح کاسبی نکرده و این‌ها. بعد رویش را برگرداند و من به شکل خیلی تابلویی دویست تومانی را دزدیدم و گذاشتم در جیبم. بعد امیر برگشت و گفت آقا شما این دویست تومانی را ندیدی که اینجا بود؟ من گفتم نه. از عقبی‌ها پرسید. یک نفرشان همان موقع گفت آقا من پیاده می‌شوم. پیاده شد و رفت. امیر راه افتاد و دوباره از آن‌ها پرسید که دویست تومانی را ندیده‌اند؟ می‌گفت از صبح همین دویست تومان را کار کرده. نمی‌دانم آن عقب اشاره‌ای چیزی می‌کردند یا نه. خلاصه آن یکی مرد هم گفت من هم پیاده می‌شود. من ماندم و امیر و افغانی. افغانی به امیر گفت من دیدم. این را که گفت هنوز ماشین کامل راه نیافتاده بود. من درب را باز کردم و پریدم بیرون و دویدم توی یک کوچه. تا آخرهای کوچه دویدم و می‌خندیدم. بعد از یکی دو دقیقه دیدم امیر دارد می‌آید. می‌خندیدم و برایش دست تکان می‌دادم. به من که رسید دیدم ای داد بیداد. با افغانی آمده. به من که رسیدند پیاده شدند و امیر داد زد بگیرش. احمق من را به افغانی فروخته بود. من از یک‌طرف خنده‌ام گرفته بود و از طرفی می‌ترسیدم. از شدت خنده نمی‌توانستم دیگر راه بروم. افغانی حمله کرد و دستم را گرفت. گفتم آقا شوخی بود. افغانی گفت دزدی کردی. شوخی چیه؟ امیر هم گفت راست می‌گه. دزدی کردی، می‌گی شوخی بود؟ خلاصه یک لحظه خودم را باور کردم و با مشت روی دست افغانی زدم و دوباره فرار کردم. این دو تا هم یک کم دنبالم کردند و بعد بی‌خیال شدند.

قصد نداشتم این‌قدر طولانی خاطره تعریف کنم، فقط می‌خواستم بگویم با نشستن و حسرت خوردن اتفاق خاصی در زندگی آدم نمی‌افتد. همین حالا بهتر است این کامپیوتر و زندگی میکروپلانکتونی را ول کنم و بروم برای چند سال دیگر خودم خاطرات شیرین بسازم.

نفرت پایان راه نیست

دو نفر که همدیگه رو دوست داشته باشن، وقتی با هم مشکل پیدا می‌کنن اول زود به زود از هم دل‌گیر می‌شن ولی کمتر حرفش رو می‌زنن. این دلگیر شدن برای اینه که از هم توقع یه سری کارها رو ندارن. دوست دارن همه چیز ایده‌آل باشه، و خب توی دنیای واقعی این ممکن نیست. ولی در عین حال اگه کسی بهشون نگاه چپ بکنه، جوابش رو می‌دن. بعد از یه مدت به پر و پای هم می‌پیچن. به هم گیر می‌دن. چون همدیگه رو دوست دارن و می‌خوان روزهای خوبشون همیشگی باشه. می‌خوان همدیگه رو درست کنن. می‌خوان همدیگه رو اصلاح کنن. بعد اونی که مغرورتره و یا به هر دلیلی قدرت بیشتری داره بیشتر می‌پیچه به پر و پای طرف مقابل. طرف ضعیف‌تر چندین و چند بار – بستگی به مقدار صبرش داره – زیر سبیلی رد می‌کنه. بعد از یه مدت گیر دادن‌ها به صورت عادت در می‌آد. برای این گیر می‌ده که پایه‌های قدرتش محکم‌تر بشه. برای این گیر می‌ده که حاشیه امنیت برای خودش و روان خودش ایجاد کنه. خودش شب راحت خوابش ببره، مهم نیست طرفش چه حالی داره. بعد آدم ضعیف‌تر کم کم احساس می‌کنه داره از مقدار دوست داشتنش کم می‌شه. نگران می‌شه. حرف می‌زنه ولی طرف قبول نمی‌کنه. با بقیه درد دل می‌کنه ولی فرد قوی‌تر وقتی می‌فهمه، می‌گه تو اسرار ما رو به در و همسایه می‌گی. متهم می‌شه. کتک می‌خوره حتی. شاید توی خونه حبس هم بشه.

بعد اونی که ضعیف‌تره باید تصمیم بگیره. باید دوست داشتنش رو نجات بده. شروع می‌کنه به بلند بلند اعتراض کردن. همه‌ی این‌ها برای اینه که اون دوست داشتنه رو برگردونه. اونی که قوی‌تره فکر می‌کنه قدرتش همیشگیه، شروع می‌کنه به سرکوب. سرکوب. سرکوب. صدای اعتراض هر از چند گاهی می‌خوابه، و بعد دوباره به هر بهانه‌ای بلند می‌شه. و دو طرف به کار خودشون ادامه می‌دن. سرکوب، اعتراض. سرکوبه که اعتراض می‌آره.

بعد آدم مظلوم‌تر و ضعیف‌تر که می‌بینه فریادش به جایی نمی‌رسه، کم کم عشق توی دلش می‌میره و برای مدت کوتاهی جاش رو به نفرت می‌ده. دیگه دوست داشتنی وجود نداره. کم کم بی‌خیال اعتراض کردن می‌شه. نفرت تمام وجودش رو پر می‌کنه و از همه‌ی حرکات طرف مقابلش، حتی نفس کشیدنش، حالش به هم می‌خوره. ولی نفرت پایان راه نیست. آدم همیشه نمی‌تونه متنفر باشه، چون نفرت از آدم انرژی می‌گیره. اینه که یه روز آفتابی از خواب بیدار می‌شه و احساس می‌کنه که “بی‌خیال” شده. به طرف مقابلش هیچ حسی نداره. حتی توی اعماق وجودش اون‌قدر براش ارزش قائل نیست که ازش متنفر بشه.

اگه فرد ضعیف‌تر نترسه و بتونه ادامه بده، اون‌وقته که ورق برمی‌گرده. خیلی آروم هم برمی‌گرده. چون دیگه احساسی نداره و کاملاً منطقی قدم برمی‌داره. لازم نیست خودش رو به مشت و لگد و فحش بسپاره. فرد قوی‌تر متوجه این عدم علاقه می‌شه و از داخل نابود می‌شه. ممکنه حتی مشت و لگد جای خودش رو به گل و هدیه بده. ممکنه به جای فحش روزی صد بار داد بزنه دوست دارم. ولی با هر کدوم از این کارها ضعفش بیشتر آشکار می‌شه و آدم ضعیف‌تر بیشتر به هدفش و خودش امیدوار می‌شه.

ولی اگه فرد ضعیف‌تر بترسه… از این‌جای قصه شاید دیگه خیلی قشنگ نباشه. شاید یه قصه‌ی آموزنده نباشه. اگه فرد مظلوم ترسیده باشه دیگه قصه مناسب خونده شدن برای بچه‌های کوچیک نیست.

بیانیه پانزدهم: کافی است مردم بترسند تا پای قدرت‌ها به مرزهای این بوم باز شود. کافی است سمعه‌ی شجاعت این ملت خدشه‌دار گردد و بیگانه در دلاوری و استواری آنان تردید کند تا…

اسب حسین

اسب‌ها اسم‌های قشنگی دارند. مارال، وشگا، رعد، اسکارلت و… این اسم‌ها معنیش این است که حداقل یک روزی برای شخصی در این دنیا مهم بوده‌اند. یا نژادی داشته‌اند،یا درآمدزا بوده‌اند. و یا کودکی شب‌ها به عشق داشتنشان می‌خوابیده.

جوان‌تر که بودم با دوستانم به باشگاه سوارکاری می‌رفتیم. ده-دوازده تا اسب مخصوص آموزش بودند که باید سوار آن‌ها می‌شدیم. همه آرزو داشتند که قرعه‌ی اسب‌های خوب به آن‌ها بیافتد. مربی برای هر نفر یک اسب انتخاب می‌کرد. یکی خوشحال می‌شد، یکی ناراحت. اما ناراحت‌ترین آدم کسی بود که آن روز مجبور بود اسب حسین را سوار شود. اسب حسین یک اسب کوتاه و سفید بود که یا لگد می‌انداخت یا کپل اسب جلویی را گاز می‌گرفت. می‌گفتند اسم صاحبش حسین بوده و بابت طلبی که از باشگاه سوارکاری داشته، این اسب را برداشته و بعد هم بی‌خیالش شده. این اسب برای هیچ‌کس مهم نبود. حتی برایش یک اسم درست و درمان هم نگذاشته بودند.

این روزها کوتوله‌هایی از جنس اسب حسین زیاده شده‌اند، تکثیر شده‌اند، همه جا پخش شده‌اند و عربده‌کشی می‌کنند. سینه‌چاک می‌دهند و شعار “اعدام باید گردد” سر می‌دهند. کوتوله‌هایی که شاید اسمشان را هم نمی‌‌دانیم، چون هیچ‌وقت برای مردم مهم نبوده و نیستند. معلوم نیست بابت کدام طلبی، یا کدام گناه ناکرده‌ای، این‌ها گیر ما افتاده‌اند! البته صد رحمت به اسب حسین. اسب حسین در انتخاب سرنوشتش مختار نبود. ولی این‌ها انسان‌هایی هستند که مثلاً باید اختیار داشته باشند. “اختیار” قرار بود وجه تمایز انسان و حیوان باشد!

کشتیِ ناخدا

ناخدا روی عرشه ایستاده بود و پیپ می‌کشید. نزدیک غروب آفتاب بود و مه غلیظی هوا را گرفته بود. همه نگران بودند که مبادا کشتی به صخره‌ای برخورد کند. طوطی روی شانه‌ی ناخدا سر تکان می‌داد و فریاد می‌زد: «داریم می‌رسیم. داریم می‌رسیم». ناخدا وزنش را از روی پای قطع شده‌اش که اطباء یک چوب به جایش گذاشته بودند برداشت و به طرف کابین رفت.

جاشوهای جوان مشغول تمیز کردن کف زمین بودند. دریا متلاطم بود و با هر موج مقداری آب به کف کشتی می‌ریخت. جاشوها با خواندن دسته‌جمعی سرود “زنده‌باد کشتی ناخدا” کف کشتی را تمیز می‌کردند. همیشه همین کارشان بود. چه دریا صاف بود و هوا آفتابی، چه دریا متلاطم و هوا طوفانی!

سکان‌دار سیگارش را خاموش کرد و چشمانش را تنگ، تا شاید جلو را بهتر ببیند ولی بی‌فایده بود. از غروب متنفر بود و صبح را دوست داشت. ده ساعتی می‌شد که بی‌وقفه خیره به دریا مانده بود. به سکان‌دار کسی توجه لازم را نمی‌کرد. کارش را دوست داشت و همیشه از این‌که کار مهمی دارد و کشتی در دستان اوست به خودش افتخار می‌کرد. ولی این موضوع که بقیه هیچ‌وقت اهمیت کار او را درک نمی‌کردند آزارش می‌داد. شاگرد نوجوانش سکان را گرفت و از او خواست تا کمی استراحت کند.

چند ساعت بعد ناخدا به تخت نرم خود رفت به این امید که فردا به ساحلی برسند. یکی از جاشوها که هنوز هم بوی عرق می‌داد در زد و وارد اتاق ناخدا شد. لباسش را درآورد و رفت پیش ناخدا…

سکان‌دار حمام کوتاهی گرفت و به رختخواب رفت. خیره شد به قطرات باران که خودشان را محکم به شیشه‌های کابین می‌کوبیدند. پتو را تا زیر گلو بالا کشید و خودارضایی شبانه‌اش را شروع کرد.

شصت درصدی‌ها و چهل درصدی‌ها

بعضی از آدم‌ها کمتر از آن مقداری که باید فحش بخورند، می‌خورند. یعنی هر چقدر هم که بخواهی جلوی خودت را نگه‌داری یا سعی کنی آدم منطقی‌ای باشی، نمی‌توانی فحششان ندهی. یکی از همین آدم‌ها، ناظم دوران راهنمایی ما به نام آقای «عظیما» بود.

ما در مدرسه‌ای به نام «رهروان امام» درس می‌خواندیم. این مدرسه در خیابان پیامبر قرار داشت و مدرسه‌ی «شاهد» بود. از همان مدارسی که برای فرزندان شهدا و جانبازان بود. شصت درصد از بچه‌ها، فرزندان شهید و جانباز و مفقود بودند، و چهل درصد آن‌ها بچه‌های غیر از خانواده‌های شهدا بودند که اغلب هم از فرزندان مسوولان مملکتی بودند. در کل این شصت درصد و چهل درصد یکی از اصطلاحاتی بود که در مدارس شاهد رایج بود.

خب به دلیل کم بودن این مدارس، بچه‌های شاهد از خیلی از محله‌های تهران به آن مدارس می‌رفتند. به عنوان مثال در مدرسه ما بچه‌هایی از محله‌های تهرانسر، مهرآباد، وردآورد و… بودند تا سعادت آباد و شهرک غرب و آزادی و اکباتان. از همه‌ی بچه‌های شاهد اگر سؤال کنید، کسی نیست که منکر فرق گذاشتن کادر این مدارس بین شصت درصدی‌ها و چهل درصدی‌ها باشد. یکی از همین عوضی‌ها آقای «عظیما» بود. از همین‌ها که فرق می‌گذاشت بین شصت درصدی‌ها و چهل درصدی‌ها.

یادم می‌آید که دوم راهنمایی با چند تا از بچه‌ها از کلاس اخراج شدیم. علت دقیقش را یادم نیست، ولی یادم است که مشکل درسی بود، نه انضباطی. همه‌ی ما هم از آن شصت درصدی‌ها بودیم. دوستان صمیمی هم بودیم. این آقای عظیما ما را برد در یکی از اتاق‌های مدرسه که مقداری هم تاریک بود. در را قفل کرد. مقداری با ما حرف زد. یک جوری که یعنی این کارهایی که می‌خواهد انجام دهد، به نفع خودمان است. بعد یکی از آن خط کش چوبی‌هایی که لبه‌اش یک تیغه داشت را برداشت و به ما گفت دستتان را بگیرید جلو. گفت هر کس ده ضربه می‌خورد به دستش. اگر دستش را بکشد، ده تا را که می‌خورد هیچ، چند تا هم به پر و پایش می‌خورد. خلاصه ما را جلوی هم شروع کرد به زدن. قیافه‌ی همه‌ی دوستانم را یادم است. نگاهی همراه با خشم و تنفر می‌کردند به عظیما، در حالی که درد می‌کشیدند. از آن لحظه‌هایی که غرور یک پسر جوان خرد می‌شود. آن نگاه‌ها را با هیچ کلمه‌ای نمی‌شود بیان کرد. به این نگاه‌ها اضافه کنید قیافه‌ی عظیما را که یک نوع شادی به خصوص از درونش قلیان پیدا می‌کرد و به سختی جلوی لبخند رضایت آمیزش را می‌گرفت. این بچه‌ها همه فرزندان شهدا بودند. پدرشان را برای این خاک از دست داده بودند. ای لعنت به تو و پدر و مادری که تو را تربیت کرد، عظیما.

ما چند بار دیگر هم مهمان آقای عظیما شدیم. بعد از آن داستان تازه فهمیدیم که این کار انگار یکی از کارهای یومیه‌ی ایشان است. یعنی وقتی بچه‌ها بعد از زنگ تفریح به صف می‌شوند و سر کلاس می‌روند، آقا تفریحش را شروع می‌کند و بچه‌هایی که درسشان را بلد نبودند و یا تکلیفشان را ننوشته بودند را به آن اتاق می‌برد و در را قفل می‌کند و ادامه‌ی ماجرا. حالا چرا کسی از چهل درصدی‌ها را تنبیه نمی‌کرد، علتش مشخص است. به هر حال آن‌ها پدران گردن کلفتی داشتند که سایه‌شان بالای سرشان بود. ممکن بود این کار برای آن‌ها گران تمام شود. بگذریم. بگذریم که دنیا محل گذر است.

پی‌نوشت: در فیسبوک هم صفحه‌ای برای پاشویه راه انداخته‌ام که متن‌ها همان‌جا هم می‌آید و شما دوستان می‌توانید راحت‌تر بخوانید و نظر بگذارید. [اینجا] هم صفحه‌ی فیسبوک پاشویه.