دو نفر که همدیگه رو دوست داشته باشن، وقتی با هم مشکل پیدا میکنن اول زود به زود از هم دلگیر میشن ولی کمتر حرفش رو میزنن. این دلگیر شدن برای اینه که از هم توقع یه سری کارها رو ندارن. دوست دارن همه چیز ایدهآل باشه، و خب توی دنیای واقعی این ممکن نیست. ولی در عین حال اگه کسی بهشون نگاه چپ بکنه، جوابش رو میدن. بعد از یه مدت به پر و پای هم میپیچن. به هم گیر میدن. چون همدیگه رو دوست دارن و میخوان روزهای خوبشون همیشگی باشه. میخوان همدیگه رو درست کنن. میخوان همدیگه رو اصلاح کنن. بعد اونی که مغرورتره و یا به هر دلیلی قدرت بیشتری داره بیشتر میپیچه به پر و پای طرف مقابل. طرف ضعیفتر چندین و چند بار – بستگی به مقدار صبرش داره – زیر سبیلی رد میکنه. بعد از یه مدت گیر دادنها به صورت عادت در میآد. برای این گیر میده که پایههای قدرتش محکمتر بشه. برای این گیر میده که حاشیه امنیت برای خودش و روان خودش ایجاد کنه. خودش شب راحت خوابش ببره، مهم نیست طرفش چه حالی داره. بعد آدم ضعیفتر کم کم احساس میکنه داره از مقدار دوست داشتنش کم میشه. نگران میشه. حرف میزنه ولی طرف قبول نمیکنه. با بقیه درد دل میکنه ولی فرد قویتر وقتی میفهمه، میگه تو اسرار ما رو به در و همسایه میگی. متهم میشه. کتک میخوره حتی. شاید توی خونه حبس هم بشه.
بعد اونی که ضعیفتره باید تصمیم بگیره. باید دوست داشتنش رو نجات بده. شروع میکنه به بلند بلند اعتراض کردن. همهی اینها برای اینه که اون دوست داشتنه رو برگردونه. اونی که قویتره فکر میکنه قدرتش همیشگیه، شروع میکنه به سرکوب. سرکوب. سرکوب. صدای اعتراض هر از چند گاهی میخوابه، و بعد دوباره به هر بهانهای بلند میشه. و دو طرف به کار خودشون ادامه میدن. سرکوب، اعتراض. سرکوبه که اعتراض میآره.
بعد آدم مظلومتر و ضعیفتر که میبینه فریادش به جایی نمیرسه، کم کم عشق توی دلش میمیره و برای مدت کوتاهی جاش رو به نفرت میده. دیگه دوست داشتنی وجود نداره. کم کم بیخیال اعتراض کردن میشه. نفرت تمام وجودش رو پر میکنه و از همهی حرکات طرف مقابلش، حتی نفس کشیدنش، حالش به هم میخوره. ولی نفرت پایان راه نیست. آدم همیشه نمیتونه متنفر باشه، چون نفرت از آدم انرژی میگیره. اینه که یه روز آفتابی از خواب بیدار میشه و احساس میکنه که “بیخیال” شده. به طرف مقابلش هیچ حسی نداره. حتی توی اعماق وجودش اونقدر براش ارزش قائل نیست که ازش متنفر بشه.
اگه فرد ضعیفتر نترسه و بتونه ادامه بده، اونوقته که ورق برمیگرده. خیلی آروم هم برمیگرده. چون دیگه احساسی نداره و کاملاً منطقی قدم برمیداره. لازم نیست خودش رو به مشت و لگد و فحش بسپاره. فرد قویتر متوجه این عدم علاقه میشه و از داخل نابود میشه. ممکنه حتی مشت و لگد جای خودش رو به گل و هدیه بده. ممکنه به جای فحش روزی صد بار داد بزنه دوست دارم. ولی با هر کدوم از این کارها ضعفش بیشتر آشکار میشه و آدم ضعیفتر بیشتر به هدفش و خودش امیدوار میشه.
ولی اگه فرد ضعیفتر بترسه… از اینجای قصه شاید دیگه خیلی قشنگ نباشه. شاید یه قصهی آموزنده نباشه. اگه فرد مظلوم ترسیده باشه دیگه قصه مناسب خونده شدن برای بچههای کوچیک نیست.
بیانیه پانزدهم: کافی است مردم بترسند تا پای قدرتها به مرزهای این بوم باز شود. کافی است سمعهی شجاعت این ملت خدشهدار گردد و بیگانه در دلاوری و استواری آنان تردید کند تا…