یکی از ناموسیترین فحشهایی که میتوانید به یک پسر بدهید این است که به او بگوئید پسرخاله یا پسرعمه یا یا پسرفلانش، از او دست فرمانش بهتر است. تقریباً همهی پسرها در اعماق وجودشان اعتقاد راسخ دارند که بهترین رانندهی دنیا هستند. هرچند ممکن است گاهی متواضعانه چیز دیگری بگویند تا ریا نشود. من هم البته پسر هستم. دختر نیستم که بعد از یک عمر رانندگی، پارک دوبل کردن برایم سختتر از زدن شمشیر در کون فیل به شیوهی دو دستی باشد. به هر حال من هم آنقدر فروتن هستم که نگویم بهترین رانندهی دنیا هستم.
درست است که بلوغ علائمی مانند درآمدن موهای زائد و بقیهی ماجرا دارد، ولی برای پسرها بلوغ زمانی حاصل میشود که گوهینامهات را بگیری و بگذاری درون کیف پولت. امروزه گواهینامهی رانندگی بعد از گذراندن ساعتها کلاس آموزشی در آموزشگاهها حاصل میشود. خب سخت است. وقت و بیوقت باید بروی و در تمام سوراخ سمبههای شهر کنار یک دیلاق بنشینی که میخواهد به بهترین رانندهی دنیا رانندگی یاد بدهد. به نوعی کسر لاتی است. از پشت هم مدام مردم بوق بزنند و این دیلاق نگذارد تیکآف کنی و دو تا لایی بکشی و از معرکه بگریزی. ولی برای ما که دوازده سیزده سالی میشود گواهینامه گرفتهایم قسمت سخت قضیه، ربطی به رانندگی نداشت. یک شهرک آزمایش بود که الآن هم هست، ولی چه چیز الآن ربطی به ده دوازده سال پیش دارد که شهرک آزمایش داشته باشد؟ شما فرض کنید یکی از ساختمانهای بهجا مانده از جنگ جهانی دوم را آوردهاند گذاشتهاند کنار شیخ فضلالله. اتوبانش البته. هر روز صبح زمانی که همهی مردم این شهرِ تازه از زیر شلاق جنگ خلاص شده، خواب بودند. همان زمانی که تنها صدایی که میشد در خیابانها شنید صدای جاروی رفتگرها بود. همان موقع که اگر سگ را میزدی از خانهاش در نمیآمد. عدهای از جوانان برومند این مرز و بوم روبروی در شهرک آزمایش صف کشیده بودند. خیلی از شماها شاید معنی درست صف را نفهمیده باشید. حق هم دارید. ندیدهاید. راستی چرا. دیدهاید. این صف که میگویم، یک چیزی شبیه صفی بود که برای رأی دادن به میرحسین بسته بودید. صف مثل هدفونی که دو دقیقه در جیب میماند و همه جایش به همه جای دیگر میپیچد بود. همه صبحانه نخورده میآمدند تا چند نفری جلوتر باشند. دهانها همه بوی فاضلاب میداد. همه اینپا آنپا میکردند و آنها که دیگر نمیتوانستند تحمل کنند میرفتند پشت درختی، ماشینی، تیر چراغ برقی چیزی و ادامهی ماجرا.
بعد از باز شدن درها، دو ماراتن شروع میشد. آن بیچارههایی که اولین بار بود میآمدند یا باید قبلاً از دوستانشان کروکی گرفته بودند، یا مثل دم مارمولک که کنده میشود خودشان را به اینطرف و آنطرف میکوبیدند. بیهدف! تمامی عملیات، از دادن عکس سه در چهار تا گواهی تحصیلی با استرس زیاد انجام میشد. حتی میترسیدی طرف که شناسنامهات را کپی میکند یک گیری بدهد. افسرها که جای خودشان را دارند، سربازهای گوش مخملی هم طوری برخورد میکردند که انگار سرباز ایرانی در اردوگاه عراقیها اسیر شده. حتی معاینه چشمش هم استرس داشت. اصلاً نسل ما همه چیزش با استرس بود. بهنوعی سرنوشتمان با آژیر قرمز و علامتی که میشنوید معنا و مفهومش کوفت است، عجین شده بود.
بعد میرفتیم روی سکوها مینشستیم. مثل استادیوم. پنج تا پیکان آن پایین بود که همیشه بوی کلاچشان درآمده بود. پنج نفر – پنج نفر صدا میکردند و سوار یک پیکان میشدند و امتحان میدادند. ما هم آن بالا آنالیز میکرذیم. خوب رفت. بد رفت. بد دور زد. الآن میره توی جدول. رید. داداش فندک داری؟ اینها همه جملات پرکاربرد آنجا بودند. بیست نفر رد میشدند و پیاده میشدند و فحش میدادند. نک و نال میکردند و ادای گریهکردن را درمیآوردند. یک نفر در را باز میکرد، پشتک میزد و روی آسفالت شنای قورباغه میرفت و همه به سر و کلهاش میزدند. مثل نصرتی و رضایی. اصولاً با آن پیکانها و آن وضعیت، قبول شدن در آزمون، به فاصلهی آخرین نزدیکی افسر مذکور و نیمکلاچهای او بیشتر مرتبط بود تا سطح تسلط ما روی نیمکلاچ و سنگچین.