ماه: آذر ۱۳۸۸
رقص عقربهها
دوستمان با مرگ چند قدم فاصله داشت. در حالیکه ما حتی باورمان هم نمیشد. ولی واقعیت داشت. از این سختتر باور کردنش برای خودمان است. خودمان هم با مرگ اندک فاصلهای بیش نداریم. تازه فهمیدهام که حتی شکستگی پا هم میتواند ما را به دیار باقی بفرستد. حتی سادهتر از آن هم هست راههایی برای رسیدن به دیار باقی. همهی ما با مرگ دو قدم بیشتر فاصله نداریم. به خدا بیشتر فاصله نداریم. همین حالا که هزاران هزار بیمار سرطانی و ایدزی و آنفولانزایی در بیمارستانهای دنیا هستند و با مرگ دست و پنجه نرم میکنند، ممکن است راه بلندتری تا مرگ در پیش روی داشته باشند تا من و شما.
ولی جالب آن است که همه فکر میکنیم مرگ برای بقیه است. فکر میکنیم فقط آنهایی که زیر خاک هستند مردنی هستند. طوری زندگی میکنیم که انگار حالا حالاها هستیم. نمیخواهم اوقاتتان را تلخ کنم، ولی به واقع تا اتفاق نیافتد به فکرش نمیافتیم. آیا در زندگی یادمان نمیرود که برای چه زنده هستیم؟ برای چه نفس میکشیم؟ خدا عقل و امکانات و زمان را برای چه داده؟ آمدهایم که بخوریم و بخندیم و گریه کنیم و بخوانیم و برویم؟ کجای تاریخ نام و یادی از ما خواهد ماند؟ به چه عنوانی خواهد ماند؟ به شما قول میدهم که وقتی بمیریم نه کتابهایی که خواندهایم دردی از ما دوا خواهند کرد، و نه مدارک دانشگاهیمان. نه نوشتن این پستها به درد من خواهد خورد، نه خواندنشان به درد شما. خروار خروار کتاب بخوانیم، فرقون فرقون مدرک جمع کنیم، هزار هزار پست بنویسیم و بخوانیم به اندازهی یک نگاه محبتآمیز به مادر، به اندازهی یک حرف عاشقانه به همسر و به اندازهی یک قدم که برای دوستی برداریم ارزش نخواهد داشت. به اندازهی یک لقمه نانی که دست گرسنهای بدهیم، به اندازهی دستی که از مصدومی بگیریم، به اندازهی عیادتی که از مریضی بکنیم ارزش نخواهد داشت. به اندازهی دقیقهای که همصحبت پیرمرد یا پیرزنی تنها شویم، به اندازهی سلامی که به رفتگری کنیم، و حتی به اندازهی دانههایی که برای کبوتری بریزیم ارزش نخواهد داشت.
کارهایمان وقتی ارزش دارند که به عمل تبدیل شوند. کتاب خواندنهایمان وقتی ارزشمند میشوند که به یک جملهشان ایمان بیآوریم و آن را عمل کنیم. مدارک دانشگاهیمان وقتی از فشار قبرمان کم میکنند که با علممان دردی از اجتماع حل کنیم. نوشتههای من وقتی به فریادم خواهند رسید که خودم، یا یکی از شما یک رفتار اجتماعیمان اصلاح شود. با پای کامپیوتر نشستن و خواندن و نوشتن، با در کتابخانه زندگی کردن و کافکا به سر گرفتن، با معدل الف گرفتن در دکترای فلان رشته، نه اسمی از ما در این دنیا خواهد ماند نه نفعی برای ما در آخرتمان.
- عاجزانه خواهشمندم اگر از گوگل ریدر یا فیدخوانهای مشابه استفاده میکنید فقط و فقط این فید را دنبال کنید و فیدهای مشابه را پاک کنید. علتش هم این است که اگر من صد بار آدرس وبلاگم را تغییر دهم شما پاشویه را گم نخواهید کرد و آدرس این فید ثابت خواهد ماند: http://feeds.feedburner.com/pashooyeh
- برادرانه پیشنهاد میکنم که در گوگل ریدر عضو شوید و با آن سر و کله بزنید تا یاد بگیرید. من هم اگر به مطالب خوبی برخوردم در این آدرس قرار خواهم داد: http://www.google.com/reader/shared/maysam.a
- یک وبلاگ گروهی مینیمال هم هست که خواندنش خالی از لطف نیست. مخصوصاً در گوگل ریدر که خوراک مینیمال است: http://minimalideh.blogspot.com
وقتی نامت را میشنوم
پرویز را با این جملهاش: اگر هر کدام از ما بتوانیم یک اخلاق ناهنجار اجتماعی را فقط در یک نفر اصلاح کنیم کارمان را انجام دادهایم.
نامهای به دخترم
یکی از امکانات جالبی که وبلاگها دارند و ممکن است کمتر مورد استفاده قرار بگیرند، انتشار مطلبی در تاریخ دلخواه است. یعنی میتوان یک متن را در گذشته، و یا در آینده منتشر کرد. از طرف دیگر خانم سمیه توحیدلو در وبلاگ خود از دوستانش خواسته تا آرزوهایشان را بنویسند. اینکه چه دورنمایی را برای ۹۹/۹/۹ در ذهن داردند؟ من هم خودم را به جمع این دوستان هل دادم و تصمیم گرفتم که ما سه تا را کجا میبری؟
از این دو موضوع و همچنین صحنههایی که در سیزدهم آبان دیدم، استفاده کردم. نامهای که در زیر میخوانید را خطاب به دختر نداشتهام مینویسم. بعد از یک ماه تاریخ انتشارش را به ۹۹/۹/۹ تغییر خواهم داد و توضیحات اضافی را از آن حذف خواهم کرد. اگر زنده یا مرده یا در بند و یا هر جای دیگری باشم، انشاءالله رأس این تاریخ نامه بالا خواهد آمد و شاید، شاید دخترم آن را بخواند. اگر بخواند، نظرات و حرفهای شما هم در آن خواهد بود.
سلام دختر عزیزم. حتمآ حالا که این نامه را میخوانی دیگر بزرگ شدهای و میتوانی مثل آدم بزرگها بخوانی و بنویسی. این نامه را در تاریخ ۸۸/۸/۱۸ برایت مینویسم، ولی تو آن را در تاریخ ۹۹/۹/۹ خواهی خواند. شاید هم بعد از آن. شاید هم هیچ وقت نخوانی. این نامه را برایت مینویسم هر چند ممکن است برای سنت زیاد باشد. برایت مینویسم تا بیشتر از اینکه برای تو بگویم، خودم یادم بماند. برایت مینویسم که بدانی روزهایی بوده که حرف زدن جرم بوده. روزهایی بوده که پدرت بغضش را ماهها نگاه داشته تا گریه کند. آنهم فقط وقتی با همراهانش پیروز شود و دوستانش را در آغوش بگیرد. میخواهم بدانی که راه سبز امیدی بوده که شیرزنان آن در نقش مسافرین اصلی بودهاند. میخواهم بدانی که اگر حالا مردم را کنار هم میبینی که میخندند، مدیون خون نداهایی است که ریخته شده. برای باطونهایی است که زده شده. برای فحشهایی است که خورده شده. به خاطر قلمهایی است که شکسته شده. برای بیخوابیهایی است که کشیده شده. برای دل مادرهایی است که شکسته شده. و مدیون سکوت و دستهای خسته اما افراشته است.
بدان که مثل تو دختری بوده که در شکم مادرش بوده و هر دو با هم در بند بودهاند. شبیه تو دختری بوده که شکنجه شده. همچون تو دختری بوده که بین در و دیوار باطون به سرش زده شده و نقش بر زمین شده. همچون تو دختری بوده که… اینجایش را باید بزرگتر بشوی تا برایت تعریف کنم. شاید یک نامه هم برای آن وقتهایت نوشتم تا بفهمی که چه ظلمهایی شده به این مردم.
زنان و دخترانی که در این روزها بودهاند، تاریخ را رقم زدهاند. تاریخ را عوض کردهاند. همین حالا که این نامه را برایت مینویسم هستند دخترانی که در بند هستند و کسی از آنها خبری ندارد. هستند دخترانی که در روزهایی مبارزه میکنند که خیلی از مردان جرأت حرف زدن ندارند. پیرزنانی به خیابانها میآیند که فقط برای دختران و پسرانی مثل تو خود را به خطر میاندازند. برای نسل تو.
دخترکم. بدان که دنیا همیشه اینطور که تو میبینی نبوده و البته همیشه هم اینطور نخواهد ماند. باید مواظب باشید. هم تو و هم دوستانت. مواظب باشید تا این آزادی نسبی که با مبارزه پدران و مادرانتان به دست آمده، همچون زمان ما، به دست عدهای خاص نیافتد.
دخترکم. بابابزرگت هم رفت تا ما طعم خوش استقلال و آزادی را بچشیم. ولی ما مواظب نبودیم. گذاشتیم هر کس هر کاری که میخواهد با آزادیمان بکند. حالا دوباره باید تلاش کنیم برای آینده. آیندهای که حالای توست. و تویی که برای آیندهات باید مواظب حالایت باشی.
دوستت دارم بابایی.
چند روز بعد از ۸۸/۸/۸
زمان انتشار نامه برای دختر گلم ۹۹/۹/۹
من و تو
پانوشت: تاریخ را ما خواهیم نوشت. من و تو.