آشنایی با مفاهیم به شیوه‌ی موسیقایی

دموکراتیسم: بالا بالا شیش و هشتی‌هاش بیآن وسط سریع، اگه این رو دوست نداری بریم توو فاز بندری.
توتالیتاریسم: همه‌گی بیان وسط وسط.
تروریسم: ببینم جسد مسد.
 آنتی فمینیسم: دخترا رو.
کمونیسم: بکنین قفل درا رو.
آنتی سکتاریسم: بیآرش اون دخترخاله‌ات رو.
اکونومیسم: جا نذاری گوش‌واره‌ات رو.
وندالیسم: جا بذاری می‌رم و می‌گردم گوش‌های دوست‌های پتی آره‌ات رو.
راشیسم: وای سیاه میاه شدی، تو که سیاه میاه نبودی، موشی کجا رفتی؟ سمت عربستان سعودی؟
آنارشیسم: نمره‌ی بیست کلاسو نمی‌خوام. بهترین هوش و حواسو نمی‌خوام.
امپریالیسم: سلطان قلبم تو هستی، تو هستی.
اومانیسم: اگه عشقی نباشه، آدمی نیست. اگه آدم نباشه، زندگی نیست. نپرس از من چه آمد بر سر عشق، جواب من به جز شرمندگی نیست.
ایده آلیسم: اگه دنیا رو بری بگردی، می‌دونم نرفته برمی‌گردی، می‌دونم تو مثل من عاشقی رو، نه تو دیدی و نه پیدا کردی.
پراگماتیسم: مهدی و علیش و من و اکبر، و آقای دکتر مهرپرور، توصیه می‌کنیم که بخوری وول کمتر.
پست مدرنیسم: این یه عشق موندگار نیست، برو. به این عشق‌ها اعتبار نیست، برو.
دگماتیسم: به جز مانکن نرو و تو با کسی هم‌بازی نشو.
میلیتاریسم: ما یه مشت سربازیم. ما یه مشت سربازیم جون به کف.
فاندامنتالیسم: یه روز یکی پیدا می‌شه، با دلم آشنا می‌شه. اون که در انتظارشم، عمرمه جون دلمه.
سکولاریسم: بزن باران که دین را دام کردند، شکار خلق و صید خام کردند. بزن باران خدا بازیچه‌ای شد، که با آن کسب ننگ و نام کردند.

رقص عقربه‌ها

پیش‌نوشت: این متن را که در وبلاگ پدرم نوشته‌ام بخوانید.
مشکلی برایمان پیش آمده. البته خطر تا مقدار زیادی رفع شده است، ولی هنوز محتاج دعای تک تک شما هستیم. یکی از دوستان صمیمی‌ام دو هفته‌ی پیش با موتور تصادف کرد و ساق پایش شکست. بعد از این‌که پایش را عمل کردند و پلاتین و پیچ و مهره گذاشتند، به دیدنش رفتم. درد داشت ولی وضعیت عمومی‌اش خوب بود. ساعتی بعد از ملاقاتمان ریه‌اش آمبولی کرد و به اتاق عمل رفت و بعد هم چندین روز است که در آی.سی.یو بی‌هوش است. شب و روزمان یکی شده. کمی خطر رفع شده که با دعای خیر شما انشاءالله بهبودی کامل حاصل خواهد شد. آمبولی ریه در اثر ورود چربی به خون، بعد از شکستگی‌های شدید و یا جراحی‌ها رخ می‌دهد. به این‌صورت که چربی وارد خون می‌شود، قلب را رد می‌کند و در ریه می‌نشیند و کم کم راه تنفس را می‌بندد. قصدم توضیح این ضایعه نیست، که اطلاعات بیشترش را می‌توانید از «دکتر گوگل» به دست آورید.
دوستمان با مرگ چند قدم فاصله داشت. در حالی‌که ما حتی باورمان هم نمی‌شد. ولی واقعیت داشت. از این سخت‌تر باور کردنش برای خودمان است. خودمان هم با مرگ اندک فاصله‌ای بیش نداریم. تازه فهمیده‌ام که حتی شکستگی پا هم می‌تواند ما را به دیار باقی بفرستد. حتی ساده‌تر از آن هم هست راه‌هایی برای رسیدن به دیار باقی. همه‌ی ما با مرگ دو قدم بیشتر فاصله نداریم. به خدا بیشتر فاصله نداریم. همین حالا که هزاران هزار بیمار سرطانی و ایدزی و آنفولانزایی در بیمارستان‌های دنیا هستند و با مرگ دست و پنجه نرم می‌کنند، ممکن است راه بلندتری تا مرگ در پیش روی داشته باشند تا من و شما.
ولی جالب آن است که همه فکر می‌کنیم مرگ برای بقیه است. فکر می‌کنیم فقط آن‌هایی که زیر خاک هستند مردنی هستند. طوری زندگی می‌کنیم که انگار حالا حالاها هستیم. نمی‌خواهم اوقاتتان را تلخ کنم، ولی به واقع تا اتفاق نیافتد به فکرش نمی‌افتیم. آیا در زندگی یادمان نمی‌رود که برای چه زنده هستیم؟ برای چه نفس می‌کشیم؟ خدا عقل و امکانات و زمان را برای چه داده؟ آمده‌ایم که بخوریم و بخندیم و گریه کنیم و بخوانیم و برویم؟ کجای تاریخ نام و یادی از ما خواهد ماند؟ به چه عنوانی خواهد ماند؟ به شما قول می‌دهم که وقتی بمیریم نه کتاب‌هایی که خوانده‌ایم دردی از ما دوا خواهند کرد، و نه مدارک دانشگاهیمان. نه نوشتن این پست‌ها به درد من خواهد خورد، نه خواندنشان به درد شما. خروار خروار کتاب بخوانیم، فرقون فرقون مدرک جمع کنیم، هزار هزار پست بنویسیم و بخوانیم به اندازه‌ی یک نگاه محبت‌آمیز به مادر، به اندازه‌ی یک حرف عاشقانه به همسر و به اندازه‌ی یک قدم که برای دوستی برداریم ارزش نخواهد داشت. به اندازه‌ی یک لقمه نانی که دست گرسنه‌ای بدهیم، به اندازه‌ی دستی که از مصدومی بگیریم، به اندازه‌ی عیادتی که از مریضی بکنیم ارزش نخواهد داشت. به اندازه‌ی دقیقه‌ای که هم‌صحبت پیرمرد یا پیرزنی تنها شویم، به اندازه‌ی سلامی که به رفتگری کنیم، و حتی به اندازه‌ی دانه‌هایی که برای کبوتری بریزیم ارزش نخواهد داشت.
کارهایمان وقتی ارزش دارند که به عمل تبدیل شوند. کتاب خواندن‌هایمان وقتی ارزشمند می‌شوند که به یک جمله‌شان ایمان بیآوریم و آن را عمل کنیم. مدارک دانشگاهی‌مان وقتی از فشار قبرمان کم می‌کنند که با علممان دردی از اجتماع حل کنیم. نوشته‌های من وقتی به فریادم خواهند رسید که خودم، یا یکی از شما یک رفتار اجتماعی‌مان اصلاح شود. با پای کامپیوتر نشستن و خواندن و نوشتن، با در کتاب‌خانه زندگی کردن و کافکا به سر گرفتن، با معدل الف گرفتن در دکترای فلان رشته، نه اسمی از ما در این دنیا خواهد ماند نه نفعی برای ما در آخرتمان.
پی‌نوشت‌ها:
  • عاجزانه خواهشمندم اگر از گوگل ریدر یا فیدخوان‌های مشابه استفاده می‌کنید فقط و فقط این فید را دنبال کنید و فیدهای مشابه را پاک کنید. علتش هم این است که اگر من صد بار آدرس وبلاگم را تغییر دهم شما پاشویه را گم نخواهید کرد و آدرس این فید ثابت خواهد ماند: http://feeds.feedburner.com/pashooyeh
  • برادرانه پیشنهاد می‌کنم که در گوگل ریدر عضو شوید و با آن سر و کله بزنید تا یاد بگیرید. من هم اگر به مطالب خوبی برخوردم در این آدرس قرار خواهم داد: http://www.google.com/reader/shared/maysam.a
  • یک وبلاگ گروهی مینیمال هم هست که خواندنش خالی از لطف نیست. مخصوصاً در گوگل ریدر که خوراک مینیمال است: http://minimalideh.blogspot.com

وقتی نامت را می‌شنوم

شما را از آثارتان می‌شناسم. از جمله‌هایتان. از عکس‌هایتان. از نظرهایتان. خاصیت محیط مجازی این است. در این چهار سالی که می‌نویسم (از یاهو سیصد و شصت تا اینجا) هر کدام از شما یک مشخصه در ذهن من دارید. یعنی وقتی به شما فکر می‌کنم اولین چیزی که به ذهنم می‌رسد یک جمله، یا یک عکس از شما است.
مهدی را با این جمله که در پروفایلش نوشته بود به یاد می‌آورم:
گاهی آدم می‌شکنه و زخم‌هایی به وجود می‌آن که تقصیر هیچ‌کس نیست. ولی جاشون می‌مونه تا خیلی.
بردیا را با آن تستیمونیالی به یاد می‌آورم که سودا برایش نوشته بود:
راستی تو دلت از کدام آسمان ستاره می‌چیند که لبخند ترک‌خورده‌ی من را…
صبا را با بزنم توی ملاجت؟ لیلا را با دماغ فیل.
موسیو گلابی را با جمله‌ی انتهایی آن متنش که می‌گوید:
شاید همین فردا.
دختر حاجی را با آن جمله‌ی کوچکی که بالای وبلاگش زده:
حاجی داماد ندارد!
آمیب را با آن جمله‌ی بی‌نظیرش که توضیحات وبلاگش است:
اولین وبلاگ طنز در ایران.
حدیث را با تستیمونیالی که خودم برایش نوشتم یادم می‌آید:
زمزمه می‌کند سرود روح بخش آزادی را با دهانی که بوی کودکی می‌دهد، و باقلبی که هنوز آن‌قدر بزرگ نشده که تباه شود. هنوز صدای لی لی کردنش در حیاط خانه مادربزرگ شنیده می‌شود. عروسک کوچکش را به مادربزرگ سپرده. شاید کسی امین‌تر از او نیافته. حدیث؛ لی لی می‌کند و زمزمه می‌کند سرود روح بخش آزادی را.
و یاسر را با آن تستیمونیال اغراق‌آمیزی که برای من نوشته بود:
دلبرا پیش وجودت همه خوبان عدمند – سروران بر در سودای تو خاک عدمند.
سودا را با آن کامنت‌های بی‌نظیرش برای پست «پای استدلالیون چوبین بود؟».
بنفشه را با نظرهایی که در یک پست ایرانی آزادی‌خواه مرحوم می‌گذاشت.
پرویز را با این جمله‌اش: اگر هر کدام از ما بتوانیم یک اخلاق ناهنجار اجتماعی را فقط در یک نفر اصلاح کنیم کارمان را انجام داده‌ایم.
میلاد را با آن تصور مسخره از کلاغی که روی سقف یک ماشین نشسته و دارد نوک می‌زند. پیمان را با آن ژیان لکنتی. محسن را با کامنت‌های بلندش. خلاصه هر کدامتان را به یک شکلی به یاد می‌آورم.
می‌خواهم در نظرات بگوییم که همدیگر با چه جملاتی، با چه عکس‌هایی و با چه آثاری به یاد می‌آوریم. پاشویه را چطور؟ با چه جمله‌ای به یاد می‌آورید؟

نامه‌ای به دخترم

یکی از امکانات جالبی که وبلاگ‌ها دارند و ممکن است کمتر مورد استفاده قرار بگیرند، انتشار مطلبی در تاریخ دلخواه است. یعنی می‌توان یک متن را در گذشته، و یا در آینده منتشر کرد. از طرف دیگر خانم سمیه توحیدلو در وبلاگ خود از دوستانش خواسته تا آرزوهایشان را بنویسند. این‌که چه دورنمایی را برای ۹۹/۹/۹ در ذهن داردند؟ من هم خودم را به جمع این دوستان هل دادم و تصمیم گرفتم که ما سه تا را کجا می‌بری؟
از این دو موضوع و همچنین صحنه‌هایی که در سیزدهم آبان دیدم، استفاده کردم. نامه‌ای که در زیر می‌خوانید را خطاب به دختر نداشته‌ام می‌نویسم. بعد از یک ماه تاریخ انتشارش را به ۹۹/۹/۹ تغییر خواهم داد و توضیحات اضافی را از آن حذف خواهم کرد. اگر زنده یا مرده یا در بند و یا هر جای دیگری باشم، انشاءالله رأس این تاریخ نامه بالا خواهد آمد و شاید، شاید دخترم آن را بخواند. اگر بخواند، نظرات و حرف‌های شما هم در آن خواهد بود.

سلام دختر عزیزم. حتمآ حالا که این نامه را می‌خوانی دیگر بزرگ شده‌ای و می‌توانی مثل آدم بزرگ‌ها بخوانی و بنویسی. این نامه را در تاریخ ۸۸/۸/۱۸ برایت می‌نویسم، ولی تو آن را در تاریخ ۹۹/۹/۹ خواهی خواند. شاید هم بعد از آن. شاید هم هیچ وقت نخوانی. این نامه را برایت می‌نویسم هر چند ممکن است برای سنت زیاد باشد. برایت می‌نویسم تا بیشتر از این‌که برای تو بگویم، خودم یادم بماند. برایت می‌نویسم که بدانی روزهایی بوده که حرف زدن جرم بوده. روزهایی بوده که پدرت بغضش را ماه‌ها نگاه داشته تا گریه کند. آن‌هم فقط وقتی با همراهانش پیروز شود و دوستانش را در آغوش بگیرد. می‌خواهم بدانی که راه سبز امیدی بوده که شیرزنان آن در نقش مسافرین اصلی بوده‌اند. می‌خواهم بدانی که اگر حالا مردم را کنار هم می‌بینی که می‌خندند، مدیون خون نداهایی است که ریخته شده. برای باطون‌هایی است که زده شده. برای فحش‌هایی است که خورده شده. به خاطر قلم‌هایی است که شکسته شده. برای بی‌خوابی‌هایی است که کشیده شده. برای دل مادرهایی است که شکسته شده. و مدیون سکوت و دست‌های خسته اما افراشته است.
بدان که مثل تو دختری بوده که در شکم مادرش بوده و هر دو با هم در بند بوده‌اند. شبیه تو دختری بوده که شکنجه شده. همچون تو دختری بوده که بین در و دیوار باطون به سرش زده شده و نقش بر زمین شده. همچون تو دختری بوده که… اینجایش را باید بزرگ‌تر بشوی تا برایت تعریف کنم. شاید یک نامه هم برای آن وقت‌هایت نوشتم تا بفهمی که چه ظلم‌هایی شده به این مردم.
زنان و دخترانی که در این روزها بوده‌اند، تاریخ را رقم زده‌اند. تاریخ را عوض کرده‌اند. همین حالا که این نامه را برایت می‌نویسم هستند دخترانی که در بند هستند و کسی از آن‌ها خبری ندارد. هستند دخترانی که در روزهایی مبارزه می‌کنند که خیلی از مردان جرأت حرف زدن ندارند. پیرزنانی به خیابان‌ها می‌آیند که فقط برای دختران و پسرانی مثل تو خود را به خطر می‌اندازند. برای نسل تو.
دخترکم. بدان که دنیا همیشه این‌طور که تو می‌بینی نبوده و البته همیشه هم این‌طور نخواهد ماند. باید مواظب باشید. هم تو و هم دوستانت. مواظب باشید تا این آزادی نسبی که با مبارزه پدران و مادرانتان به دست آمده، همچون زمان ما، به دست عده‌ای خاص نیافتد.
دخترکم. بابابزرگت هم رفت تا ما طعم خوش استقلال و آزادی را بچشیم. ولی ما مواظب نبودیم. گذاشتیم هر کس هر کاری که می‌خواهد با آزادیمان بکند. حالا دوباره باید تلاش کنیم برای آینده. آینده‌ای که حالای توست. و تویی که برای آینده‌ات باید مواظب حالایت باشی.
دوستت دارم بابایی.
چند روز بعد از ۸۸/۸/۸
زمان انتشار نامه برای دختر گلم ۹۹/۹/۹