وزن کلمات

چند بار شده به آدم‌هایی که چندین سال از من کوچیک‌تر بودند گفتم: «کوچیکتم». زر مفت زدم. چند بار هم به چند نفر که از آن‌ها متنفر بودم، گفتم: «خیلی می‌خوامت». در حالی که نمی‌خواستمشان. یک‌بار هم به یکی گفتم: «خیلی خواستنی هستی». در حالی که خواستنی نبود. چند بار شده وقتی از دست کسی ناراحت هستم به طرف می‌گویم: «نه! مشکلی نیست. ناراحت نیستم». در حالی که می‌خواستم از ناراحتی مغزم را به دیوار بکوبم.

حالا شما دور برندارید. همه‌ی ما در زندگی کلمات را در جاهایی که نباید، به کار می‌بریم. فرقش در این است که وقتی مثلاً یک جایی به کسی می‌گوییم: «نوکرتم»! بعدش خودمان را لعنت می‌کنیم که چرا گفتیم. ما که نوکر او نیستیم. ما حتی چاکر او هم نیستیم. ولی وقتی یک جایی به کسی که دوستش نداریم، می‌گوییم: «عاشقتم»، بعدش خودمان را لعنت نمی‌کنیم. در واقع سعی می‌کنیم به خودمان بقبولانیم که حتماً عاشقش هستیم و خودمان شاید خبر نداریم. البته من از این مدل بدترش را هم سراغ دارم. وقتی که عاشق کسی هستیم و نمی‌توانیم بگوییم: «عاشقتم». برای بعضی‌ها گفتن کلمه‌های دوستت دارم و عاشقتم مثل بقیه‌ی کلمات روزمره است. اما برای بعضی‌ها حکم یک وزنه‌ی فوق سنگین را دارد که قرار است با زبانشان بلند کنند. باید قبول کرد وزن این دو با هم یکی نیست. و البته شنونده باید عاقل باشد.

خودمان و دیگران را از گفتن و شنیدن واقعیت محروم نکنیم. جوری هم وانمود نکنیم که دیگران مجبور شوند به ما دروغ بگویند. همه در برابر حقیقت مسئولیت داریم. هر چند کوچیک و پیش‌پا افتاده.

ساعت‌ها دروغ می‌گویند

لئونارد، شخصیت اصلی فیلم Memento از زمان قتل همسرش، حافظه‌ی کوتاه‌مدت خود را از دست داده است. برای این‌که چیزی یادش بماند آن را روی بدنش خال‌کوبی می‌کند و یا از آن عکس فوری می‌گیرد و همان لحظه مطلبی را زیر آن عکس می‌نویسد. لئونارد حتی سی ثانیه قبل را هم یادش نمی‌آید. ولی با همین وضعیت دنبال قاتل همسرش می‌گردد. در صحنه‌ای در کافه، ناتالی که مدارکی از قاتل او تهیه کرده به او می‌دهد و به او می‌گوید: “چرا دنبالش می‌گردی؟ تو که همه چیز رو فراموش می‌کنی!” لئونارد می‌گوید: “انتقام حق همسرمه. این‌که ما چشم‌هامون رو ببندیم، دلیل نمی‌شه که دنیا حرکت نکنه.”

یکی از نزدیکانم که دوست ندارد نامش فاش شود، هفته‌ی قبل از من آدرس گرفته و بلند شده و رفته در خانه‌ی میرحسین. زنگ زده. آیفون را برداشته‌اند و گفته‌اند: “بله؟” گفته: “من با خانم رهنورد کار دارم.” گفته‌اند: “بله؟!” گفته: “من شاگردشون بودم و از مکه برای ایشون سوغاتی آوردم.” یک شال سبز و یک تسبیح برایش آورده بوده. یک نفر در را باز می‌کند و با شلوار گرمکن دم در می‌ایستد و اطلاعات کامل را می‌گیرد و می‌گوید می‌خواهم به خانم رهنورد بگویم. او هم می‌گوید: “می‌دونم واسه خودتون می‌خواین، این شماره‌ام، این هم اسم و فامیلم!”

من را کشیده کنار و این داستان را تعریف می‌کند. من با تعجب نگاهش می‌کنم و می‌پرسم: “آخه چرا این‌کار رو کردی؟” با تعجب نگاهم می‌کند. خودم جواب خودم را در دلم می‌دهم: “این‌که ما چشم‌هامون رو ببندیم، دلیل نمی‌شه که دنیا حرکت نکنه”.

هیولاهای ناشناخته

من همیشه از ازدواج می‌ترسیدم. این‌که تا آخر عمر با آدمی زیر یک سقف زندگی کنم که معلوم نیست مثلاً شب‌ها در خواب راه برود یا نه! ولی بعد از ازدواج فهمیدم حتی اگر در خواب پشتک هم بزند، وقتی من می‌دانم خیلی ترسناک نیست.

همه‌ی ما به همدیگر عادت می‌کنیم. برای همین کمتر از هم می‌ترسیم. ما لزوماً آدم‌های بی‌آزاری نیستیم. بعضی از ما خیلی وحشتناک هستیم ولی اطرافیانمان از ما نمی‌ترسند. چرا؟ چون به ما عادت کرده‌اند. این عادت کردن گاهی خیلی چیز گندی است. خیلی وقت‌ها ما را به لعنتی می‌دهد. گاهی باعث می‌شود ما از آن چیزهایی که باید بترسیم، نترسیم. گاهی باعث می‌شود که ما از اطرافیان خود آن توقعاتی که باید داشته باشیم، نداشته باشیم. یا توقعاتی که نباید داشته باشیم، داشته باشیم. ما مثلاً از گربه نمی‌ترسیم، چون به قیافه و حرکاتش عادت کرده‌ایم. اگر یک چیزی شبیه مورچه یا یک سوسک در ابعاد گربه ببینیم، صد در صد سکته را بغل خواهیم کرد.

عده‌ی کمی از دوستان، معلم‌ها، پدر و مادرها، همسران و اغلب حاکمان ما هیولاهای خطرناکی هستند که چون ما به قیافه و اخلاقشان عادت کرده‌ایم، توانایی زندگی در کنارشان را به دست آورده‌ایم. به بچه‌ها نگاه کنید. از خیلی از غریبه‌ها می‌ترسند. ولی چقدر احمقانه به قیافه‌ی آدم‌ها عادت می‌کنند و به آن‌ها اعتماد می‌کنند.

گاهی ما فقط چون به طرف مقابلمان عادت می‌کنیم،‌ تحملش می‌کنیم. زندگی عادی ما شاید کابوسی برای بقیه باشد. خیلی سخت است که همیشه هیولاهای اطرافمان را بشناسیم. گاهی با آدم‌ها اشتباه می‌شوند. با ما نفس می‌کشند،‌ غذا می‌خورند، صحبت می‌کنند، عشق‌بازی می‌کنند و زندگی می‌کنند. عادت کردن شاید گناه بزرگی باشد.

خیار

یک فلافل‌فروشی هست سر کوچه مروی. فلافل می‌دهد به شما در حد جامائیکا. من البته دو بار بیشتر نرفته‌ام. یک چلوکبابی هم در بازار هست زیرپله‌ی بازار طلافروش‌ها به اسم شرف‌الاسلامی. با ژتون غذا می‌دهد. سه تا اکیپ مختلف باید سر یک میز بنشیند و غذا بخورند. چلوکباب می‌دهد که بعد از خوردنش احساس می‌کنی آمادگی مردن را داری، چون دیگر آرزوی برآورده نشده نداری. من البته دو بار بیشتر نرفتم. خیلی جاهای دیگر هم هستند که خیلی چیزهای خفن دارند ولی من آن‌قدر رفته‌ام که گندشان را درآورده‌ام. یعنی مثلاً این پیتزا پرپروک را این‌قدر خورده‌ام که دیگر برایم با املت‌های حسن املتی در بازار آهن فرقی نمی‌کند. آهنگ  Parisienne Moonlight آناتما را آن‌قدر گوش داده‌ام که دیگر فرقی با سرود ملی جمهوری اسلامی برایم ندارد!

حیف است. بعضی چیزها حیف هستند برای تکراری شدن. بعضی آدم‌ها حیف هستند برای این‌که فرقی با دیوار نکنند. گند رابطه‌ها را نباید در بیآوریم. بعضی آدم‌ها این‌قدر ارزشمندند که باید روابط را با آن‌ها محدود کنیم، مبادا تکراری شوند. بعضی کوچه‌ها آن‌قدر عزیزند که نباید آن‌قدر برویم که فرقی با بقیه‌ی کوچه‌ها نداشته باشند. همین‌طور بعضی ساحل‌ها، رستوران‌ها، موزیک‌ها و حتی بعضی از اتوبان‌ها. خاطره‌ها باید خوب و دست‌نخورده بمانند. غیرقابل دسترسی و غیرقابل تجربه‌ی مجدد. همه چیز را حتماً نباید تا آخرش تجربه کنی. اگر به زور بخواهی برگردی، مثل سیگاری می‌ماند که یک بار وسط کار خاموش شده و می‌خواهی دوباره روشنش کنی. به من اعتماد کن. روشنش نکن! مزه‌ی گندی می‌دهد. توی ذوفت می‌خورد.

مورد خیلی تابلوی بنجامین

از وقتی بچه بودم دوست داشتم بزرگ که شدم یک گلدان بنجامین ابلق در دفتر کار خودم داشته باشم. پارسال رفتم و یک گنده‌اش را گرفتم و آوردم گذاشتم در شیخی‌ترین جای دفتر. برای نگهداری‌اش تمام اینترنت را زیر و رو کردم و یک دستورالعمل نوشتم که اگر یک روز من مردم، نسل‌های آینده بدانند چطور با این زبان بسته برخورد کنند. اما همه‌ی این‌ها بی‌فایده بود. هر روز صبح که در دفتر را باز می‌کردم، تعداد زیادی از برگ‌هایش ریخته بود کف زمین. جایش را عوض کردم، آبش را عوض کردم، گلدانش را عوض کردم ولی افاقه نکرد. انگار محیط اینجا مشکل داشت. محیط دفتر شب‌های تابستان گرم می‌شد و صبح‌ها کولر گازی، خنک و خشکش می‌کرد. زمستان برعکس. این شد که زبان بسته کم کم به لقاءالله پیوست.

رفتم یک گلدان سگ‌جان خریدم که نوعی فیکوس با برگ‌های کشیده بود. این یکی دوام آورد. هفت هشت ماهی دوام آورد. ولی الآن جنازه‌اش روبرویم است و باید یک‌جوری سر به نیستش کنم.

گاهی هرچقدر هم که زیبا باشی، یا هر چقدر توانمند باشی، یا هر چقدر کارت درست باشد، یا هر چقدر که دوستت داشته باشند، برای بعضی محیط‌ها نیستی. هرز می‌روی. مرداب می‌شوی، می‌میری. هر محیطی به درد یک چیزی می‌خورد. بعضی محیط‌ها فقط به درد سوسک و مگس و… می‌خورند. حالا تو هر چقدر هم زور بزنی بی‌فایده است. این گلدان‌ها اگر پا داشتند، باید یک‌جوری نقشه‌ی فرار می‌کشیدند و می‌زدند به چاک، مگرنه ماندنشان خریت بود.