در کوچه و خیابان مردم آویزان میشوند و میگویند فلانی چرا دیگر در وبلاگت طنز نمینویسی؟ بعد از خودم میپرسم، واقعاً چرا طنز نمینویسم؟ بعد برای خودم دنبال سوژه میگردم که پرورشش بدهم و کمی نمک رویش بریزم و قر بیآیم و توی پاچهی جماعت کنم. ولی سراغ هر سوژهای که میروم میبینم به اندازهی کافی طنز است. مثلاً این خود به خود طنز است که از مخارج تبلیغات کاندیداهای انتخابات مجلس انتقاد میکنند! این خود به خود طنز است که میگویند در کشور بحران وجود ندارد. اینکه تعدادی را مورد رأفت اسلامی قرار میدهند. اینکه از کندی اینترنت ابراز بیاطلاعی میکنند. بعد کم کم احساس میکنم اسکل فرضمان کردهاند. این است که طنز به جای شیرین بودن، مزهی تلخ و گسی به خودش میگیرد و به شکل دردآوری میماسد روی دکمههای کیبورد. درد و بدبختی مردم، طنز نیست.
خون دلها
مدتهاست ننوشتهام راجعبه دغدغهی هر روزهام. اینجا ننوشتهام که هنوز منتظر روزهای سبز هستم. منتظر پیروزی، منتظر آزادی. یک استخوان در گلویم مانده و حنجرهام را میخراشد انگار. من سبزم. این را خودم میدانم. تکلیفم با خودم مشخص است و الآن هم آمدهام تا ثبتش کنم. من اعتراض دارم به وضعیت موجود و خواهان تغییرم، ولی مثل خیلیها که خودشان را طرفدار جنبش سبز جار میزنند، برای ورود دشمنهای قسمخوردهی مملکتم ثانیهشماری نمیکنم. من نمیتوانم تحمل کنم مجریهایی را که با هیجان و ذوقزدگی از بدبختیهای ما میگویند و در اتاق خبرشان بالا و پایین میپرند. من در خیابان شعار “رأی ما یک کلام، نخستوزیر امام” نمیدادم اگر هر دو را قبول نداشتم. من حتی این انقلاب را قبول دارم ولی معتقدم از مسیرش منحرف شده. من برای خائنین سابق و زورگوهای دیروز – مثل مشابههای امروزشان – ارزشی قائل نیستم و معتقدم خرابی وضعیت موجود دلیل بر خوب بودن وضعیت گذشته نیست. من مسلمانم و اسلام را باعث عقبماندگی کشورم نمیدانم. من ایرانی هستم و معتقدم ارزش هر سرباز کشته شده در راه دفاع از کشور با هزار پادشاه و حاکم برابری نمیکند. اینها را هم تنها برای خودم مینویسم تا یادم نرود چه کردهایم، چطور و با چه کسانی آمدهایم و کجا و با چه کسانی میخواهیم برویم.
ذرهای آرامش
و البته آرامش این نیست که الآن هست.
گاهی آدم مستأصل میشود و هر روز که بیدار میشود احساس میکند نگران است، بدون هیچ دلیل مشخصی. در ذهن خود به دنبال دلیل میگردد. به دعوای دیروزش و سردردهای شبانهاش میرسد و خندهاش میگیرد و میداند اینها هیچکدام به تنهایی نمیتوانند باعث رسوخ کرمهای خورندهی مغز انسان به داخل جمجمه باشند. بهطور حتم یک جایی در یک ساعت نفرین شدهای، چیزی در آدم منفجر شده است و موجش شیشههای پشت چشم را شکسته است. صدایش در گوش پیچیده است و هنوز سوت میکشد. ترکشهایش ریز و درشت فرو رفته در همه جا. شاید خیلی دور و دیر باشد، ولی این انفجار رخ داده است در گذشته.
و البته آرامش این نیست که الآن هست.
آرامش این نیست که روز و شب برایت فرقی نکنند و صدای سوت گوشت را به سمفونی مگسها تشبیه کنی و بیخیالی طی کنی؛ یا این نیست که پا روی شیشه خردهها بگذاری و بدوی تا به کارت برسی و برایت مهم نباشد شیشهها کجا و برای چه شکستهاند. آرامش این نیست که دنیا با تمام امکاناتش توانایی تولید اندک هیجانی در تو نداشته باشد. این نیست که در پارک روزنامه بخوانی و دنیا جا به جا شود و تو نفهمی. این لعنتی اسمش یک چیز دیگری است. آرامش نیست.
ناتالی پورتمن توی فرقون
یک راست و بدون مقدمه میروم سر اصل مطلب. زندگی مثل ماشینی که توی سرازیری افتاده باشد آرام آرام شتاب میگیرد. برای بعضیها تا آخر عمر سرعت میگیرد و آخر سر هم یا وارد جادهی صافی میشود و کم کم متوقف میشود، یا شاخ به شاخ میرود توی دیوار و تمام. برای بعضیهای دیگر اما داستان فرق میکند. وسط راه یکدفعه یک بچهای، گربهای، چیزی میپرد جلوی ماشین. بعضیها رد میکنند و ادامه میدهند. بعضیها میزنند روی ترمز. میزنند روی ترمز و دیگر هیچوقت شتاب اولیه را نمیگیرند. ماشین زندگی برایشان تبدیل میشود به یک چیزی. نمیدانم چه چیزی. شاید گاری یا فرقون. الآن مورد جالبی نمیتوانم برایش گیر بیآورم. خلاصه یک کوفتی میشود. مهم این است که دیگر هیچچیزش شبیه ماشین نیست.
گاهی یک اتفاق ناگهانی، خودش را میاندازد روی جادهی زندگی. جوری که محکم میزنی روی ترمز! مثلاً برای دایی من وقتی فهمید پسر ده سالهاش سرطان خون دارد. زد روی ترمز. طوری زد روی ترمز که صد نفر هم جمع بشوند نمیتوانند هلش بدهند. هلش هم بدهند، موتور ندارد که روشن بشود. برای خیلیها خیلی اتفاقات دیگری میافتد که طرف مجبور است بزند روی ترمز. برای من وقتی پارسال دکتر به همسرم گفت ممکن است یک بیماری عمومی داشته باشد و باید صبر کرد و منتظر آثارش شد، ترمز زدن اتفاق افتاد. البته بعدها فهمیدیم که دکتر اشتباه کرده، ولی من هنوز در سر و صورت همسرم دنبال غده میگردم. یک دیوانهی تمام عیار شدهام که خیلی حرفهای میتوانم حفظ ظاهر کنم. میخواهم بگویم همیشه اینطور نیست که این اتفاق بیافتد. یعنی ماشینت قرار نیست حتماً کسی را زیر بگیرد تا بزنی روی ترمز. گاهی میزنی روی ترمز و بچهی وسط خیابان، توپش را برمیدارد و دوباره از سر راهت کنار میرود. ولی شتاب تو دیگر گرفته شده. بعد اگر خیلی مرد باشی با زحمت باید پیاده بشوی و هل بدهی که حداقل راه کسی را مسدود نکنی. با شتاب خیلی کمی شروع به حرکت میکنی. در این شرایط و وقتی با سرعت لاکپشت حرکت میکنی، بیشتر از قبل خدا خدا میکنی که لازم نباشد دوباره بزنی روی ترمز. ولی گاهی مجبور میشوی. کاری از دستت ساخته نیست. مثل دو ماه پیش که بعد از دو هفته مراقبت ویژه و دو روز اضطراب پشت در بیمارستان، بچهی سقط شدهمان را انداختند توی قوطی و دادند ببرم آزمایشگاه. قوطیای که شاید پنج تن وزنش بود. شاید بیشتر. بعضی چیزها آخر بیشتر از وزن واقعیشان هستند. بلی؛ همه جا قوانین فیزیک حاکم نیست. مثلاً فکرهای توی سر من ممکن است اصلاً وزنی نداشته باشند ولی با کلهام که ترکیب میشوند سنگین میشوند. سرم خیلی سنگینتر از اینی که الآن هست میشود. منظورم این است که اگر کلهام را ببرند و بذارند روی ترازو، سبکتر از اینی که الآن هست خواهد بود. ولی وزن کلهی گوسفندها شاید فرقی با قبل از بریدنشان نداشته باشد.
برای آدمهایی که یک بار زدهاند روی ترمز، حرف زدن در مورد شروع مجدد مسخره است. رسم روزگار چنین است. مثلاً اگر ناتالی پورتمن به من ابراز عشق کند احتمالاً طوری نگاهش خواهم کرد که انگار دارد در مورد دورهی دایناسورها حرف میزند. من خیلی مرد باشم خودم را جمع و جور کنم و به زندگیم برگردم. یا به داییام اگر بگویند به فکر یک فرزند دیگر باش، شاید تمام دود سیگارش را توی صورتشان فوت کند. آنهایی که روی ترمز نزندهاند احتمالاً با سرعت از کنار ما میگذرند. شاید در دلشان مسخره کنند و شاید هم نمیدانم. کلاً گاهی آدم حال ندارد حرفش را تمام کند. مثلاً من میخواهم همینجا متن را تمام کنم و حتی نقطه هم نگذارم
خانهای در پاریس
خانهای در پاریس است. در یک کوچهی سنگفرش که فقط پیادهها و دوچرخهسوارها میتوانند از آن بگذرند. اغلب کمی مه گرفته است و نم باران زده روی سنگفرشش. از این چراغهای کمنور دارد که دو متر دور خودشان را بیشتر روشن نمیکنند. یک کافه در آن هست که صندلیهایش را توی کوچه چیده است. یک کتابخانه هم دارد که کنار پنجرهاش میتوانی بنشینی و قهوه بخوری و کتاب ورق بزنی. پنجرهی خانه رو به کوچه باز میشود و یک ایوان کوچک دارد که گلدانهای شمعدانی از نردههایش آویزان شدهاند. هوای پاریس خوراک عاشقی است. میشود یک روز که تو میدوی تا زیر باران خیس نشوی از تو عکسی گرفت و بزرگ زد روی دیوار خانه. میشود روزانه یک وقتی را به در آغوش گرفتن تو در ایوان خانه اختصاص داد. میشود یک روز عصر در کافه بنشینیم و من محو تماشای چشمانت فنجان دوم قهوه را فراموش کنم تا سرد شود.
اما همینجا، همین تهران، میان اینهمه دود و سر و صدا و موش و گربه! همینجا که تاکسیهایش، شهر شلوغ که میشود دربست میبرند فقط و پول خون میگیرند. همین امروز که قسط وام را با دو ماه تأخیر دادم. امروز که زوج بود و ماشین ما فرد. سهمیهها را تازه ریختهاند در کارتهایمان. همین امشب که همسایه مهمانی دارد و صدای موزیکش حکایت از سیستم صوتی شاخش دارد. همینجا؛ این گوشه از دنیا که آنتن دارد و دیش و پارازیت و فیلتر. این گوشه از دنیا فقط هوایش نیست که وارونه میشود. همین امروز که دیدم پیرزن پلههای بانک را بالا رفت تا یارانهاش را بگیرد. همینجا که جنینها سقط میشوند و نفسها به شماره میافتند و قلبها تیر میکشند. همینجا چراغ خواب را روشن میکنم و کتاب مستور را باز میکنم. شروع میکنم بلند برایت صفحهی اولش را میخوانم:
گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایههایی غریب میآمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمیخواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم. و اینها پیش از قصهی لبخند تو بود.
جای خلوتی بود. وسط نیستی. گفتی: «هستم.» نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: «نیستی.» باز گفتی: «هستم.» بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم: «هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم.» گفتی «غلطی.» و این هنوز پیش از قصهی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق میبارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسهی سینهام را آتش میزد. و من ذوب میشدم و پروانهها نه، فرشتهها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهات انگشتانم را نبوییده بودند.
میبینی؟ اینطور هم آدم عاشقی میکند. هیچچیزش نه شبیه کتابها است و نه فیلمها. حتماً لازم نیست تو هم مثل من خورهی موسیقی و فیلم و رستوران باشی. درست است که پاریس خوراک عاشقی است، ولی برای ما همین اتاق کوچک در این گوشهی دنیا بس است.