ولنتاین الحرام

مقدمه:
داستان از اونجایی شروع شد که همه می‌دونن. پس هی حرف الکی نزنم و برم سر اصل مطلب. دعوا سرلحاف ملا است. این‌که کی اول گفت یه روزی رو برای عشق و این حرف‌ها اختصاص بدیم و کاری نداریم، مهم اینه که جوون‌های ما لنگ همچین داستان‌هایی هستن که عشق و علاقه‌ی قلبی که توی دل‌های کوچیک مثل گنجشکشون دارن رو نسبت طرف مقابل یا اطراف مقابل ابراز کنن، و صد البته کادو و هدیه یکی از ملزومات جهت نشان دادن عشق و علاقه هست. حالا حاجی دوست داره «سالروز عروسی حضرت فاطمه و امام علی» عشقولانه در کنه [چقدر از این ادبیات متنفرم]، مزدک و صفورا دوست دارن «سپندارمذگان» رو برای مراوده انتخاب کنن، بابک و آناهیتا هم می‌خوان ولنتاین داشته باشن. یه بنده خدایی یه مسافرتی کرده اروپا و دیده مردم توی روز «ولنتاین» به هم کادو می‌دن. اومده اینجا تعریف کرده و ملت هم دست به کار شدن و مناسبت در آوردن واسه ی این نیازشون. دقت کنید اگر این نیاز وجود نداشت و یه روز هم از قبل اختصاص داده شده بود به عشق مردم، الآن این همه انرژی نمی‌ذاشتن که حالا ولنتاین رو بکنن سپندارمذگان و سپندارمذگان رو بکنن عروسی امام علی و حضرت فاطمه. پس اون آدم‌هایی که دنبال این هستن که این‌ها رو عوض کنن الآن حتماً از کوتاهی خودشون نادم و پشیمان هستن. حالا که این‌قدر پشیمان هستن و تازگی‌ها مد شده که همه راهکار ارایه می‌دن با عقل‌های کاملشون [انگار که تا حالا صد بار این راه‌ها رو رفتن و تهش رو در آوردن]، من هم وظیفه‌ی شرعی و انسانی خودم دیدم که یه راهکاری ارایه بدم که بذارنش کنار بقیه‌ی راهکارها و همه رو با هم بریزن توی یه کیسه و ببرن و بذارن جلوی کوزه و آبش رو بخورن، باشد که رستگار شوند.

راهکار:
با توجه به اینکه ما تجربیات موفقی در به‌هم چسبانیدن مناسبت‌های مختلف و پررنگ‌تر کردن اون‌ها برای جامعه داریم و نمونه‌های موفقی هم داریم از قبیل: [دهه‌ی فجر که دو تا روز مختلف رو به هم ربط دادیم و ده روز ملت رو سر کار می‌ذاریم و هزینه می‌کنیم و از این حرف‌ها – ایام فاطمیه که من به شخصه نفهمیدم دقیقاً چه زمانی رو شامل می‌شه و تمام اون مدت رو باید با احتیاط سپری کنیم که مبادا حریم‌ها بشکنه و برای تاریخ‌هایی که حتی نمی‌دونیم باید عزاداری کنیم – و با شکوه‌ترینش که اسلام رو زنده نگه داشته یعنی دو ماه محرم و صفر که در نوع خودش یه رکورد هست دو ماه عزاداری و موارد مشابه]، بیآییم و ولنتیاین و سپندارمذگان رو که سه روز بیشتر با هم فاصله ندارند رو به بچسبونیم و ازش به عنوان ایام وحدت روم و ایران باستان یا هر کوفت دیگه‌ای یاد کنیم. در ضمن صبر کنیم که هر وقت تاریخ قمری عروسی حضرت فاطمه و امام علی نزدیک این ایام شد، دیگه همه دنیا متحد بشن توی اون روز. ولی برای این‌که از اون تاریخ به بعد این ایام با روزهای سوگواری چهارده معصوم و حضرت ابوالفضل و این‌ها قاطی نشه، از اون تاریخ این ایام رو به صورت قمری شناور می‌کنیم تا هم همه بهشون ثابت بشه که برد نهایی با اسلام هست، و هم اینکه همه با هم متحد بشن و این خیلی قشنگ می‌شه. واقعاً با فرهنگ‌سازی می‌شه همه چیز رو بومی کرد. می‌بینید؟ هم اسلامی هست، هم ایرانی و هم نیاز جنسی و عشقی رو برآورده می‌کنه.
نظرسنجی:
اون‌هایی که با این پیشنهاد و ثبتش در گوگل موافق هستند لطفا [اینجا] نظر بدن و اسم هم براش انتخاب کنن. مثلاً ولنتاینیه یا ولنتاین‌الحرام که در اون هر گونه قهر کردن یا کادو ندادن و یا عدم استقبال از مراوده حتی در زمان عادت حرام اعلام بشه. با نظر دادن در [اینجا] هم مخالفتشون رو با همچین برنامه‌ای اعلام کنن. در صورت بی‌نظر بودن هم [اینجا] کلیک کنن.
تقاضای راهکار ارائه دادن:
دوستانی هم که علاقه‌مند به ارائه راهکار در هر زمینه‌ای هستن [اینجا] کلیک کنن و راهکارهای خودشون رو ارائه بدن.

رهبران از کجا می‌آیند؟

دنیای جالبی داریم. به خودمان نگاه کنیم. به قول قرائتی: «عیسی موسی رو قـِـبـوووول؟ بگید. قـِـبـووووول؟ نـِـداره». این فرهنگ ما که در آن یا روی سر کسی قسم می‌خوریم و یا با طرف دشمن هستیم و او را تولید کننده‌ی شر می‌دانیم را من بهش می‌گویم: «فرهنگ سیاه و سفید». یعنی نگاه ما به آدم‌ها یا مثبت است، یا منفی. طرف یا دوست ما است، یا دشمن ما است. یا سیاه است، یا سفید. می‌خواهم بگویم نگاه ما یک طیف رنگی را شامل نمی‌شود که در آن رنگ‌های شاد و غمگین دیده شوند و ترکیب این رنگ‌ها لذت بصری برای ما به ارمغان بیاورد. زندگی خیلی از ما خلاصه شده در صبحانه نخوردن و با دهن بوگندو سر کار رفتن. تا وقت ناهار زیرآب زدن و متوقع بودن و غیبت کردن. ناهار چرب خوردن و چای لیوانی خوردن. توی ترافیک فحش آب‌دار خواهر و مادر دادن. اخبار و یک سریال در پیت دسته‌ی پنجم کره‌ی شمالی را از تلویزیون دیدن، به همراه شام چرب و چیلی و چای لیوانی. و بعد که آروغمان را زدیم، بالای منبر می‌رویم و در حالی‌که یک میخی، سیخی، چیزی را مرتب در دهان و لای دندان‌هایمان این‌طرف و آن‌طرف می‌کنیم، شروع می‌کنیم راجع به باجناق و شوهر خواهر و برادرزاده‌ی پسرخاله و زن سرایدار و بقیه نظر دادن و زندگی آن‌ها را نقد کردن. غافل از این‌که همین اتفاق، در تک‌تک خانه‌های این‌ها دارد برای ما تکرار می‌شود. بس که ما کار درستیم. «فلانی آقا است. یه پارچه نوره. مگه می‌شه حرف اشتباهی بزنه؟ من زن و بچه‌ام رو چشم بسته می‌سپارم دست این بنده‌ی خدا». یا: «فلانی ازگله. اصلاً ذاتاً آدم کثیفیه. همه‌اش می‌خواد حال من رو بگیره. بگه ماست سفیده من باور نمی‌کنم». ببینید در این فرهنگ سیاه و سفید دو عنصر وجودشان خیلی ضروری است. یکی «رهبر» و دیگری «دشمن». یعنی همیشه باید یکی را – هر چند خودش قبول نداشته باشد – به عنوان رهبر ببندیم به بالای یک میله و مثل پرچم بگیریمش بالا. حالا طرف هر چقدر آن بالا دست و پا بزند و بگوید: «منو بیارید پایین و من رهبر نیستم و شما اشتباه گرفتید»، باز همه زیرش جمع می‌شویم و دستمال‌هایمان را می‌مالیم به میله که شفا بگیریم. از آن طرف هم همیشه باید یک سری آدم را پیدا کنیم که به‌شان گیر بدهیم. یعنی هر چی مخالف هست در اصل دشمن ما است. هرکس که کارهایش با ما فرق می‌کند دشمن است. اگر ما با حجاب هستیم، باید به بی‌حجاب‌ها گیر بدهیم و آن‌ها را دشمن خودمان بدانیم. اگر بی‌حجاب هستیم باید وقتی یه خانم با حجاب می‌بینیم دماغمان را بگیریم بالا و لب و لوچه‌ی‌مان را کج و کوله کنیم.
در این فرهنگ اگر کسی حرفی بزند که به مذاق ما خوش نیاید، او می‌شود دشمن درجه‌ی یک ما. برعکس اگر یک حرفی بزند که دهن بعضی‌ها با آن سرویس بشود، طرف را می‌فرستیم بالای همان میله‌ای که در بالا ذکر شد. نمی‌توانیم حرف‌های متفاوت را بشنویم و از کنار هم قرار دادن آن‌ها لذت ببریم.
نمی‌توانیم با این واقعیت کنار بیاییم که آفرینش با این تفاوت‌ها زیبا شده و اگر قرار بود همه مثل هم فکر کنند و مثل هم باشند، مثل هم آفریده می‌شدند. این سیاه و سفیدها و این رهبر و دشمن‌ها و این استقلال و پرسپولیس‌ها به نوعی رفتار اجتماعی تبدیل شده که بیشترین دغدغه‌های ذهنی ما را تشکیل می‌دهند. بوقچی استقلال را از مدیرعامل پرسپولیس برتر می‌دانیم. بسیاری از انرژی ما صرف این درگیری‌های درونی و بیرونی ما می‌شود. این تفکرات گاهی فقط ذهن ما را به خود مشغول می‌کنند و گاهی گوش مفتی را از زیرپا گیر می‌آوریم و درباره‌ی آن‌ها برای آن گوش سخن‌وری می‌کنیم. منظورم این است کسی که برای گوشش کار بهتری از شنیدن این حرف‌های صد تا یه غاز ندارد، انگار که آن را بی‌کار انداخته زیر دست و پا. بیآیید با هم یک روز هم شده تمرین کنیم. تمرین کنیم که برای خودمان نه بت بسازیم، و نه دشمن. فرض نکنیم که همه دارند سر ما را کلاه می‌گذارند. یک روز هم که شده صبح به همه لبخندی واقعی تحویل بدهیم. و از ته دل این درگیری‌های الکی را دور بریزیم. گمان نکنم زندگی به آن سختی باشد که ما آن را فرض کرده‌ایم و داریم بر اساس قواعد یک بازی سخت، آن را ادامه می‌دهیم. تمرین کنیم که یک روز هم شده عصبانی نشویم. با زمین و زمان، بدون دلیل و منطق مخالفت یا موافقت نکنیم.
فکر نکنیم همین متن را هم برای ما نوشته‌اند و ما باید با آن مخالفت کنیم. یا کف بزنیم و سوت بکشیم که یعنی با آن موافقیم. زندگی نعمتی است که همین یک بار به ما داده شده است. شاید «انتخاب» قشنگ‌ترین و ظریف‌ترین ابزاری باشد که ما در دست داریم. انتخاب با ما است. چگونه زندگی کنیم؟

نگاهی به فیلم جاده‌ی انقلابی

فیلم جاده‌ی انقلابی یکی از جدیدترین آثار سینمای آمریکا است که به تازگی نامزد جشنواره‌های سالانه‌ی سینمای آمریکا شده و به دلیل نقش آفرینی دو ستاره‌ی هالیوود یعنی «کیت وینسلت» و «لئوناردو دی کاپریو» زیر ذره‌بین علاقمندان به فیلم قرار گرفته است. جاده‌ی انقلابی از دو منظر بسیار حائز اهمیت است. اول بازی زوج طلایی فیلم تایتانیک بعد از سال‌ها در کنار هم و دوم عنوان فیلم.
کیت وینسلت و دی کاپریو زوجی بودند که در فیلم تایتانیک، خیلی‌ها از آن‌ها به عنوان زوج جاودانه‌ی هالیوود یاد می‌کردند. انتخاب نمادین این دو بازیگر، زندگی بازیگران هالیوود و تصنعی بودن عشق آن‌ها را نشان می‌دهد. شاید کشیدن سیگار بیش از حد برای رساندن مطلب بوده است. زوجی که از دید مردم محله‌ی جاده‌ی انقلابی پنسیلوانیا، بهترین زوج آن اطراف هستند، ولی در بطن ماجرا چنین نیست. زوجی که برای آرامش در زندگی تصمیماتی می‌گیرند که از نظر بقیه بچه‌گانه است. صحنه‌هایی از فیلم اصرار کارگردان بر بازسازی صحنه‌های تایتانیک را به صورت کاملاً عاری شده از عشق نمایان می‌کند. صحنه‌های مشابه خداحفظی آپریل و فرانک – کیت وینسلت و دی کاپریو – بدون این که هیچ گونه احساسی در چهره‌ی هیچکدام دیده شود. صحنه‌ی قرار گرفتن آپریل با دامنی خونی، ما را به یاد رها کردن حلقه‌ی «رز داسون» در اقیانوس می‌اندازد. رقصیدن آپریل با مرد همسایه، بیشتر ما را به یاد رقصیدن در قسمت کارگری کشتی تایتانیک می‌اندازد. اما همه‌ی این‌ها پوستینی است تا بیننده روایت تلخ سرگذشت ساکنین جاده‌ی انقلاب را دنبال کند.
در منظر دوم از دید بنده، این فیلم سرگذشت یک انقلاب را با روایتی انسانی بیان می‌کند. ساختار فیلم بیش از آنکه داستان زن و شوهر جوانی را در پنسیلوانیا روایت کند، یک نوع کالبد شکافی در باب راهی است که یک انقلاب در پیش می‌گیرد. و آینده‌ای که بیشتر انقلاب‌ها به آن خواهند رسید را دنبال می‌کند. صحنه‌های داد و فریاد و عدم تعادل بر حرکات این زوج جوان، نشان از به هم ریخته‌گی و سردرگمی در انقلاب‌ها است. نا امیدی و پوچی احساس‌هایی هستند که بعد از نرسیدن به آرمان‌های انقلاب به سراغ مجریان انقلاب خواهند آمد. رفتن به پاریس و کسب درآمد زن و استراحت مرد یکی از آرمان‌هایی است که زوج در آن به دنبال آرامش می‌گردد. آرامشی که در جاده‌ی انقلاب گم شده است. صحنه‌های عجولانه‌ای همچون مراوده‌ی جنسی زودگذر و بدون روح آپریل با مرد همسایه آن هم در ماشین (باز هم شبیه‌سازی با تایتانیک)، نه تنها از جذابیت داستان نکاسته است، بلکه به ملموس‌تر شدن این رابطه کمک می‌کند. بارداری آپریل و کودکی که در راه دارند نشان از نسلی است که برای ما جوانان ایرانی، بسیار آشنا است. کودکی که برنامه‌های آن‌ها را برای رفتن به پاریس و تصمیم‌گیری در آرامش بر هم می‌زند. در همان حال فرانک پیشنهاد کاری خوبی دریافت می‌کند و به خاطر پول بیشتر، در واقع قید رفتن به پاریس را می‌زند. آپریل تصمیم می‌گیرد فرزند انقلاب خود را سقط کند که از دید او مانع رسیدن به اهداف آن‌ها شده است. فرزندی که ده ماه از زندگیش آن هم در شکم مادرش گذشته و هیچگونه اختیاری از خود ندارد. نزاع‌های آن‌ها و باقی صحنه‌های فیلم در آن زمان تنها به متهم شدن دو طرف، از طرف همدیگر می‌انجامد. مرد معتقد است که زن نباید فکر سقط فرزند را در سر بپروراند و در پنسیلوانیا هم می‌شود پول درآورد و زندگی کرد، و زن معتقد است که شوهرش نه به خاطر بچه، بلکه به دلیل پول پیشنهاد شده حاضر به ترک پنسیلوانیا نیست. و بالاخره در برداشتی که آپریل حتی دوربین را هم برای ثبت صحنه‌ی سقط جنینش پشت در نگه می‌دارد، شاید تأثیرگذارترین صحنه‌های فیلم آغاز می‌شود. فوت آپریل در اثر سقط جنین و فرار دی کاپریو از جاده‌ی انقلابی با سرعت به همراه با گریه. آمدن زوج جدیدی به خانه‌ی آن‌ها که بهترین خانه‌ی آن منطقه است و همه‌ی ساکنین معمولی منطقه که زندگی یکنواختی دارند حسرتش را می‌خورند. در پایان فیلم و اصرار کارگردان مبنی بر پایان ندادن فیلم و وارد کردن زوج جدید؛ که به صورت تلویحی سعی در متصور کردن سرنوشتی مشابه را برای زوج جدید دارد، یاد تعبیری از دکتر شریعتی افتادم. ایشان انقلاب‌ها را – که انقلاب ما هم جزء آن است – در غالب نمودارهای زنگی شکل پشت سر همی تصویر کردند که افول هر یک با اوج گیری دیگری همراه است. دوره‌ی رشد و پیوستن مردم به آن‌ها در شروع و حداکثر شدن استقبال در نقطه‌ی ماکزیمم و ریزش طرفداران به دلیل برآورده نشدن آرمان‌ها و اهداف و همین طور مال خود کردن انقلاب‌ها توسط افرادی خاص و محدود. و در زمان افول یکی، رفته رفته پایه‌های انقلاب بعدی شکل می‌گیرد و همان داستان مجدداً تکرار می‌شود.
پی‌نوشت: بنده به هیچ عنوان با نقد یک اثر هنری – چه عکاسی، چه فیلم و… – از دیدگاه هنری و مفهومی موافق نیستم و به آن اعتقاد ندارم. شاید بتوان از نظر تکنیکی اثری را نقد کرد، ولی مسلماً احساسی که خالق
اثر دارد با برداشتی که بیننده‌ها دارند بسیار متفاوت است. متن بالا تنها برداشت شخصی است و شاید بسیار متفاوت با احساس نویسنده یا سازنده‌ی اثر باشد.

برنامه‌ی نود؛ از این هفته با خیابانی و شفیع

از:ریاست سازمان تربیت بدنی

به: حراست سازمان تربیت بدنی
با سلام؛
لطفاً شرایطی حاصل گردانید که از این پس به جای نیروهای ضد انقلاب و اصلاح طلب در برنامه‌های زنده‌ی سیما، از نیروهای مخلصی همچون آقایان شفیع و خیابانی استفاده شود.
با تشکر
————————————-
از: حراست سازمان تربیت بدنی
به: حراست سازمان صدا و سیما
با سلام؛
از آنجایی که در دوره‌ی اصلاحات، شاهد نفوذ افراد ضد انقلاب و برانداز به بدنه‌ی نظام بودیم، لازم است در این مقطع افرادی در سطوح مختلف به کار گرفته شوند که مویی برای این انقلاب سفید کرده‌اند. به عنوان نمونه زمان آن رسیده است که در برنامه‌های ورزشی پربیننده، از آقایانی که در بدترین شرایط در خدمت مردم بوده‌اند استفاده شود. انسان‌های وارسته‌ای که در گذشته‌ای نه چندان دور، گزارش مسابقات جام جهانی را حتی در نیمه‌های شب برای ملت شهید پرور انجام می‌دادند. ملت اسلامی، اجراهای برادران بهرام شفیع و جواد خیابانی را از یاد نخواهند برد.
من الله توفیق
————————————-
از: حراست سازمان صدا و سیما
به: ریاست سازمان صدا و سیما
با سلام و خسته نباشید؛
به پیوست نامه‌ی حراست سازمان تربیت بدنی خدمتتان ایفاد می گردد. خواهشمند است سریعتر اقدام بفرمائید و نتایج را اعلام کنید.
من الله توفیق
————————————-
از: ریاست سازمان صدا و سیما
به: حراست سازمان صدا سیما
با سلام؛
ضمن سپاس از توجه شما، آقای شفیع بازنشسته شده‌اند و آقای خیابانی هم صلاح نیست در چنین برنامه‌هایی باشند. در حال حاضر نیروهای خوبی مانند آقایان فردوسی‌پور و میرزایی را در اختیار داریم و برنامه‌های ایشان مورد تأیید سازمان است.
با تشکر
رونوشت:
حراست سازمان تربیت بدنی
رئیس سازمان تربیت بدنی
————————————-
بعد از چند ساعت تماس تلفنی
————————————-
از: …
به: رئیس سازمان صدا و سیما
از این به بعد به جای فردوسی پور و میرزایی از شفیع و خیابانی در نود استفاده کن.
————————————-
از: ریاست صدا و سیما
به: تهیه کننده‌ی برنامه‌ی نود
جناب آقای فردوسی پور؛
با سلام؛
بنا بر توافقات به عمل آمده، خواهشمند است از برنامه‌ی این هفته آقایان شفیع و خیابانی مدیریت و اجرای برنامه‌ی نود را بر عهده بگیرند. از زحمات شما در این پست سپاسگذارم.
با تشکر
————————————-
دوربین – صدا – حرکت
————————————-
در این متن تمامی صحبت‌های آقای شفیع با رنگ نارنجی و تمامی صحبت‌های آقای خیابانی با رنگ آبی هستند.
سلام
از
امشب
برنامه‌ی
نود
با
ما[به طور همزمان]
خلاصه‌ی برنامه پخش می‌شود که هنوز یادگار خدا بیامرز فردوسی‌پور است و از آخرین اثرات او در این برنامه است.
امشب مهمان ارجمندی داریم. کارشناسی خبره که قبلاً خیلی از ایشون استفاده کردیم و دیدید که از همین کارشناسی‌های تلویزیونی به ریاست فدراسیون فوتبال رسیدند. آقای داریوش مصطفوی.
داریوش جان سلام. خوش اومدی.
دوربین روی مصطفوی می‌رود و ایشان هم سری تکان می‌دهند.
امروز مسابقه‌ی پیامک هم داریم. به نظر شما با حضور آقایان شفیع و خیابانی به جای آقای فردوسی‌پور، وزن برنامه‌ی ما یعنی برنامه‌ی نود چه تغییری کرده؟
یک – بالا رفتیم
دو – پایین اومدیم
چهار – فرقی نکرده
شش – هیچکدام
هفت– همه‌ی موارد

شما می‌توانید گزینه‌ی مورد نظر را به شماره‌ی سه – سه صفر – نود ارسال کنید.
اول لازم می‌دونم تشکر ویژه‌ای بکنم از مسوولین سازمان صدا و سیما، از رئیس سازمان تربیت بدنی، از آقای رئیس جمهور، از مسوول دفتر ایشون. مسوول سازمان حفظ آثار، ریاست محترم فدراسیون فوتبال، والیبال، کشتی، فوتسال و بقیه‌ی عزیزانی که مشغول به خدمت به مردم هستند.
و اون‌هایی که الآن در شیفت شب کارخانه‌ها کار می‌کنند، یا پرستاران و پزشکانی که در اورژانس بیمارستان‌ها هستند و هم اکنون برنامه‌ی ما رو به صورت زنده مشاهده می‌کنند. دست و پای تک تک عزیزان را از دور می‌بوسیم.

پشت سر مجریان برنامه، یونولیتی با سه رنگ قرمز و سفید و سبز قرار داده شده که عدد نود در وسط آن نوشته شده. جلوی روی آقای خیابانی یه مانیتور قدیمی پانزده اینچ قرار دارد و مدام به صفحه‌ی آن نگاه می‌کند و مطالبی را می‌خواند. آقای شفیع رو به دوربین در مورد خدمات دولت نهم و مردم دار بودن ایشان و همچنین رئیس سازمان تربیت بدنی و اقوام صحبت می‌کند و خاطر نشان می‌کند که در دوره‌ی ریاست ایشان بیشترین خدمات انجام شده. از آن جمله بازسازی چند بار صندلی‌های ورزشگاه آزادی. آقای شفیع می‌فرمایند که استادیوم آزادی افتخار کشور است و سالم بودن زمین چمن این استادیوم از بزرگترین و ارزشمندترین خدمات عصر حاضر در عرصه‌ی ورزش است.
خب تصاویری رو می‌بینیم از کتک‌های آقای میثاقیان که دوربین‌های برنامه نود شکار کردند.
آقای میثاقیان در حالی به تصویر کشیده شده که با پنجه بوکس در رختکن به جان بازیکن‌ها افتاده. تصویری پخش می‌شود از گونه‌ی پاره شده‌ی یکی از بازیکنان و دماغ شکسته‌ی کاپیتان تیم که از ترس در گوشه‌ی رختکن چمپاتمه زده‌اند.
حاج اکبر آقای میثاقیان سلام
سلام خدمت شما آقای شفیع و آقای خیابانی و بینندگان محترم و مهمان برنامه.
آقای میثاقیان ضمن تشکر از شما به خاطر این اقدام، شما با این کار باعث می‌شی که بازیکن سالاری در ورزش رواج پیدا نکنه. می‌شه از شرایط بگی برامون؟ چی شد که شما اقدام به این حرکات کردید؟
ممنونم آقای خیابانی. راستش ما باید این بازی رو می‌بردیم، ولی من هر چی به بازیکن‌ها می‌گفتم، گوش نمی‌کردن. و ما متأسفانه سه امتیاز این بازی رو از دست دادیم. این آقایی که می‌بینی مثل موش نشسته کنار رختکن و گونه‌اش پاره شده دو بار بهش گفتم پاس بده و نداد. این شد که زدمش.
کاپیتان چطور؟
کاپیتان هم یکی مثل اون.
ممنون آقای میثاقیان. ارتباط مستقیم داریم با علی کریمی. آقای کریمی شما به تیم ملی برمی‌گردید؟
سلام. نه آقای شفیع. من ترجیح می‌دم برای تیم ملی در این شرایط و با این مربی بازی نکنم.
حالا علی آقا اگه من از شما خواهش کنم چی؟ شما بالاخره بهترین بازیکن ایران هستی. مردم شما رو دوست دارن. شما باید بیآی تیم ملی.
نه دیگه نمی‌آم.
علی جان، جون جواد بیا.
نوکرتم جواد جون. نه. نمی‌آم. تا خود علی دایی نیآد توی تلویزیون و در مورد درگیری‌های جام جهانی معذرت خواهی نکنه من توی تیم ملی بازی نمی‌کنم.
ممنون از تو علی جون. ما سعی می‌کنیم که ترتیب عذرخواهی آقای دایی رو بدیم تا شما برای تیم ملی بازی کنی. الآن تعداد زیادی از مسوولان پشت خط هستند تا ما باهاشون صحبت کنیم و ازشون تشکر کنیم. قبل از اون یه مطلبی رو خدممتون عرض کنم. و اینکه این هفته دوربین نود که عکس‌های ارسالی شما هست برای سایت نود، متأسفانه به دست ما نرسیده و من هر چی سعی می‌کنم وارد سایت بشم و پسورد می‌زنم، موفق نمی‌شم. پسورد سایت دست عادل هست.
دوربین در حالی که صورت خیابانی را در کادر قرار داده، کم کم روی صورت ایشان زوم می‌کند. لحظه‌ای ساکت می‌شود و اشک در چشمانش جمع می‌شود.
عادل می‌دونم که الآن صدای من رو می‌شنوی. اگه چهره‌ی من رو می‌بینی، پسورد رو برام اس ام اس کن. تو رو خدا.
و باز هم سکوت و چهره‌ی درمانده‌ی خیابانی.
خب از ماهواره تصاویری به دستمون رسیده به صورت مستقیم که تقدیم حضورتون می‌کنیم. آ.ث.میلان هست در برابر یونتوس. دقیقه بیست و پنجم. همکاران ما خیلی زحمت کشیدند و این تصاویر رو به دست ما رسوندند. مالدینی پا به توپ هست. برای بازیکن شماره‌ی هفده، اون هم برای شماره‌ی نوزده. باز هم به عقب برای مالدینی. مالدینی. پا به توپ. خود مالدینی. به شماره‌ی هفت. آندریاس شفچینکوف. برای شماره‌ی نوزده و به اوت. اگر بیست تا دروازه می‌ذاشتن، توپ به تیرک دروازه‌ی بیستم می‌خورد.
دوربین به استودیو برمی‌گردد و چهره‌ی مصطفوی را نشان می‌دهد.
خب آقای مصطفوی نظرتون راجع این بازی چی هست؟
با سلام. تیم آ.ث.میلان با تیم اودینزه
بله. همین الآن یه اس ام اس رسید برای من که امیدوارم عادل باشه. بذارید بخونم. سلام جواد جان. برنامه را می‌بینم. لطف کن از من هم تعریف کن. قربانت. محمد فنایی.
پس ممد بود نه عادل. هنوز پرچم خط نگهداریش توی جام جهانی جلوی چشمم هست. بگیرش الآن با موبایل باهاش حرف بزنیم.
خودت بگیر بهرام جان.
جان جواد بگیر.
باشه. الو. ممد جان. خوبی؟ بهرام سلام می‌رسونه. حتماً. حتماً. اون رو که همه می‌دونن، شما یکی از بهترین داورهای دنیا هستی. این نیازی به تعریف نداره. قربان شکل ماهت.
چند ساعتی از برنامه گذشته و الآن تقریباً ساعت سه شب هست که برنامه‌ی تجلیل از مدیران ورزشی سپاه داره پخش می‌شه. جواد خیابانی رفته توی اتاق بغل تا چرتی بزنه و شفیع داره نم نم توضیح می‌ده راجع به خدمات نیروهای مسلح به ورزشکاران.
سه هزار نفر در مسابقه‌ی پیامک شرکت کردند، که دو هزار و دویست و دو نفر جواب غیر قابل قبول دادند. بقیه هم گفتند که وزن برنامه بالا رفته.
داریوش جان یه شماره بگو.
سی و دو هزار و پنجاه.
خب آقای رضایی از بندر جاسک برنده‌ی ما هستن که باهاشون تماس گرفته می‌شه. ممنون از این که همراه ما بودید. به اتفاق آقای مصطفوی از شما خداحافظی می‌کنم.
عکس از: علی بهرامن

  • دوستان؛ برای حمایت از عادل فردوسی پور و همچنین دیدن چهره‌های نورانی آقایان [اینجا] کلیک کنید.
  • برای اطلاع از اتفاقات حواشی برنامه‌ی نود، [اینجا] کلیک کنید.
  • برای نظر دادن راجع به این نوشته [اینجا] کلیک کنید.
  • برای فرستادن کمپوت به زندان اوین [اینجا] کلیک کنید.
  • برای ارسال کمک‌های انسان دوستان به مردم غزه [اینجا] کلیک کنید.
  • برای حمایت از آقای خیابانی [اینجا] کلیک کنید.
  • برای فحش دادن به هر چی که خواستید [اینجا] کلیک کنید.
  • برای دیدن عکس‌های نانسی عجرم [اینجا] کلیک کنید.
  • برای حمایت از نویسنده [اینجا] کلیک کنید.
  • برای حمایت از عکاس [اینجا] کلیک کنید.
  • برای خواندن بلاگ‌های خاله زبیده [اینجا] کلیک کنید.
  • برای دیدن تصاویر مستقیم از مشهد مقدس [اینجا] کلیک کنید.
  • برای دانلود زیرنویس فارسی سریال‌های لاست و پریزون برک و دکستر [اینجا] کلیک کنید.
  • برای تغییر نام خلیج فارس، به خلیج دوستی و برعکس [اینجا] کلیک کنید.

دوستان اگر لینک این بلاگ را به دو هزار نفر از دوستانتان در یاهو نفرستید، و در بلاست‌های خود نگذارید، آی‌دی‌های شما آی‌دی اضافی شناخته می‌شه و از طرف یاهو از کار می‌افته. پس برای اینکه باز هم بتوانیم در محیط یاهو دور هم باشیم دوهزار تا صلوات بفرست و این لینک رو برای دو هزار نفر بفرست. تا آخر هفته، خبرهای خوبی خواهی گرفت. اگر نفرستی در یک تصادف دو دست و یک سرت رو از دست می‌دی و مجبوری تا آخر عمر بدون دست و سر زندگی کنی.

Everything is about Money

شب جمعه بود. همه‌ی فامیل دعوت شده بودیم خونه‌ی آقا رضا این‌ها. فرشته خانم – زن آقا رضا – سفره‌ی رنگین انداخته بود و کلی غذای خوشمزه چیده بود. از قرمه سبزی و لوبیا پلو بگیر تا لازانیا و بیف استراگانف. آقا رضا چند وقتی بود که کارهایش به مشکل برخورده بود. فرشته خانم مدام می‌نشیند و به باعث و بانی خراب شدن کار آقا رضا فحش می‌دهد. نشد یک بار برویم خونه‌‌ی آن‌ها و ماهواره‌‌ی‌شان بر روی کانال صدای آمریکا نباشد. از مأمور نیروی انتظامی که می‌آید در کوچه‌‌ی‌شان کشیک می‌دهد فحش می‌دهد تا آن بالا بالایی. خانواده‌ی ما از آن‌ها هستند که همیشه باید برای رسیدنشان به مهمانی دست به دعا بشوی. حسین آقا که تحصیل کرده‌ی آمریکا است، همیشه از همه دیرتر می‌آید. آدم نرمالی هست و با نگاهی به نسبت دموکرات به قضایا نگاه می‌کند.
از آن طرف زهرا خانم و فاطمه خانم – خواهرهای حسین آقا و آقا رضا – از اول انقلاب و قبل از اون، فعالان سیاسی بودند. اعلامیه پخش می‌کردند، تظاهرات می‌کردند، به جبهه‌ها کمک می‌کردند و در انتخابات‌ها حسابی دنبال اخبار بودند. زهرا خانم در جنگ شوهرش را از دست داده و شوهر فاطمه خانم که از دانشجوهای تسخیر کننده‌ی لانه‌ی جاسوسی بوده، در حال حاضر در یک شرکت خصوصی کار می‌کند. محمد آقا – شوهر فاطمه خانم – در این چند سال همیشه در پروژه‌های بزرگ دولتی کار می‌کرده. ولی از وقتی رئیس جمهور مردمی – به جای رئیس جمهورهای غیرمردمی قبلی – سر کار آمدند، ایشان را هم از کار بی‌کار کردند و مردم رو به جای ایشان گذاشتند سر کار.
مردهای فامیل همگی ردیف روبروی تلویزیون نشستند و کنترل دست آقا رضا است. بقیه هم مجبورند که برنامه‌ی کانال صدای آمریکا را نگاه کنند. زن‌ها هم در آشپزخونه مشغول کارهای نهایی برای یه پذیرایی مفصل هستند.
بلافاصله بعد از شام، جنگ بر سر شستن ظرف‌ها شروع می‌شود. بعد از چند دقیقه شکست خورده‌ها به طرف سالن پذیرایی می‌آیند. بعد از آن‌ها هم پیروز شده‌ها با چای و شیرینی به جمع اضافه شدند. فرشته خانم که انگار درسش را خوب حفظ کرده، یواش یواش از پله‌های منبر بالا می‌رود و شروع می‌کند به ایراد سخنرانی راجع به فلسطینی‌ها و اسرائیلی‌ها. می‌گوید که در تلویزیون دیده یک نفر به خودش نارنجک بسته و در یک فروشگاه که زن و بچه اسرائیلی‌ها در حال خرید کردن بودند، خودش و آن‌ها را منفجر کرده است. هنوز صحنه‌ها‌ی انفجار برج‌های دوقلوی تجارت جهانی جلوی چشمم رژه می‌روند، که چطور فرشته خانم برای کشته شدگان دل می‌سوزاند و بالا و پایین می‌پرید. انگار که بلانسبت آقا رضا بالای برج گیر افتاده.
فرشته خانم از راکت‌های حماس می‌گوید که اگر آن‌ها راکت‌پرانی نمی‌کردند و سر جای‌اشان می‌نشستند، الآن اسرائیل به غزه حمله نمی‌کرد. زهرا خانم و فاطمه خانم با همدیگر حرف می‌زنند و سعی می‌کنند نشنوند که فرشته خانم چی می‌گوید. همیشه از این جور بحث‌ها – آن هم در خانه‌ی آقا رضا این‌ها – فراری هستند. آقا رضا با صدای بلندی که به طور واضح شنیده شود شروع می‌کند به فحش دادن به سران جمهوری اسلامی که: «ما خودمان هزار تا مشکل داریم. این‌ها اگه حماس رو انگولک نمی‌کردن، حماس هم برای اسرائیل شاخ‌بازی در نمی‌آوردن». اصغر آقا معتقده که خون بچه‌های غزه الآن گردن رهبر و رئیس جمهور ایران هست. می‌گوید: «که اگه انقلاب نمی‌کردیم، این بچه‌ها هم کشته نمی‌شدن. این همه هم جوون توی جنگ کشته نمی‌شدن. این‌ها هم این‌قدر بخور بخور نمی‌کردن و نشسته بودن توی قم درسشون رو می‌دادند».
همین‌طور که صورت زهرا خانم داشت برافروخته می‌شد، محسن که از همه‌ی برادرها کوچک‌تر بود، من را کشید به سمت خودش و گفت: «اون موقع که من توی جبهه شیمیایی شدم، آقا رضا خونه‌ی کوچیک میدون خراسونش رو فروخت و یه خونه توی فرشته خرید». بعد هم یه چشمکی به من زد که خیلی معنا داشت.
تازه موتور آقا رضا داشت گرم می‌شد که زهرا خانم حرفش رو قطع کرد و گفت: «چرا حرف بی‌ربط می‌زنی؟ شما می‌گی اون‌ها جز جنگیدن با دست خالی چه راهی دارند؟ نتیجه‌ی صلح یاسر عرفاتی‌اشون رو هم دیدم. این‌ها باید بزنن دهن هر چی صهیونیسته سرویس کنند. نمی‌شه که آدم یه عمری با ذلت زندگی کنه». فاطمه خانم رو کرد به فرشته خانم و گفت: «فرشته جون؛ تو که بچه‌ی یهودی رو دیدی، بچه‌های غزه رو هم دیدی؟ یا برای این‌که حالت بد نشه، زدی اون کانال؟ آدم باید انصاف داشته باشه».
بچه‌ها داشتند توی حال بازی می‌کردند که با بالا رفتن صداها توجهشان جلب شد. بزرگترها هم که دیدند بچه‌ها نگاهشان می‌کنند، ناخودآگاه ساکت شدند و تریبون را دست محمد آقا – که فرد میانه رویی بود – سپردند. محمد آقا گفت: «کشتن زن و بچه – چه اسرائیلی و چه فلسطینی – دل همه رو به درد می‌آره. ولی تعداد بچه‌های اسرائیلی به هیچ وجه با فلسطینی‌ها قابل قیاس نیست. نمی‌شه هم آدم ساکت بنشینه و نگاه کنه. خداییش اگه ما جای اون‌ها بودیم، چه انتظاری داشتیم؟». بزرگترها محو صحبت‌های محمد آقا بودند. حسین آقا نگاهش به تلویزیون بود و گوشش با محمد آقا. من هم داشتم به فیلمی که سارا پیشنهاد داده بود و من همان روز دیده بودم فکر می‌کردم. فیلم تاریخچه‌ای از سرزمین فلسطین و درگیری‌ها، همراه با آمار موثق بود که کلی هم جایزه گرفته بود.
توی همین هاگیر واگیر، ساناز – دختر کوچولوی آقا رضا – کنترل تلویزیون رو برداشت و زد یکی از این کانال‌های عربی. نانسی عجرم داشت تبلیغ کوکاکولا می‌کرد و بچه‌ها هم شروع کردند با آهنگش رقصیدن. محسن بلند شد و سیگارش رو از جیبش در آورد و رفت توی بالکن.
بچه‌ی آقا رضا این‌قدر قشنگ می‌رقصید که همه بحث رو فراموش کردند و شروع کردند به دست زدن برای ساناز. نانسی جلوی بیلبورد کوکاکولا می‌خوند، ساناز می‌رقصید، همه دست می‌زدند.
فیلم پیشنهادی: Occupation 101