- برطرف شدن نگرانی بشکههای نفتی: دغدغهای که عمری است ما را به خود مشغول کرده این است که آیا دولت بعد از فروختن نفت، بشکههای آن را برمیگرداند؟ یا حداقل گرویی آنها را میگیرد؟
- تمدید انتخابات: صادقانه امیدوار هستیم که انتخابات تا جایی که ممکن است دیرتر برگزار شود. ایام نزدیک انتخابات همواره روزهای خوشی برای ملت ما بوده است. حقوقهای معوقه پرداخت شده است. پروژهها و طرحهای عمرانی افتتاح شدهاند. حقوق بازنشستگان افزایش یافته است. در مجموع شیرینترین روزها برای مردم ما، روزهای نزدیک انتخابات است.
- دستگیری از خوانندههای زیرزمینی و ممنوعه: ما میخواهیم مسوولان به خوانندههایی نظیر ساسی مانکن بیشتر بها بدهد. اینها استعدادهای تکرارنشدنی ایران زمین هستند. چرا ما دم انتخابات یاد آنها میافتیم؟ خواهش میکنیم که آنها را از زیر زمین به سطح زمین بیآورید. همچنین از موسیقیهایی که حس نوستالژیک برای خیلیها ایجاد میکند نیز بیشتر استفاده کنید. مثل آنکه میگوید: «توی سینهاش یه جنگل ستاره داره» که یادآور ستارههای فراوان در لیست دانشجوهای ما هست. ستارههایی که هر سرهنگی حسرت داشتنش را میخورد.
- برطرف کردن دلتنگی: خب دلمان تنگ میشود. هشت سال قیافهی نخست وزیر وقت – میرحسین موسوی – را دیدیم، بعد از اینکه از قدرت کنار رفت، به تعداد انگشتان دست ندیدیمش. خاتمی را هشت سال هر روز میدیدیم، در این چهار سال که گذشت به تعداد چشمهای صورت ندیدیمش. این یکی محبوب را از ما نگیرید.
- جلوگیری از اسراف: به راستی این همه روزنامه و این همه مجله روی پیشخوان دکهها در این روزها اسراف نیست؟ ما خواهش میکنیم روزنامهها و مجلههای جدید را مثل یاس نو، مردم و جامعه، شهروند امروز، کلمهی سبز، اعتماد، اعتماد ملی، اندیشه نو، چلچراغ و… را جمع کرده و مردم با همان روزنامههای قدیمی که به آنها اعتماد دارند و سالهاست با آنها پیگیر اخبار میشوند ادامه دهند.
- پخش تام و جری و دوربین مخفی و استفاده از رنگهای شادتر در تلویزیون: مدت زمان برنامههایی مثل تام و جری، دوربین مخفی، دیدنیها، لحظهها، یا سریالهایی که ما دوست داریم مثل پزشک دهکده، جومونگ، آینهی عبرت را در زمان انتخابات بیشتر کنید. در ضمن از رنگهایی که افسردگی به دنبال دارد مثل سبز در روزشمارهای انتخاباتی استفاده نکنید. رنگهایی انتخاب کنید که مردم را به رأی دادن بیشتر تشوبق کند. مثل آبی، قرمز، بنفش و…
چی میگن؟
- اوباما: What the ffff
- احمدینژاد: عجل علی ظهورک، ایشالا مبارکم باد.
- خاتمی: عجب غلطی کردم کشیدم کنارا!
- بان کی مون: Oh My God
- کروبی: زن؛ من کی خوابم برد؟
- بهرام بیضایی: من که گفتم همه خوابیم.
- شریعتمداری (کیهان): آهاااان. حالا بیآید جلو نفس کشاااااا.
- ابراهیم نبوی:قربون شکل بیریختت برم. سوژه جور شد.
- مایلی کهن: اگه من رو احمدینژاد آورد، لابد احمدینژاد رو خدا آورد.
- عادل فردوسیپور: بههههله.
- هارلی بازیگر چاق سریال لاست: Dude
- درویش سر کوچه: یارب نظر تو برنگردد.
- مادرم: ای خدا! آخه ما چه گناهی کردیم؟
- پسر خالهام که رأی نداده: اه اه اه. گفتم برم رأی بدما.
- هخا: چرا رفتید رأی دادید احمقها؟ اگر هیچ کس رأی نمیداد، هیچ کس رئیس جمهور نمیشد.
- بردیا: مدتی نیستم.
- آزمندیان: مردهشور تو و من و این کت شلوار سفید و این گل رز و انرژی مثبت و همه رو با هم ببرن. اه. مزخرف.
- دانشجویی که مدرکش رو گرفته و روبروی در دانشگاه شریف منتظر تاکسی ایستاده: دربست، فرودگاه امام.
کوهنوردی
با مهدی و استاد چلغوز و بردیا و پیمان و محسن رفته بودیم کوه. شب جمعه بود و ما کل روز رو توی راه بودیم. مهدی به زور ما رو برد بالا و یه جاهایی استاد چلغوز رو کول میکرد. چون استاد علیرغم اینکه آدم دیسکو برویی هست، ولی کوهنورد نیست. شب که رسیدیم بالا چادر زدیم و مهدی و پیمان آتیش روشن کردن. صدای ویرگول بازیشون از بیرون چادر شنیده میشد.گفتم:
استاد چه خبرا؟ تعریف کن ببینیم. دنیا دست کیه؟
استاد چلغوز گفت:
خبرها زیاده. من در سفرهای استانی که داشتم فهمیدم همه آقای اجمدینژاد را دوست دارند. من هم فردا که رسیدیم پایین رفتیم، به اجمدی نژاد رأی میدهم.
بردیا گفت:
….
….
استاد مزاج باجالی بود. لووووووووووول.
….
….
محسن گفت:
استاد تو دیگه چرا این حرف رو میزنی. شما به عنوان یک ایرانی که با چشم باز به مسائل نگاه میکنه …more
گفتم:
استاد شما چیزی از سیاست خارجی دولت ایشون رو شنیدی؟ شما که همش سفر می ری اینور و اونور، مثلاً اون دفعه که با خسرو رفتی دوبی چند سال پیش احترامت رو بیشتر داشتن یا الآن؟
مهدی و پیمان که کارشون بیرون تموم شده بود اومدن تو. پیمان سریع پرید توی حرف و گفت:
bahse chiyeh? entekhabateh? Virgool too cheshme har ki nare ray bede. man khodam be JooMoonG Ray midam
استاد گفت:
پیمان جان تو داری جرف می زنی، ولی ما چشممون درد میگیره نمیدونم چرا.
مهدی گفت:
این حرفها برای ما نون و آب نمیشه. ما دم عروسیمونه. هر کدوم از کاندیداها یه مایهای به ما بده چاکرش هم هستیم. مگر نه دیگی که برای ما نجوشه، بذار سر سگ توش بجوشه.
گفتم:
حاجی ایشالا ردیف میشه. نگران نباش جون حاجی.
بردیا گفت:
….
….
جاجی یه گلریزون مثل میثم برات میگیریم کارت راه بیافته. یادته میخواستیم بریم رستوران گل میمون؟ میثم قرار شد وایسته دم در پولها رو جمع کنه و خرج عروسیش کنه. همون رستوران گرونه که آبهویج سنتی میداد. اصلاً اون هم نشد کباب سیبزمینی میدیم. ماشاءالله این روزا به لطف دولت کریمه فت و فراوونه.
لووووووول
….
….
گفتم:
من که به موسوی رأی میدم. شماها دوباره اینقدر این دست و اون دست میکنین که این یارو دوباره میآد.
محسن گفت:
میثم جان. تو چرا به موسوی رأی میدی؟ اگر موسوی نباشه به کی رأی میدی؟ بقیه رو قبول داری؟ ببین میثم اونهایی که رأی نمیدن هم زیاد با تو فرق نمیکنن. فرقشون در اینه که تو یه کاندیدا رو قبول داری و اونها هیچ کدوم از کاندیداها رو قبول ندارن. ستاد لالمونی گرفتهی موسوی باید بیآد و ما رو توجیه کنه که چرا موسوی بهتره. توی تعاریف سیاسی …more
پیمان گفت:
agha jan man ye tarh graphicy mizanam baraye mirhosein karam ro anjam midam. ya har kas dige. ye kari az dastesh bar miyad baraye kandidaye khodesh. nabayad ba tablighe ziadi mardom ro zadeh kard. hasasiyate dozdgire mashin ro har cheghadr bebari bala, bishtar rooye asaabete. hasasiyatesh payin bashe, ham khodet rahati ham baghiyeh. mesle inhayee ke tooye 360 ax gozashtan yaki ax khatami o moosavi o yeki entekhabat naaa. alan vaghteh kababeh. berim kabab bezarim ke ta farda khoda bozorge
چلغوز گفت:
من برای اجمدینژاد تبلیغ کردم. جالا شما بگویید چرا تبلیغ کردم؟
همه با هم گفتیم:
چرا تبلیغ کردی؟
چلغوز سرش رو انداخت پایین و بدون اینکه جواب ما رو بده از چادر رفت بیرون.
پانوشت: عکس از وبلاگ ردپای کوهنورد
از قبل انتخاب شده است؟
مطلبی که در زیر میخوانید برای سایت سپیده دم نوشته شده است. اصل مطلب را میتوانید از [اینجا] بخوانید.
اگر مدت زیادی چوبی را خم نگاه داری، وقتی رهایش میکنی چوب خم خواهد ماند. وقتی دستت را مدت زیادی به یک حالت بگیری، تکان دادن آن سخت خواهد بود و ناخودآگاه دست به حالت قبلی باز خواهد گشت.
جامعهی ایران سابقهی طولانی مدت زندگی زیر سایهی حکومت دیکتاتوری را دارد. اگر انقلاب پیروز میشود و نظام شاهنشاهی برچیده میشود، پیروزی تاریخ مردم ایران است. مردمی که از ابتدا تا به حال فریاد مقدس آزادی سردادهاند. این انقلاب و این جمهوری متعلق به ما و پدرانمان فقط نیست. متعلق به فرزندانمان فقط نیست. حال ما وارث پیروزی تاریخ ایران هستیم.
در ایام انتخابات جملاتی را میشنویم نظیر:
«بابا، از قبل انتخاب شده است»
یا
«رأی بدیم که چی بشه؟»
آیا این تفکر از سابقهی بلندمدت پذیرش دیکتاتوری سرچشمه نمیگیرد؟ یعنی ملت و مسوولان، ناخودآگاه به سمتی غیر از جمهوری حرکت میکنند. این تمایل ناخودآگاه به بازگشت به حالت قبلی است. ما باید این جمهوریت را آنقدر ادامه بدهیم که اگر در آینده اتفاقی افتاد، حالت قبلی ما جمهوریت باشد، نه دیکتاتوری. ما مسوولیت نگاه داشتن این جمهوریت را به هر قیمتی داریم. ما مسوول هستیم. نسبت به این آزادی تاریخی مسوول هستیم. چند مادر را در اطراف میشناسیم که فرزند از دست دادهاند برای حفظ این آزادی؟ چند زن را میشناسید که همسر از دست دادهاند برای حفظ این جمهوریت؟ آیا به چهرهی پدرانمان نگاه کردهایم که وقتی خبری از خرابکاری در این مملکت را میشنوند، گویی فرزندشان دچار مشکلی شده است؟ اگر همهی این موارد را ضرب در تاریخ گذشته و آیندهی ایران کنیم، نتیجه وظیفهی ما خواهد بود برای بیدار بودن. برای حاضر بودن. ما همانهایی هستیم که در بهمن پنجاه و هفت آزادی را به ارمغان آوردیم. ما همانهایی هستیم که روزی برای حفظ ناموسمان مقابل لشگر اسکندر ایستادیم. این لحظات با دقایقی که گردان کمیل در فکه قیچی شده بود و بیسیمچی گزارش نفر به نفر شهدا را تا آخرین نفر میداد چه فرقی میکند؟ تنها زمان جا به جا شده. سنگر جا به جا شده. ما همان ملت هستیم.
تراژدی نارسیوس
سالها بعد که در قبر میگذاشتنم و خاک روی صورتم میریختند، باز هم فکر آن روز اعصابم را خرد میکرد و خودم رو لعنت میکردم.
«رستوران و کافی شاپ اوفو، در محیطی عاشقانه پذیرای شماست. زوجهای عزیز بفرمائید طبقه دوم».
لحنش چیزی شبیه همان مردی بود که هر روز آنجا میایستاد و همین جملات را میگفت. برگشت و با پای برهنه از وسط خیابان گذشت و به داخل میدان رفت. از لابهلای حوضچهها رد شد و به مرکز میدان رسید. شروع کرد بلند بلند به تقلید صدای رفسنجانی و قرائتی. چند نفری دورش جمع شدند و خندیدند. پس از دقایقی – انگار که هنوز خیلی کار برای انجام دادن داشته باشد – راهش را از بین جمعیت باز کرد و به ضلع جنوبی میدان رفت و بعد هم خیابان ولیعصر. از وسط خیابان و بیاعتنا به خودروها شروع به دویدن کرد.
به مغازه فرش فروشی رسید. از پشت ویترین با چشمهای گرد شده به داخل نگاه کرد. شیشه ویترین را شکست و بر روی یک قالی دستباف قم نشست. لبههای قالی را رو به بالا نگاه داشت. قالی از روی بقیه قالیها بلند شد و در خیابان به پرواز درآمد. به زحمت به دنبالش راه افتادم. در خیابانها حرکت میکرد. بلند شد و روی قالی ایستاد و دستها به اطراف باز کرد و چشمهایش را بست. قالی کم کم به زمین نزدیک شد و به زمین خورد. اهمیتی نمیداد که پایش زخم شده. به سمت مغازه اسباببازی فروشی رفت و ویترینش را برانداز کرد. به داخل مغازه رفت و قایق کوچکی که پشت ویترین بود را برداشت و از مغازه بیرون زد. قایق را در جوی خیابان ولیعصر انداخت و سوارش شد. با سرعت از بین درختان ویراژ میداد. داشتم از نفس میافتادم که توقف کرد. از روی قایق کوچولو پیاده شد و به مغازه «صوتی-تصویری» رفت و یک دستگاه پخش بزرگ برداشت و بیرون آمد. نگاهش در نگاه من گره خورد. ولی انگار که من را نشناخت، یا اینکه اهمیت نداد. نفسم در سینه حبس شد که نکند فهمیده است که در تعقیبش هستم. دستگاه پخش را در قایق گذاشت و روشنش کرد. صدایش را زیاد کرد و دوباره مسیر را ادامه داد تا اینکه به بیمارستان رسید.
زمان ازدواجم بود که پسر دایی سیزده سالهام در اثر بیماری سرطان خون و بعد از شیمی درمانیهای سخت، از دنیا رفت. حدود یازده سالم که بود، با خواهرم در خانه تنها میماندیم که مادرم برای پرستاری از مادربزرگم به بیمارستان برود. سالهای سختی بود. دیدن مادری که هر بار از بیمارستان برمیگشت، خستهتر و شکستهتر میشد. با خود فکر میکردم که اگر مادرم ذرهای از احساسی که من نسبت به مادرم دارم را نسبت به مادرش داشته باشد، این غبار خستگی خیلی هم طبیعی است. تازه به مدرسه رفته بودم که پسر داییام برای مداوای بیماری خونی خود، باید هر هفته به بیمارستان میرفت و مادرم هر روز بر سجده اشک میریخت. به دنیا که آمدم، خانوادهام با لباس عزای داییام که مرد جوان متأهلی بود و تازه مدرک لیسانسش را از آمریکا گرفته بود و به ایران بازگشته بود و در اثر بیماری دیابت فوت کرده بود، به استقبالم آمدند.
راهروی بیمارستان با قطرههایی که از لباسش میچکید خیس میشد. یادم میآید به چشمان مادرم که نگاه میکردم، انگار خالی از اشک شده بود و دیگر اشکی برای ریختن در آن وجود نداشت. دو نفر گلفروشی که پشتش راه افتاده بودند، با اشاره او به داخل اتاقها میرفتند و به مریضها گل میدادند. روز آخری که به دیدن پسر داییام رفتیم، با چشمان بیرمق به کوههای خشک روبروی بیمارستان نگاه میکرد. لحظهای کنار پنجره اتاق مراقبتهای ویژه ایستاد و به مریضهایی نگاه کرد که با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. هر انسانی که میمیرد، گویی اولین مرگی است که اتفاق میافتد. گلها که تمام شد، به سرعت از پلهها پایین آمد و به سمت اطلاعات رفت. شبی که خواهرزادهام به دنیا آمد برف میبارید و من تا خود صبح در خیابانهای اطراف بیمارستان، با ماشین میچرخیدم و برای شگفتآور بودن خلقت اشک میریختم. دستش را از بیضیشکل بریده شده جلوی صورت اپراتور به داخل برد و بلندگویش را بیرون کشید. هر کودکی که به دنیا میآید، با خود یک زندگی به دنیای ما میآورد. صدایش را صاف و نازک کرد و پشت بلند گو گفت:
«آقایان و خانمها؛ به بخش زایمان. آقایان و خانمها؛ همگی به بخش زایمان».
و بلند بلند زد زیر خنده.
کنار خیابان کمی راه رفت. بعد دستها را باز و شروع به دویدن کرد. چند بار دستانش را مثل پرندگان بالا و پایین برد و از زمین بلند شد و کم کم اوج گرفت. از روی سر عابران و بعد هم ماشینها. از کنار دکلهای برق گذشت و از پنجرهها داخل خانهها را نگاه کرد. جایی ارتفاعش را کم کرد و روی زمین ایستاد. از دستفروشی چاقو گرفت و بدون اینکه پولی بدهد با فروشنده دست داد و خوش و بش کرد و دوباره پرواز کرد. کنار خانهای بر روی زمین ایستاد. در نیمه باز است. آرام و پاورچین داخل شد. حیاط و باغچه را نگاهی انداخت و آرام درب ورودی منزل را باز کرد. پشت در ایستادم و نگاهش کردم. راهرویی را طی کرد تا به نشیمن رسید. جلوتر مردی چهارشانه با تهریشهای جو گندمی ایستاده و پشت به ما با تلفن صحبت میکرد. صدایش کرد. مرد برگشت و با دهان نیمه باز نگاهش کرد. میشد ترس را از چشمانش شناخت.مرد دو قدمی به عقب رفت. حرفهایی میزدند که نمیشنیدم. انگشتانش را دور گلوی آن مرد پیچد و به عقب هلش داد تا به دیوار خورد. با چاقو خط آرامی بالای پلکش انداخت. مرد چشمانش را بههم فشرده بود. دستانم میلرزید و میخواستم فرار کنم تا صحنه را نبینم. ولی نمیدانم چرا درب را باز کردم تا صدایشان را بشنوم. در حالیکه چاقو را آرام در دهان مرد میکرد، گفت:
«میدانی سالها مصنوعی خندیدن یعنی چه؟».
چاقو را از انتهای لبش کشید به طرف گوشش. از آن طرف هم اینکار را تکرار کرد. لبخندی خونین بر لبان مرد نقش بست. مرد تسلیم بود و ملتمسانه نگاه میکرد. شاید سالها انتظار آن لحظه را کشیده بود و ترس از روبرویی با آن آرامش را از او سلب کرده بود. به سختی نفس میکشید. چاقو را نزدیک حلقومش کرد و گفت:
«نمیتوانی نفس بکشی؟».
چاقو را از حلقش به داخل فرو کرد. صدای هوای آزاد شده از گلویش بیرون آمد. چند قدمی به عقب آمد. چشمانش را بست و در حالی که زیرلب آواز میخواند، چرخید و با چاقو روی بدن مرد خطی کشید. دو مرتبه عقب رفت و جلو آمد. اینبار چاقو را در پهلویش فرو کرد و بیرون کشید. آوازش بلندتر میشد و حرکاتش سریعتر. چرخید و پاهایش را از زمین بلند کرد و چاقو را تا انتها در شکم مرد فشار داد و بیرون کشید. بعد قلبش را. گردنش را. شبیه قتل نبود. یک رقص بالهی باشکوه بود. از وقتی میشناختمش تا آن موقع، اینقدر صورتش را آرام و رها ندیده بودم. هر ضربهای که میزد، گویی باری سنگین از پشتش برداشته میشد. مرد به زمین افتاد و دیگر نفس نکشید. چشمانش را باز کرد و صحنه را دید. یکی دو قدمی به عقب آمد و بعد برگشت و با سرعت به سمت درب دوید. درب را که باز کرد، پریدم جلوی راهش. چشم در چشم هم. دستش را از مچ گرفتم و چاقویش را به شکمش فرو کردم. درد میکشیدم. فریاد میزدم. چاقو را بیرون کشیدم و به جای دیگری از شکمش زدم. اشک میریختم و فریاد میکشیدم. با چشمها و دهان باز، نگاهم میکرد. نفسش را به داخل میکشید. بر روی زانو نشست و دستش را روی شکمش گرفت، ولی باز هم من را نگاه میکرد. چاقو را از دستش گرفتم. میدانستم که با ضربات داخل شکم، احتمال مردنش کم است. چشمانم را بستم تا چاقو را بر گلویش بزنم و کار را تمام کنم. با سرش ضربهای به شکم من زد و از خانه به بیرون دوید.
خیابان شلوغ بود. هر چه چشم میانداختم، آدمها شبیه هم بودند. یکی کیفی به دستش بود و با موبایل راجع به جلسهای حرف میزد. دیگری دست همسرش را گرفته بود و کنار ایستگاه اتوبوس منتظر بود. مردم به سرعت در پیادهروها راه میرفتند. سراسیمه مردم را کنار میزدم و دنبالش میگشتم. ماشینها با سرعت در خیابانها حرکت میکردند. زندگی خیلی شلوغ بود.
پینوشت:
– نارسیوس: در اساطیر یونان، جوان زیبارویی که به عشق دلباختگان خود توجهی نمیکرد و حتی به الهههایی که عاشق او بودند بیاعتنایی میکرد. تا اینکه روزی به کنار چشمهای میرود و در هنگام آب نوشیدن صورت خود را در آب میبیند و فریفتهی خود میشود. برای آنکه خود را در آغوش کشد، در آب میپرد و غرق میشود. خدایان بهخاطر این ناکامی وی را به گلِ نرگس (نارسیسیوم) تبدیل میکنند تا همواره بر لب آب بروید و خود را نظاره کند.
– تقدیم به یاسربهروز که در یک سال گذشته وقت زیادی رو برای این شاگرد خنگ خودش گذاشت و هیچ وقت مأیوس نشد.
– عنوان برگرفته از وبلاگ برگویش.