پیشنوشت: این متن را که در وبلاگ پدرم نوشتهام بخوانید.
مشکلی برایمان پیش آمده. البته خطر تا مقدار زیادی رفع شده است، ولی هنوز محتاج دعای تک تک شما هستیم. یکی از دوستان صمیمیام دو هفتهی پیش با موتور تصادف کرد و ساق پایش شکست. بعد از اینکه پایش را عمل کردند و پلاتین و پیچ و مهره گذاشتند، به دیدنش رفتم. درد داشت ولی وضعیت عمومیاش خوب بود. ساعتی بعد از ملاقاتمان ریهاش آمبولی کرد و به اتاق عمل رفت و بعد هم چندین روز است که در آی.سی.یو بیهوش است. شب و روزمان یکی شده. کمی خطر رفع شده که با دعای خیر شما انشاءالله بهبودی کامل حاصل خواهد شد. آمبولی ریه در اثر ورود چربی به خون، بعد از شکستگیهای شدید و یا جراحیها رخ میدهد. به اینصورت که چربی وارد خون میشود، قلب را رد میکند و در ریه مینشیند و کم کم راه تنفس را میبندد. قصدم توضیح این ضایعه نیست، که اطلاعات بیشترش را میتوانید از «دکتر گوگل» به دست آورید.
دوستمان با مرگ چند قدم فاصله داشت. در حالیکه ما حتی باورمان هم نمیشد. ولی واقعیت داشت. از این سختتر باور کردنش برای خودمان است. خودمان هم با مرگ اندک فاصلهای بیش نداریم. تازه فهمیدهام که حتی شکستگی پا هم میتواند ما را به دیار باقی بفرستد. حتی سادهتر از آن هم هست راههایی برای رسیدن به دیار باقی. همهی ما با مرگ دو قدم بیشتر فاصله نداریم. به خدا بیشتر فاصله نداریم. همین حالا که هزاران هزار بیمار سرطانی و ایدزی و آنفولانزایی در بیمارستانهای دنیا هستند و با مرگ دست و پنجه نرم میکنند، ممکن است راه بلندتری تا مرگ در پیش روی داشته باشند تا من و شما.
ولی جالب آن است که همه فکر میکنیم مرگ برای بقیه است. فکر میکنیم فقط آنهایی که زیر خاک هستند مردنی هستند. طوری زندگی میکنیم که انگار حالا حالاها هستیم. نمیخواهم اوقاتتان را تلخ کنم، ولی به واقع تا اتفاق نیافتد به فکرش نمیافتیم. آیا در زندگی یادمان نمیرود که برای چه زنده هستیم؟ برای چه نفس میکشیم؟ خدا عقل و امکانات و زمان را برای چه داده؟ آمدهایم که بخوریم و بخندیم و گریه کنیم و بخوانیم و برویم؟ کجای تاریخ نام و یادی از ما خواهد ماند؟ به چه عنوانی خواهد ماند؟ به شما قول میدهم که وقتی بمیریم نه کتابهایی که خواندهایم دردی از ما دوا خواهند کرد، و نه مدارک دانشگاهیمان. نه نوشتن این پستها به درد من خواهد خورد، نه خواندنشان به درد شما. خروار خروار کتاب بخوانیم، فرقون فرقون مدرک جمع کنیم، هزار هزار پست بنویسیم و بخوانیم به اندازهی یک نگاه محبتآمیز به مادر، به اندازهی یک حرف عاشقانه به همسر و به اندازهی یک قدم که برای دوستی برداریم ارزش نخواهد داشت. به اندازهی یک لقمه نانی که دست گرسنهای بدهیم، به اندازهی دستی که از مصدومی بگیریم، به اندازهی عیادتی که از مریضی بکنیم ارزش نخواهد داشت. به اندازهی دقیقهای که همصحبت پیرمرد یا پیرزنی تنها شویم، به اندازهی سلامی که به رفتگری کنیم، و حتی به اندازهی دانههایی که برای کبوتری بریزیم ارزش نخواهد داشت.
کارهایمان وقتی ارزش دارند که به عمل تبدیل شوند. کتاب خواندنهایمان وقتی ارزشمند میشوند که به یک جملهشان ایمان بیآوریم و آن را عمل کنیم. مدارک دانشگاهیمان وقتی از فشار قبرمان کم میکنند که با علممان دردی از اجتماع حل کنیم. نوشتههای من وقتی به فریادم خواهند رسید که خودم، یا یکی از شما یک رفتار اجتماعیمان اصلاح شود. با پای کامپیوتر نشستن و خواندن و نوشتن، با در کتابخانه زندگی کردن و کافکا به سر گرفتن، با معدل الف گرفتن در دکترای فلان رشته، نه اسمی از ما در این دنیا خواهد ماند نه نفعی برای ما در آخرتمان.
دوستمان با مرگ چند قدم فاصله داشت. در حالیکه ما حتی باورمان هم نمیشد. ولی واقعیت داشت. از این سختتر باور کردنش برای خودمان است. خودمان هم با مرگ اندک فاصلهای بیش نداریم. تازه فهمیدهام که حتی شکستگی پا هم میتواند ما را به دیار باقی بفرستد. حتی سادهتر از آن هم هست راههایی برای رسیدن به دیار باقی. همهی ما با مرگ دو قدم بیشتر فاصله نداریم. به خدا بیشتر فاصله نداریم. همین حالا که هزاران هزار بیمار سرطانی و ایدزی و آنفولانزایی در بیمارستانهای دنیا هستند و با مرگ دست و پنجه نرم میکنند، ممکن است راه بلندتری تا مرگ در پیش روی داشته باشند تا من و شما.
ولی جالب آن است که همه فکر میکنیم مرگ برای بقیه است. فکر میکنیم فقط آنهایی که زیر خاک هستند مردنی هستند. طوری زندگی میکنیم که انگار حالا حالاها هستیم. نمیخواهم اوقاتتان را تلخ کنم، ولی به واقع تا اتفاق نیافتد به فکرش نمیافتیم. آیا در زندگی یادمان نمیرود که برای چه زنده هستیم؟ برای چه نفس میکشیم؟ خدا عقل و امکانات و زمان را برای چه داده؟ آمدهایم که بخوریم و بخندیم و گریه کنیم و بخوانیم و برویم؟ کجای تاریخ نام و یادی از ما خواهد ماند؟ به چه عنوانی خواهد ماند؟ به شما قول میدهم که وقتی بمیریم نه کتابهایی که خواندهایم دردی از ما دوا خواهند کرد، و نه مدارک دانشگاهیمان. نه نوشتن این پستها به درد من خواهد خورد، نه خواندنشان به درد شما. خروار خروار کتاب بخوانیم، فرقون فرقون مدرک جمع کنیم، هزار هزار پست بنویسیم و بخوانیم به اندازهی یک نگاه محبتآمیز به مادر، به اندازهی یک حرف عاشقانه به همسر و به اندازهی یک قدم که برای دوستی برداریم ارزش نخواهد داشت. به اندازهی یک لقمه نانی که دست گرسنهای بدهیم، به اندازهی دستی که از مصدومی بگیریم، به اندازهی عیادتی که از مریضی بکنیم ارزش نخواهد داشت. به اندازهی دقیقهای که همصحبت پیرمرد یا پیرزنی تنها شویم، به اندازهی سلامی که به رفتگری کنیم، و حتی به اندازهی دانههایی که برای کبوتری بریزیم ارزش نخواهد داشت.
کارهایمان وقتی ارزش دارند که به عمل تبدیل شوند. کتاب خواندنهایمان وقتی ارزشمند میشوند که به یک جملهشان ایمان بیآوریم و آن را عمل کنیم. مدارک دانشگاهیمان وقتی از فشار قبرمان کم میکنند که با علممان دردی از اجتماع حل کنیم. نوشتههای من وقتی به فریادم خواهند رسید که خودم، یا یکی از شما یک رفتار اجتماعیمان اصلاح شود. با پای کامپیوتر نشستن و خواندن و نوشتن، با در کتابخانه زندگی کردن و کافکا به سر گرفتن، با معدل الف گرفتن در دکترای فلان رشته، نه اسمی از ما در این دنیا خواهد ماند نه نفعی برای ما در آخرتمان.
پینوشتها:
- عاجزانه خواهشمندم اگر از گوگل ریدر یا فیدخوانهای مشابه استفاده میکنید فقط و فقط این فید را دنبال کنید و فیدهای مشابه را پاک کنید. علتش هم این است که اگر من صد بار آدرس وبلاگم را تغییر دهم شما پاشویه را گم نخواهید کرد و آدرس این فید ثابت خواهد ماند: http://feeds.feedburner.com/pashooyeh
- برادرانه پیشنهاد میکنم که در گوگل ریدر عضو شوید و با آن سر و کله بزنید تا یاد بگیرید. من هم اگر به مطالب خوبی برخوردم در این آدرس قرار خواهم داد: http://www.google.com/reader/shared/maysam.a
- یک وبلاگ گروهی مینیمال هم هست که خواندنش خالی از لطف نیست. مخصوصاً در گوگل ریدر که خوراک مینیمال است: http://minimalideh.blogspot.com
@ میثم الله دادحاجی ساعت سه بود که کامنتت رو خوندم که گفتی رفیقت بهتره ، سر اذون مغرب نذرم رو ادا کردمخوش خبر باشی همیشه
متأسفانه حالش دوباره خراب شد. وضعیتش پایدار نیست.
رفیقت چطوره ؟بهتر شده ؟