پانوشت: تاریخ را ما خواهیم نوشت. من و تو.
دسته: اجتماعی
روزهای سبز
رأی من کجاست؟
به راستی رأی من کجاست؟ جلوتر میآیم. به یاد میآورم خواهرم را که میلرزید و میگریست. همسرم که سوال میکرد: «ما همه سبز بودیم. رأی ما کجاست؟». مادرم که در دل طوفان داشت و مثل همیشه سکان رها نمیکرد و بیشتر ما را میپایید. رأی من آنجا هم میتوانست باشد. در دل مادری که همه زندگیش را داده بود برای این کشور. برای این انقلاب. صحنههای کتک خوردن جوانان را به نظاره نشسته بودیم و خونمان به جوش آمده بود. رأی ما آنجا هم میتوانست باشد. در زیر پوتین لاشخوری که پاهای جوان آزادهای را نشانه گرفته بود. در زیر باطونی که وحشیانه فرود میآمد. شب که شد دیگر همه در خیابان بودند. شب. شب. همان شب که مادر را سوار بر ماشین کردم تا برسانمش. به خیابان که رسیدم جلویم را گرفتند. گفتند: «جلو نرو». علت پرسیدم. گفتند: «این خانم چادری است، بروی ماشینت را خرد میکنند». نگاه مادرم را فراموش نمیکنم. رأی من آنجا هم میتوانست باشد. در نگاه زنی که آتش خیابان چشمهایش را سرخ کرده بود ولی افکارش سالهای سال است که سبز مانده است.
قرار گذاشتیم. قرار گذاشتیم که به خیابان برویم. بدون شعار. سکوت محض. فقط حضور. خبر آمد که نروید. نروید که خون است و آتش. خبر آمد که رعب است و وحشت. خبر آمد که بالای ساختمانهای میدان شهر تیربار گذاشتهاند. خبر آمد که حکم تیر نوع پنجم دارند. پرسیدم: «این دیگر چه صیغهای است»؟ گفتند: «سرباز صفر هم میتواند تیراندازی کند». به هر که خبر داده بودم، گفتم نیآید و گمان خام که نخواهند رفت. خودم اما نتوانستم بنشینم. از آزادی به شریف که رسیدم جمعیت از راه رسید. شریف. شریف. رأی من آنجا هم میتوانست باشد. همانجا که من ساعتی را جلوی دربت ایستادم تا جمعیت تمام شود و نشد. با سیل جمعیت همراه شدم. نمیدانستم تا کجا هستند. آنقدر میدانستم که در دست تکتک دوستانی که نمیشناختمشان رأیمان را دیدم. هزار شعار داشت دستهای افراشتهاشان.
رأی ما آنجا هم میتوانست باشد. آنجا که ندا به زمین افتاد و نگاهش به نگاه همهی ما گره خورد. مثل شیری که در قفس باشد. همانجا که استادش فریاد میزد: «ندا بمان». به راستی چرا نماندی ندا؟ رأی من در مقابل جان عزیزت چه اهمیتی دارد؟ هیچ. ولی جان همه ما فدای آزادی که تا آن نباشد انگار هیچ چیز نیست. و ما به تو بدهکاریم. به قطره قطره خونت. همان قطرههایی که به زمین ریخت و سرخ کرد رأی ما را. آزادی ما را. وطن ما را. انگار میخواستی فریاد بزنی این شعر شاملو را که:
ای کاش میتوانستم، خون رگان خود را من
قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم، یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم این خلق بیشمار را
و گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
وباورم کنند
ای کاش میتوانستم…
و بعد از تو همقطارانت آمدند. پشت سر هم. سهراب، ترانه، محسن، فاطمه و… رأی ما در صدای لرزان مادر سهراب هم میتوانست باشد. آنجا که با چشمانش فریاد میزد: «آنها که رفتهاند کاری حسینی کردهاند، آنها که ماندهاند باید کاری زینبی کنند مگر نه یزیدیاند». و رونوشتش را برای پدر محسن میفرستاد. رأی ما آنجا هم میتوانست باشد. در دندانهای شکسته محسن و در دندانهای سالم پدرش. در کمر باطون خوردهی همسر شهید همت. در دل شکسته و دستهای دستبند خوردهی فرزندان شهید باکری. در خاک غربتزدهی خوزستان که با خون شهدا آبیاری شده. شهر به شهر. جاده به جاده. سنگر به سنگر، متر به متر، وجب به وجب. بیبها در این بلندای تاریخ نایستادهایم که بیبها از دست بدهیمش.
دستگیریهای شبانه، شکنجه، تجاوز، اعترافگیریهای دروغین، تهدیدهای بیاساس، خودکامهگی. خبرهای بدی که پشت سر هم هجوم میآورند و انگار تمامی ندارند. مثل بهمنی سنگین که بر روی جنگلی فرو بریزد. خم شدهایم. بعضی از ما شکستهایم. اینجا؛ در زیر این بهمن. در دل این تاریکی و سرما. در عمق این خفقان. همه کنار هم هستیم و صدای نفس یکدیگر را به سختی میشنویم. رأی ما اینجاست. در دست خودمان. همینجا زیر خروارها برف. دستهایمان را به هم میرسانیم و زمزمه میکنیم: «الیس الصبح بقریب؟». زمستان رفتنی است. کم کم برفها با سرانگشت خورشید آب خواهند شد. ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب میرسد. ما دوباره سبز خواهیم شد.
آن روز دستهایمان را بالا خواهیم گرفت و فریاد پیروزی سر خواهیم داد. رأیهایمان را آنقدر بالا خواهیم گرفت تا آسمان هم شاهدش باشد. ما به آفتاب سلامی دوباره خواهیم کرد.
پانوشت:
لینکهایی که میبینید با موضوع «روزهای سبز» نوشته شدهاند. اگر شما هم نوشتهاید، لینکش را برای من بفرستید تا به اینها اضافه کنم. اگر هم وبلاگ ندارید یا تمایل ندارید در وبلاگتان مطلبی با این عنوان بنویسید، میتوانید در قسمت نظرات بنویسید.
سال صفر – تب نوشت – تخته شاسی – عریان آباد – م.پارسا – توهمات رهگذر – ترانه سبز – مریم بانو – Bolt –
طلاقش نمیدهم
مجرد که بودم همیشه نگرانی این را داشتم که چطور یک زوج مناسب پیدا کنم. در جامعه میدیدم دخترهایی که به سرشان قسم میخوردی، ولی بعدها خبرهایی از آنها میشنیدم که میفهمیدم آنها هم همچین مریم باکرهای نبودهاند. همیشه میترسیدم که مبادا همسر آیندهام فاکتورهای مد نظر من را نداشته باشد. گاهی قید زن گرفتن را میزدم. میگفتم معلوم نیست که همسرم چطور آدمی باشد. اگر تمام فاکتورهای من را نداشته باشد چه؟ اگر علاقهمندیها و روابطمان با هم نخواند چه؟ ولی وقتی تصمیم گرفتم که ازدواج کنم با خودم گفتم به هر حال هر انسانی دارای شرایط و اخلاقیات خاص خودش است. نمیتوانی شخصیت همسرت را عوض کنی. پس از همین اول قبول کن که یک انسان با تمامی موارد «خوب و بد»ش را به همسری میگیری. فردا نیآیی بگویی فلان اخلاقش را دوست ندارم، پس به درد من نمیخورد. تمام این اخلاقهای خوب و بد، شخصی را ساخته که دوستش داری.
از شما چه میخواهیم
- برطرف شدن نگرانی بشکههای نفتی: دغدغهای که عمری است ما را به خود مشغول کرده این است که آیا دولت بعد از فروختن نفت، بشکههای آن را برمیگرداند؟ یا حداقل گرویی آنها را میگیرد؟
- تمدید انتخابات: صادقانه امیدوار هستیم که انتخابات تا جایی که ممکن است دیرتر برگزار شود. ایام نزدیک انتخابات همواره روزهای خوشی برای ملت ما بوده است. حقوقهای معوقه پرداخت شده است. پروژهها و طرحهای عمرانی افتتاح شدهاند. حقوق بازنشستگان افزایش یافته است. در مجموع شیرینترین روزها برای مردم ما، روزهای نزدیک انتخابات است.
- دستگیری از خوانندههای زیرزمینی و ممنوعه: ما میخواهیم مسوولان به خوانندههایی نظیر ساسی مانکن بیشتر بها بدهد. اینها استعدادهای تکرارنشدنی ایران زمین هستند. چرا ما دم انتخابات یاد آنها میافتیم؟ خواهش میکنیم که آنها را از زیر زمین به سطح زمین بیآورید. همچنین از موسیقیهایی که حس نوستالژیک برای خیلیها ایجاد میکند نیز بیشتر استفاده کنید. مثل آنکه میگوید: «توی سینهاش یه جنگل ستاره داره» که یادآور ستارههای فراوان در لیست دانشجوهای ما هست. ستارههایی که هر سرهنگی حسرت داشتنش را میخورد.
- برطرف کردن دلتنگی: خب دلمان تنگ میشود. هشت سال قیافهی نخست وزیر وقت – میرحسین موسوی – را دیدیم، بعد از اینکه از قدرت کنار رفت، به تعداد انگشتان دست ندیدیمش. خاتمی را هشت سال هر روز میدیدیم، در این چهار سال که گذشت به تعداد چشمهای صورت ندیدیمش. این یکی محبوب را از ما نگیرید.
- جلوگیری از اسراف: به راستی این همه روزنامه و این همه مجله روی پیشخوان دکهها در این روزها اسراف نیست؟ ما خواهش میکنیم روزنامهها و مجلههای جدید را مثل یاس نو، مردم و جامعه، شهروند امروز، کلمهی سبز، اعتماد، اعتماد ملی، اندیشه نو، چلچراغ و… را جمع کرده و مردم با همان روزنامههای قدیمی که به آنها اعتماد دارند و سالهاست با آنها پیگیر اخبار میشوند ادامه دهند.
- پخش تام و جری و دوربین مخفی و استفاده از رنگهای شادتر در تلویزیون: مدت زمان برنامههایی مثل تام و جری، دوربین مخفی، دیدنیها، لحظهها، یا سریالهایی که ما دوست داریم مثل پزشک دهکده، جومونگ، آینهی عبرت را در زمان انتخابات بیشتر کنید. در ضمن از رنگهایی که افسردگی به دنبال دارد مثل سبز در روزشمارهای انتخاباتی استفاده نکنید. رنگهایی انتخاب کنید که مردم را به رأی دادن بیشتر تشوبق کند. مثل آبی، قرمز، بنفش و…
چی میگن؟
- اوباما: What the ffff
- احمدینژاد: عجل علی ظهورک، ایشالا مبارکم باد.
- خاتمی: عجب غلطی کردم کشیدم کنارا!
- بان کی مون: Oh My God
- کروبی: زن؛ من کی خوابم برد؟
- بهرام بیضایی: من که گفتم همه خوابیم.
- شریعتمداری (کیهان): آهاااان. حالا بیآید جلو نفس کشاااااا.
- ابراهیم نبوی:قربون شکل بیریختت برم. سوژه جور شد.
- مایلی کهن: اگه من رو احمدینژاد آورد، لابد احمدینژاد رو خدا آورد.
- عادل فردوسیپور: بههههله.
- هارلی بازیگر چاق سریال لاست: Dude
- درویش سر کوچه: یارب نظر تو برنگردد.
- مادرم: ای خدا! آخه ما چه گناهی کردیم؟
- پسر خالهام که رأی نداده: اه اه اه. گفتم برم رأی بدما.
- هخا: چرا رفتید رأی دادید احمقها؟ اگر هیچ کس رأی نمیداد، هیچ کس رئیس جمهور نمیشد.
- بردیا: مدتی نیستم.
- آزمندیان: مردهشور تو و من و این کت شلوار سفید و این گل رز و انرژی مثبت و همه رو با هم ببرن. اه. مزخرف.
- دانشجویی که مدرکش رو گرفته و روبروی در دانشگاه شریف منتظر تاکسی ایستاده: دربست، فرودگاه امام.