وقتی از کودکی در مغزت میخوانند دست یک نفر همیشه بالای سرت است. وقتی میگویند که همه چیز روزی رو به راه خواهد شد. وقتی قبل از اینکه باور کنی، باید ایمان بیاوری. و قبل از اینکه بفهمی، باید دعای فرجش را حفظ کنی و بخوانی. این باور با تو همراه خواهد شد و رشد خواهد کرد. حقیقتی میشود که نمیشناسیش ولی نمیتوانی ردش کنی. جرأتش را نداری که ردش کنی. ایمان نیاوردهای و فقط تکرار کردهای. آنقدر هر جمعه تکرار کردهای و تکرار کردهاند که کهنه شده است. بستهی عجیب و تازهی باز نشدهای که کهنه شده است.
برای عجیب بودن و غیرقابل باور بودنش است شاید، که دلتنگش میشوی. برای همین غریب بودن و ناشناخته بودنش است شاید، که مظلومش میبینی. برای این شاید دلت میلرزد که نمیدانی چه میخواهی از او. برای قدرت غیرقابل باورش است شاید، که دوست داری بماند در گوشهی ذهنت. شاید دوست داری که هیچوقت همهی درها بسته نشود. شاید دلخوش باشی با یادش فقط. راحتت کنم، شاید هیچوقت نخواهی این دلخوشی را از دست بدهی. میخواهی همیشه گوشهای برای امیدی جا داشته باشی که نمیدانی چیست. شاید حتی واقعاً نخواهی که بیاید. اگر آمد و امیدت رفت چه؟ اگر آمد و ناامید شدی چه؟ برای همین سوالات است شاید که همیشه فرجش را میخواهی، ولی باور نداری.
گاهی هم میمانی مثل حالا که چطوری میتوانی ردش کنی. چطور میتوانی فریاد بزنی: «یا مهدی، من باورت ندارم. هر چه گفتهاند و گفتهام فقط ورد و لفظ بوده و بس. نمیدانم کیستی و نمیدانم هستی یا نه.»
جمعه باشد و غروب باشد و دلت گرفته باشد. تنها باشی و به او فکر کنی و با خودت کلنجار بروی و از ارتفاعات مغزت بالا بروی. حالت خراب باشد از ایمانی که نداری و دوستی پیامک بفرستد:
نیا گل نرگس! جهان که جای تو نیست
دو صد ترانه به لبها، یکی برای تو نیست
نیا گـل نـرگـس! نیا بـه دعـــوت مــا
هزار نامهی کوفی، یکی برای تو نیست
نیا گل نرگـس! به جـان تشـنهی عـشـق
دعا، دعای ظهور است. ولی برای تو نیست