نویسنده: میثم اللهداد
خدا جونی، چوروکا رو دوست نداره
چـو مـُـردم جـز خدا را من ندیدم
یه عــمر میگفتنم: ای کور ِ بیعقل
نزن “تو خود خدایی”، بر دل ِ طبل
تـو کـه از دیـن خــود نـبـردی بـویـــی
چطور میخوای بمیری؟ با چه رویی؟
همینکه مـُردی، میری به دوزخ
ببخشیـد، قبلش میری بــه برزخ
در آنجا سالها لنگه پایی
باید وایـستی تا بیآد ندایی
که عـمر مردمان جمـلـه تمـومـه
که روز محشره، کـَس جا نمونه
تویی که وایستـادی، خدا رو شکر کن
ببین هابیل، ببین قابیل! بسه. حیا کن
میدونی اونها چند ساله نشستن؟
تو تازه رسیده رو چه به نشستن؟
تو اونجا کارت معطلی نداره
اتوبوس جـهنـّم تعطیلی نداره
تو که توی بـلاگـت، چرند نـوشتـی
فک کردی تا نوشتی، شدی بهشتی؟
همین ژلایـی که مالیـدی تو بر مو
مجازاتش میخ و سیخ داغه از توو
هـمـیـن آسـتـیـن کـوتاهـی که پوشیــدی
یعنی عمری مشروب خوردی و نریدی
تو فکر کردی قیامت شهر هرته؟
مثـه شـعــرای تو، چرت و پرته؟
تو که نماز جماعت رو پیچوندی
شـب جمعه عاشورا رو پیچوندی
تو فکر کردی چار تا نذری که دادی
میشه جـبـران خمسـایـی که ندادی؟
اگر میخوای بشی یک مرد نیکو
باید بیای بسیـج ِ ما، از همین سو
حـاجـی ِ ما عمریـه ریــش میذاره
سر چارراه هر شب ایست میذاره
جوونا رو مسلمون کرده اون همیشه
یه عمـر اطـو کنه که صاف نمیشه
خداوندی چوروکا را دوس میداره
مـحـالـه آنکادرها رو دوسـت بداره
تـو مثـکه اون سـال رو یـادت نیست
چوروکه رأی آورد مـِیلون در بیست
دیگه بس کن، اون ژیلت رو بشـکن
نـمـاد دیـنـــه ریش، از بیـخ تو نـکن
تویی که بودهای عمری حسینی
حـسـن و عـلی و شایـد خمینـی
قدم آخــر که داری در مـقـابـل
نکن سختی، باز هم باش عاقل
کـه دیـن را و خدا را و پیمبر
ندی بر باد، بی نهی ِ ز منکر
همین یک گام ِ تو مونده تا اسلام
نشستی هر جایی، بکن تو اعلام
که تـو از الآن هستی بسیجـی
نه از آن قدیمیها، نو بسیجـی
هـمـانـا نــو بسیجـی تا قدیمی
همی دارد فرقها، تو ندیدی؟
بیا بگذر ز فرق نو و کهـنه
تو که گویی دنیامون مدرنه
تو از امشب ریشهایت را رها کن
هـمـانـی که حاجـی گفته، همان کن
قرار ِ امـشب ما، ایران زمینه
که اونجا داریم ما، خیلی کینه
جوونهای چاقال زیاده، بدو
پر از بنز و بی ام و و پرادو
تا دیدی دخـتـری کـنـار نـشـسته
بگیر گاز موتور را تو، تا دسته
با اسـپـری و گـازهای اشک آور
بزن بر چشمشان، احسنت دلاور
بیا و آن جـوان پـژویی را
یا آن یکی دوو سیلویی را
بگیر زیر کتک، کاریت نباشد
فـقـط بـــپــا، هــمـکارت نباشد
همان دختر که گوشهی خیابون
با مانتو وایستاده تا بالای رون
بگـو: الدنگ گورت رو گم کن
بهجای الواتی، رو قصد قم کن
ندیدی که با همجنسهات چه کردیم؟
میخوای با تو بـکنیم، آنـچـه کردیم؟
خلاصه گفـتـنـم: دیـن تـو همیـن است
منم گفتم که: این دین، دین ِ کین است
خدای من که گفته: من رحیمم
برای تـوبـهات مـن در کمینـم
اینایی که شمـا گفـتـیـد زرشکه
خدا جونی زلاله، اشک چشمه
خدا جونی چوروکا رو دوست نداره
اون، اســـلام ِ شـمـا رو قـبـول نداره
بذار تو و حاجـی، با هم دو تـایی
برید بهشت و بکنید با هم صفایی
مـن و بـــاقـی هـم لـنـگـه پـایی
تو برزخ میمونیم تا بیآد ندایی
که عـمــر مردمان جـملـه تمومه
که روز محشره، کـَس جا نمونه
خیلی ممنون زین که وقت گذاشتی
به جز مـن گوش دیگهای نداشتی؟
یه عمری خواندهاید، حالا که مـُردم
دیـگـه دسـت بـــردارید، بالا آوردم
خـداونــد بـنـدههــاش رو دوست داره
ولی عمری چوروکا رو دوست نداره
از گشت ارشاد تا Moment Of Truth
امروز داشتم از میدان ونک رد میشدم که طبق معمول این چند ماه، چشمام افتاد به گشت ارشاد و طبعاً خانمهایی که با چادر مشغول ایراد گرفتن به دختر خانمها بودند. و به یاد این جملات که واقعاً مشکلات جوانان ما مدل مو و لباس پوشیدن آنها است؟ راستش به این فکر میکردم که چرا هیچ زنی اعتراض نمی کند؟ از خودم مطمئنم که اگر همچین موقعیّتی برای خود من پیش میآمد، صد در صد عکسالعمل نشان میدادم. امروز بیشتر به این فکر میکردم که چطور یک انسان اجازه میدهد به شخصیترین مسائل و اعتقادتش توهین کنند؟ و از طرفی در حیرت بودم از آدم هایی که هزاران کار در زندگی خود انجام دادهاند، که اگر کسی بداند شرم تمام ایران را برمیدارد. در همین افکار بودم که به یاد مسابقهای جالب که چهارشنبه شبها ساعت ۲۱:۳۰ از شبکه MBC 4 به نام Moment Of Truth پخش میشود افتادم.
در طول مسابقه، یکی از نزدیکان شرکت کننده میتواند درخواست کند تنها یک سوال را با سوال دیگری تعویض نمایند. آن هم به وسیله دکمهای که درست جلوی روی نزدیکان قرار داده شده است.
در عالم خیال تصور کردم که بزرگان مملکت – هر چی بزرگتر بهتر- برای این مسابقه داوطلب شدهاند. توجه شما را به دقایقی از این خیال جلب میکنم:دوستان؛ مسابقه امروز از روزهای دیگر کمی متفاوت هست. امروز یکی از سران جمهوری اسلامی مهمان برنامه ما هستند. از ایشان پنجاه سوال پرسیده شده که بیست و یک سوال آن برای امشب انتخاب شده. دعوت میکنیم از آقای احـ…
صدای جمعیت برخلاف روند سابق مسابقه به هوا میرود:
اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
مجری برنامه هاج و واج مانده. مقدمه مسابقه از صفحه نمایشی که در سالن قرار داده شده است، پخش میشود:
چهل و هشت ساله. دارای دو فرزند. دارای مسؤولیتهای فراوان در نظام مقدّس ایران بودهاند. آقای احـ…
صدای جمعیت باز هم بالا میرود و صدای پخش شده در سالن شنیده نمیشود:
اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
در پست شهـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمد.
رئیس سـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمـــد.
در باز میشود و مسئول مذکور وارد سالن میشود. همه جا را صدای کر کننده پر کرده است:
دسته گل محمدی؛ خوش آمدی، خوش آمدی.
بعد از دقایقی شعارهای مختلف و با قافیههایی که خاص هنر شاعران ایرانی است، سکوت به فضای سالن برمیگردد. مجری مسابقه کمک میکند تا مسئول مربوطه بر روی صندلی که مقداری بلند است بنشیند. ایشان طوری مینشینند که پاهایشان به زمین نمیرسند و در هوا معلق هستند. نور سالن خاموش میشود و تنها سه نور مستقیم، فضاهایی از سالن را روشن کرده است. یکی مجری را از تاریکی خارج کرده. دیگری مسئول محترم را. و نور سوم هم بر روی چند تن از نزدیکان مسئول محترم سنگینی میکند که طبق روال مسابقه باید در سالن و محل ویژه حضور داشته باشند.
مسئول مربوطه در حالی که لبخند بسیار ملیحی بر لب دارد و لبهایش تقریباً تا گوشهایش کشیده شده است و چشمانش از فرط ذوقزدگی بسته شده و ابروهایش همانند عدد هشت فارسی از ناحیه مرکز تا شده،مشغول سر تکان دادن و نگاه کردن به جمعیت و دوربین و مجری و نزدیکانش است. نکته مهم در این جا است که بیشت
ر زمان مسابقه، همین حالت در ایشان کاملاً پایدار میماند.
در بین نزدیکان، نامآوران عرصه سیاست و فرهنگ و… به چشم میخورند. مجری مسابقه سوالها را در دستش اینور و آنور میکند و نگاهی به آنها میاندازد. بعد رو به شرکت کننده میکند و میپرسد:
حاضر هستید برای سوال اول، آقای احـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
مجری با دهان نیمه بازش به جمعیت نگاه میکند و منتظر است سومین صلوات را بفرستند، تا سوال اول را مطرح کند.
اللهم صلی علی محمد و آل محمــــّــد
سوال اول
و عجل فرجمهم
مجری بدون اینکه صورتش را برگرداند، چشمهایش را میچرخاند و جمعیت را نگاه میکند.از گوشهای از سالن صدای خفیفی به گوش میرسد:
اجمعین
چند ثانیهای سکوت همه جا را فرا میگیرد و مجری که دیگر مطمئن شده صدای اضافی دیگری در کار نیست، ادامه میدهد:
تا به حال در ساعتهای اداری، وقت برای حل کردن جدول سودوکو گذاشتهاید؟
صدای ا ُه سالن بلند میشود . با اضطراب منتظر شنیدن پاسخ مینشینند.
مسئول محترم با همان حالت همیشگی که در سطور بالا ذکر شد به جمعیت نگاهی میاندازد. و بعد از چند ثانیه مکث میگوید:
خیر.
سکوت بر همه جا حکمفرما میشود. بعد از چند لحظه صدایی از بلندگوهای سالن بلند میشود:
That Answer is True
یک نفر از بین جمعیت که پیراهن مشکی بر تن دارد و ته ریشی بر صورت، و پیراهن را روی شلوار انداخته بلند میشود و در حالی که رگهای گردنش بیرون زده فریاد میزند:
تکبیـــــر
جمعیت از جا بلند میشود:
الله اکبر
الله اکبر
الله اکبر
مرگ بر آمریکا
مرگ بر انگلیس
مرگ بر منافقین و صدام [با مرگ بر شوروی درهم بخوانید]
مرگ بر اسرائیــل
مجری مسابقه با زیرکی خاصی به مسئول محترم میگوید:
حتماً میدانید جدول سودوکو چیست.
و بدون اینکه منتظر جواب شود، میگوید:
برای سوال دوم آماده باشید.
سوال دوم:
آیا تا به حال اتفاق افتاده که از دیدن نمودارهای رشد اقتصادی و تورم و بیکاری و غیره متأسف شده باشید؟
مسئول محترم پاهایش را در هوا تکان میدهد و کتش را به طرف داخل جمع میکند. چهرهاش اندکی جدی میشود و بعد از مدت کوتاهی دوباره همان لبخند زیبا و همان چشمها و همان ابروها:
بله
سکوت.
That Answer is True
الله اکبر
مرگ بر آمریکا
مرگ بر انگلیس
مرگ بر منافقین و صدام [با مرگ بر شوروی درهم بخوانید]
مرگ بر اسرائیــل
مجری از مسئول محترم میپرسد:
میتوانم بدانم آن زمان به چه فکر میکردید؟
مسئول محترم که حس شوخ طبعیاش گل کرده با لبخندی زیبا پاسخ میدهد:
فکر میکردم که چقدر خوب بود که بیشتر درس میخواندم.
صدای خنده سالن را پر میکند.
سوال سوم:
فکر میکنید به مردم خود وفادار هستید و در جهت آسایش ایشان قدم بر میدارید؟
لبخند از چهره مسئول محترم رخت برمیبندد
. نزدیکان همگی به سمت دکمه هجوم میبرند و آن را فشار میدهند. مجری که خندهاش گرفته، رو به دوربین میگوید:
فکر میکنم بینندگان عزیز متوجه شده باشند که جواب سوال چه بوده. سوال رو تعویض میکنم. آقای احـ…
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
اللهم صلی علی محمد و آل محمد
و عجل فرجمهم
مجری منتظر میشود تا نجواهای سالن فروکش کند. در حالی که چشمهایش برق میزند، میپرسد:
تا به حال دروغ گفته اید؟
صدای پچ پچ از سالن بلند میشود.
مجری با لبخندی زهرآگین میگوید:
فکر میکنم دوست داشتید آن دکمه هنوز قابل استفاده بود.
مسئول محترم با لبخند نگاه میکند و در کمال خونسردی میگوید:
فکر میکنید که من نمیدانم این مسابقه دروغ بزرگ صهیونیست است؟ یعنی واقعاً فکر میکنید مردم ما واقعیت را تشخیص نمیدهد؟ ما از همان اول میدانستیم که شما حسن نیت ندارید. فقط برای این به اینجا آمدیم که به همگان نشان دهیم که چهره واقعی صهیونیست و آمریکا چیست. دنیا را فریب دادهاید. حالا از من که یک معلم هستم این سوالها را میکنید؟ من عمری به بچههای مردم درس صداقت و درستکاری میدهم. من به شما پیشنهاد میکنم که دست از این بازیها بردارید و به راه راست بروید. امروز دیگر حنای شما برای دنیا رنگی ندارد. دستتان پیش تمام ملتها رو شده است.
مجری میپرسد:
ولی شما هنوز جواب سوال من را ندادهاید.
مسئول ادامه میدهد:
تمام اینها جواب شما است. دست بردارید. دنیا به شما نگاه میکند. درست نیست که سر مردم را کلاه بگذارید. امروزه دیگر دوره نادانی مردم بهسر آمده. هنوز شما دنبال همان مسائل و همان داستانها هستید. ما بارها حسن نیت نشان دادهایم. شما بهتر است دست از یکدندگی بردارید و آدمهایتان را از فلسطین اشغالی به جای دیگری منتقل کنید.
ولی جواب سوال ما فقط بله یا خیر است.
بس کنید. میبینید که دنیا تشخیص داده که شما به دنبال چه هستید. من به شما پیشنهاد میکنم که برنامه خود را همین جا تمام کنید. به صلاحتان است که دیگر ادامه ندهید.
در حالی که از صندلی به پایین میپرد، ادامه میدهد:
یا علی. دیگر دیر شده است. باید به اتفاق آقایان برای نماز جماعت برویم.
آستینها را بالا میزند و کفش را از پا در میآورد. جورابها را میکند و لـِی لـِی کنان میگوید:
شما هم میتوانید از همین حالا شروع کنید. بیایید با هم به نماز جماعت برویم. بفرمایید.
رو به نزدیکان میکند و میگوید:
اول شما بفرمایید.
نزدیکان به سمتاش میروند و با او دست میدهند و خوش و بش میکنند. جمعیت به پا خواسته و همچنان شعار میدهد. چند نفری با پاشنههای خوابانده و آستینهای بالا زده به دنبال ایشان راه میافتند. مجری مسابقه همانطور میخکوب شده بر روی صندلی، و با چشمهای گرد شده جمعیت را نگاه میکند. برنامه تمام میشود و رفته رفته سالن خالی از جمعیت میشود. بوی عرق سالن را برداشته است. در گوشهای چند نفری که قیافه تر و تمیزتری از بقیه داشتند، با افسوس به محوطه نظاره میکنند. انگار نای بلند شدن هم ندارند. شاید میخواهند نمازشان را همانجا فـُرادا بخوانند.
معصومانه
دیدن شادمانههای عصرانه تو؛
دلیل ماندن من در برزخ زمان است.
تو که میخندی؛
انگار کشتی طوفانزده در کنار لبخندت پهلو میگیرد.
برای همین است شاید؛
که مرواریدها همه با پای خود به این جزیره آمده اند.
بازجویی متهم ردیف اول
– …
-«اسم ام؟میثم.»
– …
-«میثم الله داد.فرزند محسن.متولد هفدهم تیر ماه سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت.»
-…
لبخندیلب های باز مانده اش را می آراید و می گوید :
-«بله،بله.درسته.همین امروز بیست و نه ساله شدم.»
-…
لبخند اش فضای ِ صورت اش را بیشتر اشغال می کند:
-«ممنونم.لطف دارید.»
-…
به صدایی که از آن طرف نور چراغ اتاق می آید نگاه می کند،لبخند روی صورت اش می ماسد و مات و مبهوت به روبه رو خیره می شود.
نور چراغ،مرکز اتاق را روشن کرده.اما دیوارها تاریک اند.دیده نمی شوند.میز چوبی زیر نور چراغ تا شکم میثم قد کشیده است.
-…
آب دهان اش را قورت می دهد و تند تند پلک می زند:
-«ولی من فکر می کردم امروز…! یعنی می خواهم بگویم که…»
-…
-«که…امروز وقت این کار نیست.هست؟»
-…
چشمها را میبندد و دست اش را مستقیم به سمت صدا نگاه می دارد . سرش را به علامت تأیید تند و تند تکان می دهد.
-«بله.درسته.روز خاصی ندارد.»
-…
سرش را ثابت نگاه می داردو دو مرتبهآب دهان را قورت می دهد.چشم ها را به هم می فشارد و مقدار زیادی از هوا را به سرعت از راهبینی بالا می کشد:
-« ببینید.من خیلی کار انجام دادم.»
-…
-«نه،قبول دارم.بیست و نه سال زمان کمی نیست.خیلی بیشتر از کارهایستکه من انجام دادهام.ولی من هنوز زمان دارم.درسته؟»
-…
با لبخندی کج ،چشم هارا سریع باز می کند و می پرسد:
-«چرا مطمئن نباشم؟بی خیال.شوخی نکن.ببین.ببین.تو راست می گویی.کارهای زیادیمی توانستم انجام بدهم.خیلی بیشتر از زمان می توانستم استفاده کنم.ولی هنوز دیر نشده.شده؟»
-…
-«ولی من درس خواندم.کار کردم.یاد گرفتم.عکس گرفتم.داستان نوشتم.»
-…
سرش را آرام پایین می اندازد.نگاه اش سنگین شده است و گوشهای اش سرخ.با لبه میز بازی می کند.چشمان اش قرمز شده اند.یا از دود سیگار یا از روی شرم.صدای اش به سختی شنیده می شود.می گوید:
-«شاید یکی دو تا از عکس هایم.شاید.»
-…
-«نه.دیگر فکر نمی کنم.»
-…
خیلی سریع این موضوع عصبی اش می کند.بلند می شود.محکم روی میز می کوبد.میز روی موزاییک کف اتاق لیز می خورد و صدای اش در فضا می پیچد.فریاد می زند:
-«نه.دیگر چیزی از من باقی نمی ماند.هیچ چیز.همین را می خواستی؟ تازه من که گفتم شاید بماند.شاید.»
صدای اش می لرزد و سرش نزدیک به چراغ شده است.چیزی از آن طرف نور چراغ و اندکی غبار مشخص نیست.بغض اش می ترکد:
-«همین را می خواستی؟می خواستی بشکنم؟فکر می کنی کم به این موضوع فکر می کنم؟»
دست ها را به این سو و آن سو تکان می دهد:
-«ده سال ِ دیگر چه می ماند؟بیست سال دیگر چطور؟اگر بمیرم کسی یاد ام خواهد کرد؟اسم من در کجای تاریخ خواهد ماند؟صد سال دیگر چه کسی می داند که صد سال قبل،من چه کرده ام؟اصلاً اهمیتی خواهد داشت؟این که اسم ام،فقط اسم ام یک بار هم به زبان کسی جاری خواهد شد؟این ها همیشه مرا آزار می دهد.پس یک امروز راحت ام می گذاشتی.الآن هم می دانم که می توانم کاری انجام بدهم.قدمی بردارم.اثری از خودم باقی بگذارم.اگر فرصت داشته باشم.زمان می خواهم.»
-…
-«یک روز؟!؟شوخی می کنی؟!»
-…
-«خب از این یک روزها خیلی داشته ام.درست.ولی الآن خیلی کم است.»
-…
-«حداقل یک هفته.»
-…
همه جا روشن می شود.میثم روی صندلی نشسته و مردم به سرعت از کنارش عبور می کنند.یک تاکسی جلوی اش ترمز می کند و جیغ ترمز تاکسی توی گوش اش می پیچد.یک متری به عقب می پرد.روی کاپوت تاکسی می کوبد:
-«هووووی،عمو.حواس ات کجاست؟»
دور و بر را نگاه می کند.گل فروشی منتظر قرمز شدن چراغ است.اتوبوسی در ایستگاه منتظر تکمیل شدن ظرفیت اش است.باغبانی مشغول آبیاری چمن های بلوار است. نیشخندی می زند و راه می افتد و سرش را تکان می دهد.