بعضی از آدمها کمتر از آن مقداری که باید فحش بخورند، میخورند. یعنی هر چقدر هم که بخواهی جلوی خودت را نگهداری یا سعی کنی آدم منطقیای باشی، نمیتوانی فحششان ندهی. یکی از همین آدمها، ناظم دوران راهنمایی ما به نام آقای «عظیما» بود.
ما در مدرسهای به نام «رهروان امام» درس میخواندیم. این مدرسه در خیابان پیامبر قرار داشت و مدرسهی «شاهد» بود. از همان مدارسی که برای فرزندان شهدا و جانبازان بود. شصت درصد از بچهها، فرزندان شهید و جانباز و مفقود بودند، و چهل درصد آنها بچههای غیر از خانوادههای شهدا بودند که اغلب هم از فرزندان مسوولان مملکتی بودند. در کل این شصت درصد و چهل درصد یکی از اصطلاحاتی بود که در مدارس شاهد رایج بود.
خب به دلیل کم بودن این مدارس، بچههای شاهد از خیلی از محلههای تهران به آن مدارس میرفتند. به عنوان مثال در مدرسه ما بچههایی از محلههای تهرانسر، مهرآباد، وردآورد و… بودند تا سعادت آباد و شهرک غرب و آزادی و اکباتان. از همهی بچههای شاهد اگر سؤال کنید، کسی نیست که منکر فرق گذاشتن کادر این مدارس بین شصت درصدیها و چهل درصدیها باشد. یکی از همین عوضیها آقای «عظیما» بود. از همینها که فرق میگذاشت بین شصت درصدیها و چهل درصدیها.
یادم میآید که دوم راهنمایی با چند تا از بچهها از کلاس اخراج شدیم. علت دقیقش را یادم نیست، ولی یادم است که مشکل درسی بود، نه انضباطی. همهی ما هم از آن شصت درصدیها بودیم. دوستان صمیمی هم بودیم. این آقای عظیما ما را برد در یکی از اتاقهای مدرسه که مقداری هم تاریک بود. در را قفل کرد. مقداری با ما حرف زد. یک جوری که یعنی این کارهایی که میخواهد انجام دهد، به نفع خودمان است. بعد یکی از آن خط کش چوبیهایی که لبهاش یک تیغه داشت را برداشت و به ما گفت دستتان را بگیرید جلو. گفت هر کس ده ضربه میخورد به دستش. اگر دستش را بکشد، ده تا را که میخورد هیچ، چند تا هم به پر و پایش میخورد. خلاصه ما را جلوی هم شروع کرد به زدن. قیافهی همهی دوستانم را یادم است. نگاهی همراه با خشم و تنفر میکردند به عظیما، در حالی که درد میکشیدند. از آن لحظههایی که غرور یک پسر جوان خرد میشود. آن نگاهها را با هیچ کلمهای نمیشود بیان کرد. به این نگاهها اضافه کنید قیافهی عظیما را که یک نوع شادی به خصوص از درونش قلیان پیدا میکرد و به سختی جلوی لبخند رضایت آمیزش را میگرفت. این بچهها همه فرزندان شهدا بودند. پدرشان را برای این خاک از دست داده بودند. ای لعنت به تو و پدر و مادری که تو را تربیت کرد، عظیما.
ما چند بار دیگر هم مهمان آقای عظیما شدیم. بعد از آن داستان تازه فهمیدیم که این کار انگار یکی از کارهای یومیهی ایشان است. یعنی وقتی بچهها بعد از زنگ تفریح به صف میشوند و سر کلاس میروند، آقا تفریحش را شروع میکند و بچههایی که درسشان را بلد نبودند و یا تکلیفشان را ننوشته بودند را به آن اتاق میبرد و در را قفل میکند و ادامهی ماجرا. حالا چرا کسی از چهل درصدیها را تنبیه نمیکرد، علتش مشخص است. به هر حال آنها پدران گردن کلفتی داشتند که سایهشان بالای سرشان بود. ممکن بود این کار برای آنها گران تمام شود. بگذریم. بگذریم که دنیا محل گذر است.
پینوشت: در فیسبوک هم صفحهای برای پاشویه راه انداختهام که متنها همانجا هم میآید و شما دوستان میتوانید راحتتر بخوانید و نظر بگذارید. [اینجا] هم صفحهی فیسبوک پاشویه.
حتم دارم که خودشو نماینده ی خدا هم می دونسته.نفرتم رو بر انگیختید
خدا تو قرآن کلی سفارش یتیم رو کرده چه رسد به فرزند شهید!و پیامبر توی سیره ی عملیشون به ما یاد دادن که به بچه ها محبت کنیم چه رسد به فرزند شهید…..خیلی نفرتم رو بر انگیختید میثم خان
ببخشیدش یه روز.به خاطر مفلوک بودنش
چی می شه گفت !
اینقدر خوب بیان کردی که دلم نیومد نیام به عنوان یکی از خواننده های گودری و خاموشت بگم که این مطلبت رو نمیتونستم بی کامنت ازش بگذرم
چقدر خوب. کاش میشد همیشه جوری مینوشتم که اینجا میدیدمتون.
ولله ما هم از ناظم ها مون زیاد کتک خوردیم ولی هیشکدومشون علاقه نداشتن به این که بچه ها رو ببرن تو اتاق تاریک و در رو هم قفل کنن…
کتکه مهم نیست رضا. ما هم از خیلیها کتک خوردیم توی زندگیمون. اون فرق گذاشتنه زور داره.
دلم می خواد گردن امثال این مردک و بشکنم!
این شصت درصد و چهل درصدی که گفتی نمیدونم چرا بدون اینکه ربطی داشته باشه منو یاد پست “سرگذشت یک انتخاب” در تخته شاسی انداخت.
حقیقت اینه که محیط مدرسه یه ماکت کوچولو از جامعه است. همونطور که توی نوشته هات مستتر بود اونجا هم مثل جامعه بزرگ، اقلیت قدرتمند، حقوق اکثریت ضعیف رو ضایع میکنن. شما تجربه کردین، ما هم تجربه کردیم.
این وسط یک عده آدم بیمار با عناوین رئیس و مدیر و ناظم و کوفت و زهر مار هم همیشه پیدا میشن که به این پروسه کمک میکنن. یا بهتر بگم ابزار دست این آدمای قدرتمند میشن.
از اون پست هایی بود که خوندنش اول صبحی حسابی چسبید.
Azi Edrisi
= دفاع از آقای عظما=
اولا که اینقدر پشت سر مردم بد نگو شریک.
دوما که اگه اون کتکا رو نمیخوردین که دیوار راستو بالا میرفتین(من خودمم با اینکه دختر هستم ۱۰ بار کتک خوردم ۴ بارم اخراجم کردن. تازه اون موقع بابامم بالا سرم بود. هیچ ربطی نداره)
من خودم ۱هفته ناظم مدرسه پسرونه بودم تا یه ماه قرص اعصاب میخوردم :))
خدا رحمت کنه تمام شهدا و رفتگان رو. روحشون شاد باشه. اگه الان به جایی رسیدی که با کوچیکترینش که همین پاشویه بوده به خلق خدا کمک میکنی و لبخندو میاری رو لباشون به خاطر خون همون پدری که اونموقع نبود و خطکش همون آقای عظماست
اول اینکه آقای عظیما نه عظما. اون عظما یه آقای دیگه است :))
بعد هم من با کتک مشکلی ندارم. یعنی مشکل دارم، ولی اینجا مد نظرم کتک نبود. مد نظرم اون فرق گذاشتنها بود. اینکه موجودات کثیف همه جا ریختند. در اینکه ما از دیوار راست بالا میریم شکی نیست. ولی امکان نداره برای خط کش اون آقا به جایی رسیده باشم. این یه مورد رو هیچ شکی ندارم. بلکه مطمئن هم هستم که باعث پسرفت میشه. به آدم ضرر میزنه.
فکر می کردم این تحقیر کردن ها، این توهین ها و این فشارها فقط مخصوص مدارس دخترانه است. مدارسی که از هفت سالگی یک دختر هرروز و هرروز درآن تحقیر میشود. فریاد میشنود که هی مقتعه ات رو بکش جلو؟ تو ام هیچ وقت نمی فهمی در مدرسه دخترانه که همه پرسنلش زن هستند رعایت حجاب و شنیدن این تحقیر ها برای چیست؟… حالا که این متن رو خوندم می فهمم که مسئله مربوط به یک عده عقده ای ست که عقده های روزانه و اجتماعی و شخصیتی شون رو چون در جایگاه بالاتری از بچه های کم سن و سال قرار دارند، رو سر بچه ها خالی می کنند
من دوران دبیرستانم رو البته سه سالش رو، چون از بس به حرفاشون گوش ندادم یه جورائی پرتم کردند بیرون- در مدرسه شاهد درس خوندم من جزوه همون چهل درصدی بودم که از خانواده شهدا نبودم. البته هیچ وقت این شصت درصد و چهل درصد رو احساس نکردم و بهترین دوستانی که داشتم از همون شصت درصد ها بودند.
اتفاقاً ما هم دوستان خوبی از همون چهل درصدیها داشتیم و داریم. مشکل توی بچهها نیست رفیق.
دست بندازیم روی شونههای هم
مثل بچهگیها تو دبستان
برای اینکه کمی تلطیف بشی باید خدمتتون عرض کنم من مدرسه غیرانتفاعی می رفتم که باید حداقل ۲۰% سهمیه شهدا و جانبازان می گرفتند و همه ما تنبیه می شدیم جز اون ۲۰%
نکته اینجاست که آدم باید بدونه کجا از کدوم درصد باشه
جملهی آخر رو بیا ببریم توی بازار زرکوبش کنیم.
عجب به دل گرفتی
حالا خوبه کارهای دیگه نمی کرده تو اون اتاق تاریک!!
!
کاش این ادم معنی مدرسه شاهد رو می دونست
متاسفانه این فرق همیشه بوده و هست
کی برداشته می شه خدا می دونه
اما خوب اون دنیا هم هست
منم نتونستم به لایک توی گودر قناعت کنم و نیام کامنت بذارم .
با اینکه خیلی ها بابت این موضوع نسل ما رو مسخره می کنن اما واقعن خوشحالم که دهه ی هفتادی هستم و از دبستان تا دبیرستان ، همچین مشکلاتی رو نداشتم . حداقل الآن وقتی می خوام به گذشته ام فکر کنم ، خاطرات این جنسی به فکرم نمی رسه . به نظرم هم ربطی به مدارس شاهد نداره و اوایل انقلاب همه ی مدارس اینجوری بوده .
درسته بعضی ها هر چه قدر هم فحش بخورن کمشونه اما نذار ذهنت درگیر این مسئله باشه . ببخشش . به چشم یک نادون احمق نگاهشون کن که شخصیتی از خودشون ندارن . حلالش کن
از همون بچگی…
از همون روزهایی که با بالاترین معدل، برای ثبت نام تو یه مدرسهی راهنمایی نمونه مردمی تمام روزهای داغ تابستون رو سگدو زدیم…
همون تابستونی که یک روز در میون آوارهی مسیر خونه تا آموزش و پرورش منطقه بودیم…
همون روزها که من و امثال من تو هیچ درصدی جا نمیشدیم…
همون روزها که حق ما بی درصدها(!) فقط مدرسههای درب و داغون دولتی بود و بخاریهای نفتی دودزا و نیمکتهای آهنی زهوار در رفته و نقش پارهی روپوش مدرسه و خراشهای روی دستهای کوچک…
همون روزا که بالاترین معدل هم جواب نمیداد برای گرفتن سادهترین و پیش پا افتادهترین حق…
از همون روزها…
نه از اون چهل درصدیها دل خوشی داشتم… و نه از شصت درصدیها…
آره موافقم. موافقم شدید. مهم تفاوت گذاشتن بین آدمها و به خصوص بچههاست که زور داره.
قصه تلخیه… رابطه من با اون شصت درصدی ها تا مدتها نفرت بود. مثل خیلی های دیگه که مثل من جزو هیچکدوم از این دو گروه نبودن. وقتی همه جا تنها چیزی که میشنیدیم سهمیه بود. وقتی سه تا از اون نیمه شصت درصدی ها!!!(فرزند جانباز) تو فامیل ما بودن که به شدت ازشون بدم میومد. اصلا از تمام بچه های سهمیه بدم میومد. بعدها وقتی یکی دوتا از دوستانم از همین بچه های شصت درصدی بودن تنها چیزی که حس می کردم برای مدتها عذاب وجدان بود
حالا اما من بازم متنفرم…نه از شصت درصدی ها بلکه از باباهای اون چهل درصدی ها… چون خودشون رو و کاراشون رو پشت پدرای شما قایم کردند. چون برای من و خیلی های دیگه مثل من سالهایی پر از نفرت و عذاب ساختن.
من فک میکردم بر عکس باشه.
چه اسمی هم داشته .عظیما ! برعکس نهند نام زنگی کافور
فکر می کردم این تحقیر کردن ها، این توهین ها و این فشارها فقط مخصوص مدارس دخترانه است. مدارسی که از هفت سالگی یک دختر هرروز و هرروز درآن تحقیر میشود. فریاد میشنود که هی مقتعه ات رو بکش جلو؟ تو ام هیچ وقت نمی فهمی در مدرسه دخترانه که همه پرسنلش زن هستند رعایت حجاب و شنیدن این تحقیر ها برای چیست؟… حالا که این متن رو خوندم می فهمم که مسئله مربوط به یک عده عقده ای ست که عقده های روزانه و اجتماعی و شخصیتی شون رو چون در جایگاه بالاتری از بچه های کم سن و سال قرار دارند، رو سر بچه ها خالی می کنندمن دوران دبیرستانم رو البته سه سالش رو، چون از بس به حرفاشون گوش ندادم یه جورائی پرتم کردند بیرون- در مدرسه شاهد درس خوندم من جزوه همون چهل درصدی بودم که از خانواده شهدا نبودم. البته هیچ وقت این شصت درصد و چهل درصد رو احساس نکردم و بهترین دوستانی که داشتم از همون شصت درصد ها بودند.
+۱