مصاحبهای داشتم با کیانوش غریبپور و پیمان پاکزاد در رسانهی پک باز که مرجعی برای طراحی و تولید بسته بندی است. از مدیر عاملی آژانس تبلیغاتی ساروس و تجربهی مدیریت در شرکت بسته بندی پویا فراز خلاق صحبت کردیم.
شما را به دیدن این مصاحبه دعوت میکنم.
مصاحبهای داشتم با کیانوش غریبپور و پیمان پاکزاد در رسانهی پک باز که مرجعی برای طراحی و تولید بسته بندی است. از مدیر عاملی آژانس تبلیغاتی ساروس و تجربهی مدیریت در شرکت بسته بندی پویا فراز خلاق صحبت کردیم.
شما را به دیدن این مصاحبه دعوت میکنم.
شما چند جا تا حالا چند نفر رو راضی کردید؟ چند خریدید؟ چند فروختید؟ به قیمت فروختید؟ برای ما از تجربیات موفقتون بگین و خاطرات زیباتون رو با ما در میون بذارین. میتونید از کودکانتون درخواست کنید از منظرههای زیبای خرید و فروشهاتون نقاشی بکشن و برای ما ارسال کنن. همچنین میتونید توی شبکههای اجتماعی با هش تگ #میخرمت ما رو مطلع کنید.
شما چند تا چیز توی دنیا دارید که قابل خریدن نیست؟ مطمئنید؟ برای ما قیمت نهایی چیزهایی را که حاضر به فروششون نیستید بفرستید.
روباه با یک نگاه تمام آنچه راهزنان جنگل در سر داشته باشند را بر ملا میکند و ما باید از داشتن چنین امیری به خود افتخار کنیم و قدرش را بدانیم.
فرازی از سرمقالهی کفتار در روزنامهی صبح جنگل
مورچهها همه مشغول کار بودند. برای آنها شیر و روباه تفاوتی نداشت. زنبورها هم یاد گرفته بودند که دیگر فکر شیر و روباه و… نباشند. باید تا پاییز نرسیده، عسل جمع کنند. لاشخورها و کلاغها و دارکوبها الکی شلوغش میکنند. سنگ شیر را به سینه میزنند که برگردد و دوباره تاج را بر سر بگذارد و قدرت در سر پنجههایش معنا شود. تقصیری هم ندارند. اگر به اندازهی عقاب میتوانستند بپرند، میدیدند که شیر هم – حتی اگر در اوج قدرت باشد – به کار آنها نخواهد آمد. نمیدیدند که شیر آن سلطان خوشسخن و آزاداندیش که نشان میدهد نیست و سیاهچالههای مخوفی را از مخالفانش پر کرده. نمیدیدند که آبادی و امنیت جنگل، حاصل معاملهای بزرگ بر سر پدرش است و آدمها از دور جنگل را در دست دارند.
کناری دیگر از جنگل، انگار بیسلطانی گناه کبیرهای باشد، ببر را بر تخت سلطنت نشانده بودند و از او اطاعت میکردند. اوضاع در دره از اینها بهتر بود. طی یک فرآیند دموکراتیک و با رأی اکثریت ساکنین دره، خرگوش زمام امور را در دست گرفته بود. خرگوش سخت کار میکرد و سعی میکرد رضایت اهالی دره را تأمین کند. البته باید آخر سر نظر روباه را هم تأمین میکرد و همین، همه چیز را خراب میکرد.
عدهای هم در این گیر و دار گوشهی عزلت گزیده بودند و مشغول خواندن کتابهایی بودند که راجعبه سعادت حیوانات بعد از سلاخی نوشته شده بود. ولی هزینهی نشستن روی چمنها و درختان را باید به سلاطینشان میپرداختند و خیلی خودشان را درگیر نمیکردند. داستانهایی راجعبه آشوب و فتنهی گرگها شنیده بودند که چطور سرکوب و اخته شده بودند! از ترس بلایی که بر سر گرگها آمده بود، به کتاب پناه برده بودند و خیلی خودشان را درگیر مسائل نمیکردند. عدهای با خواندن این کتابها پاک مغزشان ضایع شده بود و آنقدر متوهم شده بودند که خیال میکردند شأنشان بالاتر از اینهاست که در مسائل جنگل دخالت کنند و همیشه یک سلطانی هست که زورشان به آنها میرسد! شاید هم حق داشتند. چون هیچوقت آشیانهی عقاب را ندیده بودند.
در معاملهی شیر با آدمها ولی گاوها و گوسفندها که اهلی شده بودند، مراتع را میچریدند و در عوض شیر را گالن گالن تحویل آدمها میدادند.
این روال، داستان هر روز آن سرزمین بود. تا اینکه یک روز چوپان بالای تخته سنگی رفت و به گاوها و گوسفند گفت:
با هم باشید و متحد باشید تا آسیبی به شما نرسد.
صدای گاوها و گوسفندها به هوا برخواست و بدینوسیله موافقت خود را با حرفهای چوپانشان اعلام کردند. گاوها گردنها را بالا میگرفتند و بلند میگفتند: ماااااآ. گوسفندها هم مرتب بع بع میکردند.
چوپان از تخته سنگ پایین پرید و گلهها را به سمت کشتارگاه هدایت کرد.
گاهی مثل همین الآن یکدفعه همهی دنیا برایت بیمعنی میشود. توانایی رفتن را داری. دیگر از هیچکس هیچ انتظاری نداری. یک طرف خودت میمانی و طرف دیگر این دنیای لعنتی و هر چه که هست. علتش مهم نیست. هیچوقت نبوده! حتی خودت هم هیچگاه مهم نبودهای. برای هیچکس. حتی خودت.
از تمام دنیا یک اتاق تاریک سهمت میشود و یک مغز که انگار منتظر است که خاموشش کنی. اینکه از بقیه بخواهی درکت کنند و برایت دلسوزی کنند، بچهگانهترین چیزی است که انتظارش را داری. خودت هم از اول این را میدانستی. سعی کردهای برای خیلیها تکیهگاه باشی، ولی خودت حتی یکبار روی شانهی کسی آرام نگرفتهای. دست کمک به سمت احدی دراز نکردهای. ولی انگار تمام بیپناهیها روی هم جمع میشوند و پشت هم قطار میشوند و یک دفعه – گاهی بدون هیچ دلیلی – مثل یک گربهی له شدهی کف خیابان که انگار هیچوقت زنده نبوده، پهن زمینت میکنند.
آنوقت است که میفهمی نه هیچوقت به معنای واقعی کلمه، برای کسی مهم بودهای و نه هیچوقت حرف راستی از کسی شنیدهای. از نزدیکترین آدمهای اطرافت ضربههای سهمگین میخوری. مشتهای کاری و زجرآور که گیج و زمینگیرت میکنند. روحت را چنان میخراشند که هیچوقت خوب نمیشود. همهی ما میدانیم که این زخمها هیچوقت خوب نخواهند شد. همیشه و در شادترین ساعات زندگی هم جایشان درد میکند و تیر میکشد. زخمهایی مثل حرفهایی که توقع نداری از اطرافیانت بشنوی، مثل اعتمادی که از دست رفته است و…
گاهی باید خیلی زود منتظر خط پایان باشی. حتی اگر این انتظار قرار باشد سالها طول بکشد.
تصویر: Tomas Honz
تلگرام پاشویه: https://telegram.me/pashooyeh
یادت هست آخرین بار کی به آسمان خیره شدی و ستارهها را با لذت تماشا کردی؟ یادت هست چقدر از زمانی که روی زمین دراز میکشیدی و راه رفتن مورچهها را دنبال میکردی گذشته؟ انگار سالهاست سرمان را روی پای مادرمان نگذاشتهایم و نگاهش نکردهایم. حواست هست؟ حوصلهی خواندن یک کتاب را هم نداریم. حوصلهی خواندن یک متن خوب بلند را هم نداریم. حال دیدن یک فیلم کلاسیک لذتبخش را نداریم. لذتهایمان هم مینیمال شدهاند. چند سال است که دور هم ننشستهایم و یک گپ طولانی مدت نزدهایم؟ این همه عجله قرار است ما را به کجا ببرد؟ میخواهد چه معجزهای اتفاق بیافتد؟
پارسال همین موقعها بود که دیدم کوههای شمال تهران سفید شدهاند و برف دارند. حالم از این شهر به هم میخورد. هیچچیزش را نمیفهمیدم. نه برفش برف بود و نه بارانش باران. در نظرم همهی مردمان شهر عبوس و گرفته بودند. از آن نوع زندگی غمگین میشدم. قرار نبود یک قرن دغدغه و تلاش بیحاصل برای بهبودی داشته باشیم که هیچوقت از راه نخواهد رسید. اخبار تهوعآور، انتظارهای بیهوده، بحثهای بدون نتیجه. قرار نبود اینطور زندگی کنیم. یادم نمیآید وقتی تمام تلاشم را میکردم تا سریعترین اسپرم باشم٬ نگاهم به زندگی آن باشد که پارسال بود. تا همین یک سال پیش به مشکلاتم به چشم غولی بزرگ نگاه میکردم که کوچه به کوچه و خانه به خانهی این شهر را میگشت تا من را پیدا کند و اغلب موفق میشد. هراسان پشت دیوارهای شهر پنهان میشدم تا هیولای مشکلات من را نبیند. مبادا صدای پایم را بشنود. غذاها بیمزه بودند. نانها هر روز خمیرتر و نانواها هر روز وقیحتر میشدند. رانندههای تاکسی با ندادن بقیهی کرایه تاکسی برج میساختند. حکومتیها همه رشوهبگیر بودند. آن دنیا جای زندگی نبود.
یک روز صبح که مثل تمام روزهای دیگر بود، همه چیز دنیا عوض شد! بدون هیچ علتی. انگار که معجزهای اتفاق افتاده باشد. دیگر آن آدم سابق نبودم. انرژیای که برای سالها لازم داشتم ظرف چند ساعت به دست آوردم. موتوری که سالها خاک خورده بود، استارت خورده بود و میرفت تا صدایش اتوبانهای شهر را بلرزاند. ترس را دفن کرده بودم. طوری دنبال رخوت میگشتم تا کینهی سالهای زیادی را سرش خالی کنم. تنبلی مرده بود. چرا از افعال ماضی استفاده میکنم؟ تنبلی برای همیشه مرده است. غول مشکلات مانند موشی شده است که تا چراغی را روشن میکنم فراری میشود. کسی مشکلی دارد؟ داوطلب اول برای کمک شدهام. کار سختی در پیش است؟ دست من اولین نفر باید بالا باشد. مرزها زیر پایم رنگ باختهاند. در دنیا چیزی وجود ندارد که نتوانم استادش بشوم. در هر کاری میتوانم بهترین باشم. الماس کمیابی شدهام که میدرخشم و چشم همه را خیره میکنم ولی کسی دستش به من نمیرسد. چراغی شدهام که راه را به همه نشان میدهد. این راه تازه شروع شده. قدر ساعت به ساعت زندگی را میدانم. خواب آخرین اولویت زندگیام شده. آن مثالی خواهم شد که بقیه برای هم بزنند. نقیض تمام نشدنیها خواهم بود. آدمی که قرار بود معمولی باشد، دیگر جایی نمونهاش پیدا نمیشود. سرعت بالاست. دقت بینظیر. هدفها مشخص و بزرگ. جایی که از نظر بقیه میتواند مقصد مناسبی باشد برای من تازه آغاز راه است. هیچکس کاری را به خوبی خودم انجام نمیدهد، پس منتظر کسی نمیمانم.