دنیای جالبی داریم. به خودمان نگاه کنیم. به قول قرائتی: «عیسی موسی رو قـِـبـوووول؟ بگید. قـِـبـووووول؟ نـِـداره». این فرهنگ ما که در آن یا روی سر کسی قسم میخوریم و یا با طرف دشمن هستیم و او را تولید کنندهی شر میدانیم را من بهش میگویم: «فرهنگ سیاه و سفید». یعنی نگاه ما به آدمها یا مثبت است، یا منفی. طرف یا دوست ما است، یا دشمن ما است. یا سیاه است، یا سفید. میخواهم بگویم نگاه ما یک طیف رنگی را شامل نمیشود که در آن رنگهای شاد و غمگین دیده شوند و ترکیب این رنگها لذت بصری برای ما به ارمغان بیاورد. زندگی خیلی از ما خلاصه شده در صبحانه نخوردن و با دهن بوگندو سر کار رفتن. تا وقت ناهار زیرآب زدن و متوقع بودن و غیبت کردن. ناهار چرب خوردن و چای لیوانی خوردن. توی ترافیک فحش آبدار خواهر و مادر دادن. اخبار و یک سریال در پیت دستهی پنجم کرهی شمالی را از تلویزیون دیدن، به همراه شام چرب و چیلی و چای لیوانی. و بعد که آروغمان را زدیم، بالای منبر میرویم و در حالیکه یک میخی، سیخی، چیزی را مرتب در دهان و لای دندانهایمان اینطرف و آنطرف میکنیم، شروع میکنیم راجع به باجناق و شوهر خواهر و برادرزادهی پسرخاله و زن سرایدار و بقیه نظر دادن و زندگی آنها را نقد کردن. غافل از اینکه همین اتفاق، در تکتک خانههای اینها دارد برای ما تکرار میشود. بس که ما کار درستیم. «فلانی آقا است. یه پارچه نوره. مگه میشه حرف اشتباهی بزنه؟ من زن و بچهام رو چشم بسته میسپارم دست این بندهی خدا». یا: «فلانی ازگله. اصلاً ذاتاً آدم کثیفیه. همهاش میخواد حال من رو بگیره. بگه ماست سفیده من باور نمیکنم». ببینید در این فرهنگ سیاه و سفید دو عنصر وجودشان خیلی ضروری است. یکی «رهبر» و دیگری «دشمن». یعنی همیشه باید یکی را – هر چند خودش قبول نداشته باشد – به عنوان رهبر ببندیم به بالای یک میله و مثل پرچم بگیریمش بالا. حالا طرف هر چقدر آن بالا دست و پا بزند و بگوید: «منو بیارید پایین و من رهبر نیستم و شما اشتباه گرفتید»، باز همه زیرش جمع میشویم و دستمالهایمان را میمالیم به میله که شفا بگیریم. از آن طرف هم همیشه باید یک سری آدم را پیدا کنیم که بهشان گیر بدهیم. یعنی هر چی مخالف هست در اصل دشمن ما است. هرکس که کارهایش با ما فرق میکند دشمن است. اگر ما با حجاب هستیم، باید به بیحجابها گیر بدهیم و آنها را دشمن خودمان بدانیم. اگر بیحجاب هستیم باید وقتی یه خانم با حجاب میبینیم دماغمان را بگیریم بالا و لب و لوچهیمان را کج و کوله کنیم.
در این فرهنگ اگر کسی حرفی بزند که به مذاق ما خوش نیاید، او میشود دشمن درجهی یک ما. برعکس اگر یک حرفی بزند که دهن بعضیها با آن سرویس بشود، طرف را میفرستیم بالای همان میلهای که در بالا ذکر شد. نمیتوانیم حرفهای متفاوت را بشنویم و از کنار هم قرار دادن آنها لذت ببریم.
نمیتوانیم با این واقعیت کنار بیاییم که آفرینش با این تفاوتها زیبا شده و اگر قرار بود همه مثل هم فکر کنند و مثل هم باشند، مثل هم آفریده میشدند. این سیاه و سفیدها و این رهبر و دشمنها و این استقلال و پرسپولیسها به نوعی رفتار اجتماعی تبدیل شده که بیشترین دغدغههای ذهنی ما را تشکیل میدهند. بوقچی استقلال را از مدیرعامل پرسپولیس برتر میدانیم. بسیاری از انرژی ما صرف این درگیریهای درونی و بیرونی ما میشود. این تفکرات گاهی فقط ذهن ما را به خود مشغول میکنند و گاهی گوش مفتی را از زیرپا گیر میآوریم و دربارهی آنها برای آن گوش سخنوری میکنیم. منظورم این است کسی که برای گوشش کار بهتری از شنیدن این حرفهای صد تا یه غاز ندارد، انگار که آن را بیکار انداخته زیر دست و پا. بیآیید با هم یک روز هم شده تمرین کنیم. تمرین کنیم که برای خودمان نه بت بسازیم، و نه دشمن. فرض نکنیم که همه دارند سر ما را کلاه میگذارند. یک روز هم که شده صبح به همه لبخندی واقعی تحویل بدهیم. و از ته دل این درگیریهای الکی را دور بریزیم. گمان نکنم زندگی به آن سختی باشد که ما آن را فرض کردهایم و داریم بر اساس قواعد یک بازی سخت، آن را ادامه میدهیم. تمرین کنیم که یک روز هم شده عصبانی نشویم. با زمین و زمان، بدون دلیل و منطق مخالفت یا موافقت نکنیم.
فکر نکنیم همین متن را هم برای ما نوشتهاند و ما باید با آن مخالفت کنیم. یا کف بزنیم و سوت بکشیم که یعنی با آن موافقیم. زندگی نعمتی است که همین یک بار به ما داده شده است. شاید «انتخاب» قشنگترین و ظریفترین ابزاری باشد که ما در دست داریم. انتخاب با ما است. چگونه زندگی کنیم؟