سلام. با این که متن این هفته را آماده کرده بودم، در آخرین دقایق تصمیم گرفتم آن را برای هفتهی بعد نگاه دارم و این هفته به دو علت تریبون را در اختیار شما قرار دهم. عکسی که در بالا میبینید یکی از کارهای مجید سعیدی است. اگر عکس را در بالای متن نمیبینید میتوانید از [اینجا] استفاده کنید. مجید سعیدی عکاس خبری است که دو روز قبل در خانهاش بازداشت شد و هارد دیسک او هم گرفته شد. از طرف دیگر استاد عباس معروفی – استاد داستان نویسی – که هفتهی قبل نامهای در اعتراض به نتایج انتخابات به همراه جمعی از هنرمندان منتشر کرد، در آخرین پست وبلاگش که دیروز منتشر کرد فقط نوشته است:
دیگر نمینویسم.
به این دو دلیل این پست را به همراه همهی کامنتهایش تقدیم میکنم به این دو عزیز.
از شما دوستان میخواهم تا با موضوع عکس بالا، یک داستان کوتاه در قسمت کامنتها بنویسید. هر داستان از یک کامنت بیشتر نشود. میتوانید در صورت تمایل بیشتر از یک داستان بنویسید.
"بها"روسری را روی سرش صاف کرداز توی آینه رو به من کرد(بهم میاد؟)نگاهش کردمپنج خط کبود گونه راستش را نقش زده بود.هنوز گوشه چشمها سرخ بود و تررو به فروشنده کردم(چنده؟)نگاهی به روسری انداخت و با دست اشاره کرد پنجبا خودم غر زدم(پنج!!..)نگاهش کردم باز.دستک های روسری را زیر گلو می بست.روی لبهایش خنده کمرنگی ماسیده بود و چشمهایش…هنوز تر بودبه پنج اسکناس سبز میان دستهایم خیره شدممریم
مرگ بر محارب
سلام به همه ی دوستان خوشحال می شم اگه یه سری هم به وبلاگ تازه تاسیس (یه روزه ی) من بزنیدبه عنوان یه تازه کار از نظراتتون استقبال می کنممرسی
سلام من همونم خیلی کار جالبی بود میثم اینکه رو یه عکس قصه نوشته بشه از چیزی که پیمان نوشته خیلی خوشم اومد کوتاه و گویا من هم میخوام بنویسم ولی خیلی سخته این عکسسعید دریس رو وادار کن یه چیزی بنویسهبه نظرم قشنگ بشه مال اون من دوباره میام
پرده ی اولدخترک به ویترین مغازه نگاه کرد و اندوهگین شد ، چه تفاوتی است ببین او و ان عروسکان، افسوس که نگاه تلخ اش با نگاه خریدار جوانکی که تازه حقوق پایان ماهش راگرفته بود درامیخت…و چه قدر تهوع اور بود….در تردیدش صدای گریه ی کودکی را شنید که گرسنه اش بود…و تردیدش پایان یافت…
پرده ی دومم را هم سانسور کردم.
این پخش که می کنی زلفت/ همین پخش که می کنی آن نمی دانم نامش میان همه خیابان های شهر/ پخش که می کنی زلفت
یک تبلیغ بود واسه مهندس موسوی که یک نفر از خونواده ی شما در مورد مهندس نوشته بود، از این خیلی خوش خطا بود که از خوبیش قابل خوندن نیست.lolفکر کردم تو نوشتی
فقط توی یک لحظه سه نگاه!!!..مرسی میثم از انتخابت