یک دختری ظهرها ساعت دو میرفت مدرسه امتحان بدهد. راهنمایی بود. من هم امتحان میدادم. اصلاً خوشگل نبود و جوراب بیریختی هم میپوشید. منتظر تاکسی که میشد من هم منتظر میشدم تا سوار شود. هر چه تاکسیها بوق میزدند من اصلاً توجه نمیکردم و صبر میکردم تا اول او برود ونک و بعد من بروم آریاشهر. شاید چهار یا پنج بار بیشتر ندیدمش بدون اینکه حتی یک کلمه حرف بزنیم. متأسفانه عاشقش شده بودم! بعد هم دیگر ندیدمش و حتی قیافهاش را یادم نیست. این میتوانست شروع یک داستان عاشقانه باشد، ولی نیست.
در همین سالها عاشق همسایهی فامیلمان شدم. عاشق صدایش؟ عاشق اسمش؟ نمیدانم. فقط هروقت صحبتش بود حال من با بقیهی موقعها تفاوت داشت. قلبم که در آن زمان هنوز کاملاً توسعه نیافته بود تندتر میزد، عرق سردی که بوی گند میداد زیر بغلم را خیس میکرد و خون دور سرم جمع میشد و پاهایم سرد میشدند. نوجوانهای عاشق رقتانگیزند. اکثر نوجوانها وقتی به احساساتشان اعتماد میکنند کار دست خودشان میدهند و به لعنتی میروند. من در دانشگاه هم احمق بودم. عاشق یک دختری شده بودم که از خودم بزرگتر بود و محل سگ به من نمیداد. شاید هم میداد ولی من اسگل بودم. بله خیلیها داستان عشقهای احمقانهشان را تعریف نمیکنند، شاید برای اینکه آنها را جدی میگیرند! ولی من حاضرم با این دخترها بنشینم و به مسخره بودن احساسات گذشتهام نسبت به آنها، با هم بخندیم. به این موضوع واقف شدم که عشق چیزی به غیر از تلقین احساسات غلیظ شده نیست و نبوده. یعنی به مغز فرمان میدهی که عاشق شود. بعد همین مغز دهنت را سرویس میکند و دیگر نمیتوانی دل بکنی. همیشه نباید به احساسات میدان داد. احساسات همیشگی نیستند. حس من به شکلات با خوردن مقدار زیادی از آن عوض میشود. من عاشق شله زرد بودم، الآن نمیتوانم دو قاشقش را بخورم. سرما و برفبازی جذاب است. برای پنج دقیقه. بیشترش حال بههم زن است. خیلی موارد را میشود مثال زد. زندگی اما با احساسات جلو نمیرود. احساس تعلقی که با ارتباط داشتن ایجاد میشود از همهی آن عاشقیهای پنج ثانیهای که دل آدم را یکهو خالی میکند، ماندگارتر و باارزشتر است. بعد کم کم میفهمی که آن دختر ایستگاه تاکسی و آن همسایهی فامیل و آنیکی دختر همدانشگاهی، هیچوقت هیچجای زندگی تو نبودهاند. اگر بگویند دماغ یک کدامشان شکسته و یا روی صورتش اسید پاشیدهاند، نهایتاً به یک افسوس بسنده خواهی کرد. ولی در مورد زندگی خودت اصلاً و ابداً اینطور نیست. ارتباطت که طولانیتر میشود و حس میکنی دوستش داری و رابطهتان کمی موفقآمیز پیش میرود، به دنیای اطرافت نگاه میکنی و میفهمی اگر همهچیز همینطور پیش برود، در دنیا کسی نیست که بتواند تو را اغوا کند. بیرون خانه نمیتوانی عاشق کس دیگری بشوی. نمیتوانی رابطهی دیگری برقرار کنی، تا وقتی که در خانه اوضاع خوب پیش میرود. البته خودم میدانم که این یک متن خیلی معمولی است. من دیگر دوست دارم به معمولی بودن عادت کنم و دوست دارم آدم معمولیای باشم. یعنی قبلاً هم معمولی بودهام ولی دوست داشتم نباشم. ولی الآن دوست دارم. اینکه زندگی خصوصی من برای هیچ احمقی مهم نیست احتمالاً باعث حسرت ناتالی پورتمن خواهد شد، که آن هم برای من مهم نیست. بگذار دنیا تا دلش میخواهد سر فرصت ستاره و سلبریتی تولید کند. من میخواهم عکسهای معمولی بگیرم، شوخیهای معمولی بکنم، متنهای معمولی بنویسم.
خیلی کار خوبی میکنی بنظرم..
رابطه طولانی و عمیق خیلی بیشتر می ارزه تا عاشق شدن های لحظه ای..
اونوقت عادت میکنی بهش..
و کندن ازش به مراتب سخت تر و سخت تر و سخت تره..
امیدوارم همه چیز اگر آهسته هست، پیوسته باشه:-)
گفتم که دیشب؛
سعدی یک آدم معمولی بود..خیلی معمولی..
اما بعد ازینهمه سال، سادگی متن هاش هنوزم زیباست ;-)
…
بیدلان را عیب کردم لاجرم بیدل شدم
آن گنه را این عقوبت همچنان بسیار نیست
…
ای نسیم صبح اگر باز اتفاقی افتدت
آفرین گویی بر آن حضرت که ما را بار نیست
…
بارها روی از پریشانی به دیوار آورم
ور غم دل با کسی گویم به از دیوار نیست
بله اینجوریاست برادر من
به به. چه چه. در مورد همسر سعدی هم اگر اطلاعاتی به دست آوردی ما رو در جریان بذار :))
حتما..من از خدامه سر از زندگی سعدی در بیارم:-)
حاجی …نمیدونم چطوووره…ولی خیلی به نوشته هات احساس نزدیکی میکنم…مثلا همین امروز صبح تو مسیر محل کارم داشتم به همین قضیه فکر میردم…یعنی عالی گفتی …احساس تعلقی که با ارتباط داشتن ایجاد میشود از همهی آن عاشقیهای پنج ثانیهای که دل آدم را یکهو خالی میکند، ماندگارتر و باارزشتر است…قبلا اصلا اینطور فکر نمیکردم…ولی امروز قشنگ حسش میکنم
والا منم نمیدونم چطوووره :)
خیلی خیلی معمولی اما عمیق و قابل لمس…
سلام نازی :))
آقا هرچی دوست دارید معمولی باشید و لذت ببرید
تا حالا میگفتن پایان ۲۰۱۲ پایان دنیاست… حالا هم که میگن تابستون جنگ میشه ایران
خلاصه برید از آخرین روزهای زندگیتون لذت ببرید… حتی دوباره به مغزتان فرمان بدهید و عاشق شوید ;)
ای بابا. یهو چرا رفتی سراغ آخر دنیا و اینا؟؟ بعد اگه ایران جنگ بشه این جنگ محدود به مرزهای ما نخواهد بود. آقا گفتن در همون ابعاد ما به اونها حمله میکنیم. بعد اونا هی بیشتر حمله میکنن، ما هم هی بیشتر حمله میکنیم. یه جایی هم بالاخره ما پیروز میشیم چون حق مسلم ماست.
۲مورد اینجا شایان ذکر هست استاد که اول میخوام دومیشو بکم:
۲-خیلی تکمیل تر میشد نوشته شما اکه یه اشاره هم به چکونگی به وجود اومدن رابطه ای که طولانی شدنش به عاشقی ختم میشه میکردید.
۱- شما به قول این غرب زده های شیطان پرست از خدا بی خبر آلردی فیمس هستی حتی اکه یک خط با مضمون بسیار ساده و زبان عامیانه بنویسی ما بازم میخونیمو حالشو میبریم.
با تشکر
آزی ادریسی
سلام شریک. خوبی؟ راستش نوع به وجود اومدنش خیلی خاص نبوده و برای هر کسی میتونی به نوعی شروع بشه. شاید اگر بخوام کلی بگم اینه که بالاخره توی یه مرحلهای که میتونه حتی اول راه باشه – نه بعد از چند سال – دو طرف به این نتیجه برسن که میتونن به هم اعتماد کنن.
زیبا و عمیق در لباس معمولی
سلام!
مثل همیشه نوشته شمارو تا آخر با جان و دل (نه یک با بلکه دو بار) خوندم.
عاشق این قلم روان و ساده شما هستم.
زنده باشید…
ممنونم یاور جان.
راستی !
من شمارو قبلاً بدون اجازه لینک کردم…
ببخشید دیگه…
صاحب اختیاری.
فک میکنم سریال ezal روت تاثیر زیادی داشته حاجی …lol
درود بر شما
مدتها بود دلم میخواست چیزی بنویسم و بگویم چقدر دلم میخواهد آدم معمولی باشم معمولیه معمولی تر از الان….
نفس راحتی کشیدم بعد از این پست شما…شاید بعدا من جور دیگری اعتراف کردم
خوشحالم. مثل اینکه همه دارن آنتی سلبریتی میشن :)
Kalbodshekafiye dagigi bud, az khandanesh lezat bordam. Albate fekr mikonam ke in nokte ro bayad be bahs keshid ke: age ye rabeteye amig wa tulani tabdil be rabeteye ashegane beshe dar maaraze khatare, chon unwagt hesse taalog , makhsusan taalloge zan be mard, rabete ro hesabi kharab mikone.
حس تعلق دو طرفه است به نظرم و با اعتماد دو نفره ادامه پیدا میکنه. ولی تجربهی این موردی که شما میگی رو من نداشتم. مشابهش رو هم ندیدم. شاید بشه سی سال دیگه راجعبهش نوشت.
بعد از مدتها دارم برای نوشته ای نظر می نویسم ،
متن امروز ات مثل یه نسیم خنک یا یه شربت لیمو و نعنا بود وسط یه گرمای آزاردهنده،لذت بردم از صداقت و سادگی نوشتارت.ممنون
همه ی ما آدما تو برهه هایی از زندگیمون هست که به جای اینکه عاشق باشیم یا عاشق معشوق ، عاشق افه های خود عشق وسرکشیها و جنجالهاشیم، برخیمون دنبال دردسر و برخی خودآزاری ودلمشغولی و درگیر کردن فکرمون هستیم انگاری یه رخت که اگه نره روی چوب رختی یه چیز ولو و نا هماهنگی هست مثلن روی دسته ی مبل ،دغدغه آویزون شدن داریم حالا چه فکری و چه عملی .این همون حس وابستگی هست که بیچاره کنه در صورتی که این حس در عین پختگی خودش تبدیل می شه به دلبستگی که درست به موازات ولی در خلاف جهت وابستگی عمل می کنه .(عطف به متن برای تو که می خوانیم :وابستگی پیرت می کند ،پای بندت می کند ،آنچنان به زمین بندت می کند که نمی توانی از زمین بکنی و به آسمان بروی)
تو سن کمتر معمولا انتخاب ها و دیدگاه ها و علایق ما از روی احساسات شدید انجام میشه و کم پیش میاد که معقول باشیم ،کمتر پیش میاد که دوست داشتن خود رو بفهیم و با حفظ اون برای دوست داشتن شدید دیگری گام برداریم معمولن دوست داریم ولی دلیلی برای دوست داشتن نداریم ،البته دوست داشتن بی غرض و غیر خودخواهانه بسیار هم پسندیده هست امابعد از شناخت ، چراکه شما یه غذای ناشناخته رو هم تا تستش نکنی نمی تونی بگی دوسش داری،تا از معلمت مهربونی قلبی نبینی درست درس نمی خونی، اغلب خوشمون میاد که صرفا خوشمون اومده باشه ، که صرفا یه جورایی تو تنهایی یا خلاءهای ذهنیمون فکر کنیم که یکی هست که ما بش فکر می کنیم فارغ از اینکه اصلا مورد قابلی هست یا اون هم قابلیت فکر کردن به مارو داره ،معمولن اگه زود بی خیال نشیم هم چیزی جز یاس و نامیدی و ضربه خوردن از احساس اشتباه خودمون نصیبمون نمیشه و اگه این امر ادامه داشته باشه به جایی میرسیم که به خوبی انسانهای خوب هم شک می کنیم و دایره انتخابمون به اندازه ی خودمون محدود میشه …
احساس هایِ ِ توی اون سن یا ازاین دست اگرچه از نوعی وحشی و گریبان چاک داده و به تحرک وادارنده هستن و ممکنه طرف حتا ساعتها به فکر کردن به نحوه ی بستنی خوردن یا کتاب خوندن و حتا راه رفتن و حرکات صورت تو فکر کنه و یا به خاطر تو دعواهای چهارواداری انجام بده و یا حتا سرشو کچل کنه ،یا مثلن حتا دست به خود کشی بزنه ،یا خونواده ی دوطرف رو عاصی کنه و تو روی همه وایسه برای خواستش ،یا نمی دونم بگه یا تو یا هیچکس دیگه ،ولی به نظر من نود و نه درصد این وابستگیها که از سر هیجانهای بلوغی و سنی هستن یا در اثر افراط در به خرج دادن احساسات و ادای بزرگ شدن درآوردن و غرور بی جا وناپختگی که اغلب مورد سوءاستفاده های کلان هم واقع میشه ،یا روحیه های بسیار ضربه دیده و بی پشتوانه و حساس ، و بسیار کم پیش میادکه در اثر رشد و بلوغ فکری و عشق بی حد و مرز از نوع عقلانی و عشقی در حد لیلی و مجنونیش و یا عرفانی و در حد مولانا و شمسیش باشن ،و بیش از نود و هشت درصد این جور علاقه ها باطلن و به هیچ مسیر مشترکی یا نمیرسن یا اگر هم برسن دوام ندارن و به ازدواج ختم نمیشن یا اگر هم بشن بازهم بالغ بر نود و هشت درصد اونها خاتمه ی خوبی ندارن .و بعدش که طرفین با واقعیت زندگی درگیر می شن از عهده ی حل کوچکترین مسایل مشترک برنمیان به اولین اشاره ای اون حرفای رمانتیک ابتدایی رو که” توی بیابون تو یه چادر هم باهات زندگی می کنم “یا “برات یه قصری می سازم پنجره هاش آبی باشه من باشم و تو باشی و یک شب مهتابی باشه “رو هی به هم گوشزد می کنن و آخرشم می رسن به اینکه تو یه دروغگوی بزرگی و زندگیم رو به قول میثم به لعنتی دادی …بعدش هم داعیه سر دادن شروع می شه که عشق یعنی هیچ و پوچ ،عشق دروغه،کاش به حرف مادرم کرده بودم کاش به حرف داییم کرده بودم کاش هرگز ندیده بودمش،در صورتی که مشکل اساسی و اولی خود فرد و نادانی اش هست.
از همه ی اینا که بگذریم هممون ته دلمون می ونیم که عشق نمرده و دروغ نیست ،بزرگترین واقعیت زندگیه که شاید قابل بیان و تفسیر نیست.
عشق !همین معمولی هست که میثم می گه ،همین خودمون بودن و دوست داشتن همین میل ساده ی قشنگ زندگی،زیستن در نوع واقعی اش خودش با شکوه ترین پرده ی عشقیه ،این درست همون یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمیه ،عشق اساطیری فقط در داستانها و اسطوره هاست ،اغلب آدما تو صندوقچه هاشون نامه هایی عاشقانه یا عکسی ازطرف ایام نوجوانی شون نگه داشتن که مثلن بش می گن اولین عشق و گاهی که دلشون میگیره شاید به اون رجوع می کنن یا عکسی که اونو نگاه کنن اما فقط کافیه اونجور وقتها هم یه تلنگر بزنن به خودشون می بینن هیچ چیز جای خوشبختی واقعی امروزشون ،بحث های واقعیشون،کشمکشهای مستمر برای بهتر شدنشون و همین آرامش خیال نسبی که تو زندگیشون جاری هست و نمیگیره ، هیچ چی جای عطرنون تازه دست آقا یا عطر چای تازه دم لب سوز لبریز لب دوز خانمشون رو که با علاقه قبل رسیدن همسرشون دم کرده نمی گیره ،چون عشق اگه واقعی باشه جاودانه میمونه و تازه و در تحرک و جاری،عشقی که به خاطره تبدیل بشه عشق نیست همون خاطرس …تجربس،جوونیه،چون عشق واقعی حتا بعد از مرگ یکی از طرفین باقی میمونه …،ارتباط عمیق اگر به عشق منجر بشه نشانه ی سلامت اون ارتباط هست…نشانه ی درستی راه…درستی طرفین،عشق تعلق خاطر میاره اما بار خاطر نمیشه…حس تعلقش از روی دلبستگی و پیوستگی است نه از روی نشئگی و وابستگی…وابستگی و عادت کورکورانه درست مثل اعتیاد به مخدرات انسان را به فنا میده ،خود بودن،رها بودن،آزادی و استقلال فردی و حتا قدرت تشخیص و تفکر و پیشرفت و تعالی رو از آدم میگیره ،اما دلبستگی و عشق آگاهانه همراه پیوستگی، درست همین ها را به انسان برمیگردونه یعنی اگه تا قبل این ارتباط درست تمرکزحواس نداشتی ،برنامه ها و هدفهات معمولن نیمه کاره رها می شدن ،احساس می کردی آخر عاقبتم چی میشه یا خیلی نگرانیها و تشویشها رو ازت سلب می کنه وبه جاش تخم امید و علاقه رو می کاره و سال به سال این میل توسعه پیدا می کنه ،توسعه ی این میل به وابستگی و تعلق بیشتر ختم نمیشه به یکی شدن بیشتر و هماهنگ شدن بیشتر می رسه به اینکه اگه اون نباشه واقعن می میری …اگه اون نباشه انگار واقعن نیمی از تمام هویت و وجودت رو ازدست دادی چراکه اون نیمه ی راست و تو نیمه ی چپ یک زندگی مشترک هستین .هیچوقت ازش انتظار سوپرمن بودن رو نداری ،هیچ وقت دلت نمیخواد ازنجابتش سواستفاده کنی و اونو به باد فنا بدی و بعد هم مثل یه لجن درمال بفرستیش رد کارش تا هوس تورو فقط فرونشونده باشه…به همه جور میل هم رسیدگی می کنین به همه کار هم اهمیت می دیدن و مهمتر از همه به وجود همدیگر و وجودداشتن هرکدوم برای دیگری می بالین واحساس امنیت خاطر می کنین،یاد میگیرین ببخشین چون هردو ممکنه اشتباه و خطا داشته باشین یه روز تو یه روز من ، یاد میگیرن جای ناز و ادا کردنهای اضافی جای تلفن روقطع کردن یا گوشی رو کوبیدن وقت شنیدن کوچکترین کلمه ای که ممکنه به تلیش قباتون برخوردکنه و در اصل برای حساس کردن طرف اون هم به نحو بسیار زننده و سطح پایین و کشوندن اون دنبال خودتون روی طرف مقابلتون باهاش گفتگو کنین و بهش اونقدر احترام کنین که قانع بشه یا به احترامتون ملزم به رعایت …یاد میگیرن که با گفتار و رفتارتون به هم چیزای بهتری یاد بدین نه اینکه به دنبال کسب مقام معشوقه ای تصنعی ای باشین که عمر وپایه ی مقامش از تاریخ مصرف شیرپاستوریزه هم کوتاه تره…چرا که می بینیم خیلی از مردا و زنا بعد تشکیل زندگی مشترک دوست دختر یا پسر قدیمشون وقتی تو خیابون می بینن تو دلشون خودشون رو لعنت می کنن که اصلن یه زمانی من اینو دوس داشتم یا دلم براش می سوخت یا وقت نازنینمو پاش گذاشتم…
اینجوری به جای اینکه دنبال مارک کمربند و کفش طرفت باشی و به عشق اونا عاشق صاحبش هم بشی یا به جای اینکه دنبال خط چشم بلند اون دخترتی تیش رو بگیری و تا اون سرماجراش بری ،کیف میکنی از اینکه همسرت برای اینکه تو فراهم باشی از خروس خون تا شغالخون به آب و آتیش می زنه و به جای یه لم دادن تو کافه شاپا و پیپ حلقه ای کشیدن داره زحمت میکشه تا مطابق اون معیارهایی که تو داری زندگیشو بسازه ،بهترکنه،یا تلاشش این باشه که میون اینهمه فساد و دزدی نون حلال بیاره تو سفره ی خونش…حالا گیریم که تنگش یه مینی کارت و دوتا رز مینیاتوری و یه تخته شکلات و یه عروسک خرس گنده ی قرمز نباشه ،پس عاشق نیست؟
یا اون زنی که تموم خطهای زیر چشمش سال به سال نشون گرم نگه داشتن کانون اون خونس با تموم سختیها و راحتیاش ،نشون بزرگ شدن فرزندشون ،نشون کار و تلاش کردن پا به پای مردش ،نشون وا ندادن،یله نبودن،تهی نبودن،هدف داشتن ،آدم زندگی بودن…به خدا احمقن اون زنایی که برای برداشتن این چروکا تو سن بالا به بوتولیزو هزار و یک راه پناه میارن که اگه مرد اونا فهیم باشه بهشون می گه که تموم اون خطها ،خط به خط خاطره ی یک عمر زیستن دوتا انسان کنار هم و محبوب بودن دو انسان کنار هم توی اینهمه سال ،اون خط به خطه که نشون میده تو چقدر پاش موندی و اون مرد چقدر بی عاطفس و دور از انسانیت اگه که با دیدن اونا شرم نکنه و بزرگی تو رو تو این همه سال نبینه و تا اولین خطرو دید بهت گوشزد بکنه که آی داره پیری میشینه روی چهرت…
معمولی بودن رسم خوشایندیه،رسمیه برای همیشه ،رسمیه برای انسان بودن و در سطح نبودن،ساده ها هیچوقت سطحی نیستند،آدم معمولی میفهمه ،درسته که معمولیه،درسته که دوس نداره زندگیش عین یه آکواریوم شیشه ای تو دید همه باشه ،آدم معمولی معنی زندگی خصوصی رو درک می کنه،اون برای معمولی بودن بدون اینکه بخواد حتا تلاش می کنه ،تلاش می کنه تا رفتاراش طوری تنظیم بشن که نظم زندگیشو به هم نزنن،آدم معمولی آدم خوشبختیه،آدم معمولی از چیزهای معمولی لذت های غیر معمولی میبره و این هنر عشق ورزیدن و زندگیه،سایز بینی طرفش براش تعیین کننده ی حد عشقش نیست …آدم معمولیه که می تونه خیلی معمولی قاه قاه بخنده و هیچکس خرده نگیره که چه بی کلاس ،آدم معمولی لذت واقعی خیلی چیزهارو می فهمه که حتا بسیاری از آدمهای غیرمعمولی که خیلی ها رویاش رو دارن از کمترین اونا محرومن…
ترشی هفت بیجار،کمی دلار بسیار شور به جای نمک کنار گوجه سبز،یک سبد سبزی خوردن براق با تربچه های سفت و سرخ ،کشک بادنجان با نان سنگک و نعناداغ، خواب بی دغدغه در یک بعد الظهر بهاری،زندگی در معمولی ترین شکلش است که می تواند زیبا باشد…
زندگی به جز مجموع آنچه که انسان در راه ساختنش مصرف می کند ،دروغی است بس بزرگ…
خواستن همیشه عشق نیست…خواستن خواهش است و تکرار پذیر،درخواست است و عشق اماهمیشگی است اما تکرار نخواهد شد…
نمی خوام عاشق باشم اگه آخرش جداییه
نمی خوام پولدار باشم اگه قیمتش رهاییه
نمی خوام زندگیمو به پای شهرت بریزم
دوست دارم خودم باشم یه آدم معمولی(کیوسک)
مرسی از این همه لطفت. همیشه نظرات برای من یه جور دیگه بود. حس خوبی داشتم از وقتی نظرت رو می خوندم. حس فهمیده شدن. و انرژی گرفتم برای نوشتن بیشتر. خیلی خیلی مرسی.
دوست عزیز! شما نوشتید “همیشهگی” این املا غلطه، باید بنویسید “همیشگی”. این هم لینک فرهنگ فارسی که مطمئن بشید!http://farsilookup.com/p2p/seek.jsp?lang=fa&word=%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%B4%DA
%AF%DB%8C
خیلی ممنونم. اصلاح کردم.
http://farsilookup.com/p2p/seek.jsp?lang=fa&word=%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%B4%DA%AF%DB%8C
لینکنم اشتباهه!!!
منتظر نوشته جدید شما هستم
باید بیاد که بنویسم. نه وقت شما رو بگیرم، نه وقت خودم رو. مرسی که سر میزنید :)
سلام
زیبا مینویسید
عشق چیست؟یک نوع کشک شل که با جمله دوستت دارم آبکی تر وبی مزه تر می شود
انسان نسبت به عشق شرطی میشود یعنی وقتی اسم یا فکر معشوقم میاد به ذهن خود دستور می دهد که دیوانه شود واز همون عرقهای بد بو که شما گفتید تعریق کند وپیش خودش می گوید اوووووه چقد عاشقم در صورتیکه فقط یه توجیه مسخره علمیست
البته این نظریه هنوز در جامعه علمی معرفی نشده وبرای اولین بار اینجا منتشر شده
به کسی نگیا
من همه جا گفتم.
لازم نیس متفاوت باشی تا بهت خوش بگذره!!!!!
کافیه بیانت رو عوض کنی تا حداقل برای خودت جذاب باشی و از تکراری بودن خودت خسته نشی …
معمولی بودن خوبه ها ولی اگه بلد باشی چه جوری معمولی باشی چون اگه بلد نباشی گند میزنی به زندگیت از بس واسه خودت یک نواخت میشی …
ما که بلد نیستیم … ایول به شما …
باید راهی که من رفتم رو بری تا به نتیجهی مثل من برسی. هر راهی یه نتیجهای داره. و لزوماً موفقیت آمیز نیست همهی راهها.
گاهی معمولی شدن ارزو می شه واسه خیلی ها…
کم کم دارم نگران سرنوشتم میشم!
دارم فکر می کنم که من معمولیم یا دوست دارم معمولی باشم یا معمولی بودم…به هر حال به شما که معمولی میاد خیلی