رأی من کجاست؟
به راستی رأی من کجاست؟ جلوتر میآیم. به یاد میآورم خواهرم را که میلرزید و میگریست. همسرم که سوال میکرد: «ما همه سبز بودیم. رأی ما کجاست؟». مادرم که در دل طوفان داشت و مثل همیشه سکان رها نمیکرد و بیشتر ما را میپایید. رأی من آنجا هم میتوانست باشد. در دل مادری که همه زندگیش را داده بود برای این کشور. برای این انقلاب. صحنههای کتک خوردن جوانان را به نظاره نشسته بودیم و خونمان به جوش آمده بود. رأی ما آنجا هم میتوانست باشد. در زیر پوتین لاشخوری که پاهای جوان آزادهای را نشانه گرفته بود. در زیر باطونی که وحشیانه فرود میآمد. شب که شد دیگر همه در خیابان بودند. شب. شب. همان شب که مادر را سوار بر ماشین کردم تا برسانمش. به خیابان که رسیدم جلویم را گرفتند. گفتند: «جلو نرو». علت پرسیدم. گفتند: «این خانم چادری است، بروی ماشینت را خرد میکنند». نگاه مادرم را فراموش نمیکنم. رأی من آنجا هم میتوانست باشد. در نگاه زنی که آتش خیابان چشمهایش را سرخ کرده بود ولی افکارش سالهای سال است که سبز مانده است.
قرار گذاشتیم. قرار گذاشتیم که به خیابان برویم. بدون شعار. سکوت محض. فقط حضور. خبر آمد که نروید. نروید که خون است و آتش. خبر آمد که رعب است و وحشت. خبر آمد که بالای ساختمانهای میدان شهر تیربار گذاشتهاند. خبر آمد که حکم تیر نوع پنجم دارند. پرسیدم: «این دیگر چه صیغهای است»؟ گفتند: «سرباز صفر هم میتواند تیراندازی کند». به هر که خبر داده بودم، گفتم نیآید و گمان خام که نخواهند رفت. خودم اما نتوانستم بنشینم. از آزادی به شریف که رسیدم جمعیت از راه رسید. شریف. شریف. رأی من آنجا هم میتوانست باشد. همانجا که من ساعتی را جلوی دربت ایستادم تا جمعیت تمام شود و نشد. با سیل جمعیت همراه شدم. نمیدانستم تا کجا هستند. آنقدر میدانستم که در دست تکتک دوستانی که نمیشناختمشان رأیمان را دیدم. هزار شعار داشت دستهای افراشتهاشان.
رأی ما آنجا هم میتوانست باشد. آنجا که ندا به زمین افتاد و نگاهش به نگاه همهی ما گره خورد. مثل شیری که در قفس باشد. همانجا که استادش فریاد میزد: «ندا بمان». به راستی چرا نماندی ندا؟ رأی من در مقابل جان عزیزت چه اهمیتی دارد؟ هیچ. ولی جان همه ما فدای آزادی که تا آن نباشد انگار هیچ چیز نیست. و ما به تو بدهکاریم. به قطره قطره خونت. همان قطرههایی که به زمین ریخت و سرخ کرد رأی ما را. آزادی ما را. وطن ما را. انگار میخواستی فریاد بزنی این شعر شاملو را که:
ای کاش میتوانستم، خون رگان خود را من
قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش میتوانستم، یک لحظه میتوانستم ای کاش
بر شانههای خود بنشانم این خلق بیشمار را
و گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
وباورم کنند
ای کاش میتوانستم…
و بعد از تو همقطارانت آمدند. پشت سر هم. سهراب، ترانه، محسن، فاطمه و… رأی ما در صدای لرزان مادر سهراب هم میتوانست باشد. آنجا که با چشمانش فریاد میزد: «آنها که رفتهاند کاری حسینی کردهاند، آنها که ماندهاند باید کاری زینبی کنند مگر نه یزیدیاند». و رونوشتش را برای پدر محسن میفرستاد. رأی ما آنجا هم میتوانست باشد. در دندانهای شکسته محسن و در دندانهای سالم پدرش. در کمر باطون خوردهی همسر شهید همت. در دل شکسته و دستهای دستبند خوردهی فرزندان شهید باکری. در خاک غربتزدهی خوزستان که با خون شهدا آبیاری شده. شهر به شهر. جاده به جاده. سنگر به سنگر، متر به متر، وجب به وجب. بیبها در این بلندای تاریخ نایستادهایم که بیبها از دست بدهیمش.
دستگیریهای شبانه، شکنجه، تجاوز، اعترافگیریهای دروغین، تهدیدهای بیاساس، خودکامهگی. خبرهای بدی که پشت سر هم هجوم میآورند و انگار تمامی ندارند. مثل بهمنی سنگین که بر روی جنگلی فرو بریزد. خم شدهایم. بعضی از ما شکستهایم. اینجا؛ در زیر این بهمن. در دل این تاریکی و سرما. در عمق این خفقان. همه کنار هم هستیم و صدای نفس یکدیگر را به سختی میشنویم. رأی ما اینجاست. در دست خودمان. همینجا زیر خروارها برف. دستهایمان را به هم میرسانیم و زمزمه میکنیم: «الیس الصبح بقریب؟». زمستان رفتنی است. کم کم برفها با سرانگشت خورشید آب خواهند شد. ریشههای ما به آب، شاخههای ما به آفتاب میرسد. ما دوباره سبز خواهیم شد.
آن روز دستهایمان را بالا خواهیم گرفت و فریاد پیروزی سر خواهیم داد. رأیهایمان را آنقدر بالا خواهیم گرفت تا آسمان هم شاهدش باشد. ما به آفتاب سلامی دوباره خواهیم کرد.
پانوشت:
لینکهایی که میبینید با موضوع «روزهای سبز» نوشته شدهاند. اگر شما هم نوشتهاید، لینکش را برای من بفرستید تا به اینها اضافه کنم. اگر هم وبلاگ ندارید یا تمایل ندارید در وبلاگتان مطلبی با این عنوان بنویسید، میتوانید در قسمت نظرات بنویسید.
سال صفر – تب نوشت – تخته شاسی – عریان آباد – م.پارسا – توهمات رهگذر – ترانه سبز – مریم بانو – Bolt –
@ مریمببین اینا با خواهرشون اینطوری حرف میزنن با غریبه ها چکار میکنن@ منتقدمن هنوز بی صبرانه منتظر جواب سوالام هستم تا روشنم کنی مخصوصا درباره آرمان!!!
چند وقته پیش شعری از سارا اردهالی خواندم، در توصیف این روزگار و اینکه چند ساله آینده چه طور این روزها را برای نسلهای بعدی مان تعریف میکنیم…روزگاری که بر نسل ما گذشت و چه سخت هم گذشت….اما شعر این بود:خرداد ۱۳۸۸ بود دخترمبیش از تمام خردادها باران آمدهم سن تو بودمدلم زندگی میخواسترنگ و آوازخرداد ۱۳۸۸ بودگاهی اگرخیره میشومبه نقطهایاز پسآن خرداد استدیگراز پدربزرگ نخواستمخاطرات انقلاب را تعریف کندروز به روزساعت به ساعتشدقیق یادم استچگونه بگویمآن سالبر ما چه گذشتتو باور نمیکنیاز پشتبام کلاشینکف درآمداز خیابان باتومتمام کانالهای تلویزیونچارلی چاپلین نشان میدادفراموش نکنبه کودکانت هم بگوروزی روزگاریدر ایرانوقت آن رسیدخرداد ۱۳۸۸ بیایدما با هم بودیمشکست نخوردیموتا همیشه داغ داریم
لطفا اگه در مورد اون روزا مطلبی دارید بگید.آقایون می خوان بحث رو منحرف کنند.بی توجه باشید بهشون.
به منتقدزنده باد مخالف من هم تا جایی دیگهآخه تا کی بگیم زنده باد مخالف منبعد مخالف هم هر چی دلش بخواد بگههر کار دلش بخواد انجام بدهنه بابازنده باد مخالف من برای موقعی بود که هنوز کاملا دست بعضیا رو نشده بودالان شعار عوض شده
مهندس پنگول جونی حالتو ن خوبه؟دلمون براتون تنگ شده هامی دونید که ارادت داریم خدمتتون اساسی
عریان آباد هم بروز گردید :http://oryanabad.blogspot.com/2009/07/blog-post_22.html
کاش اشک اجازه میداد نوشته هاتو بهتر بخونممدت ها بود چشمام خشکیده بودنجداً چرا اینطوره؟چرا تو وطن ماهیچ کس نمیخندهچرا تو خیابوناگرد مرگ پاشیدنچرا همه چهره ها در همهگرفتسچرا تو خیابونامون چهره ی شاداب و خندون نمیبینیمچرا شادیمونو کشـــتن؟؟چرا باید از ایران غم بباره؟؟ مثل بهمنی سنگین که بر روی جنگلی فرو بریزد. خم شدهایم. بعضی از ما شکستهایم. اینجا؛ در زیر این بهمن. در دل این تاریکی و سرما. در عمق این خفقان. همه کنار هم هستیم و صدای نفس یکدیگر را به سختی میشنویم. رأی ما اینجاست. در دست خودمان. زمستان رفتنی است ….
راستش علاقه ای به خوندن نظرات امثال حق جو نـــام و منتقد و … و حتی پاسخ دوستان به اون ها رو نداشتمچون همینطوری به اندازه کافی اعصابمون متشنج هستبا شنیدن جملات همچین افرادی و هم صحبت شدن با اون ها تشدید نشه بهترهمیثم جانباز هم ممنون بابت قشنگ نوشتنت خاص و خالص نوشتنتبی ریا بودن حرفاتممنون
دوستان من نه ادبیات نوشتاری میثمو دارم نه هنوز وقت کردم برای شرکت در این جشنواره متنی تهیه کنم ولی با نوشته های قدیمی ترم حضور خودمو اعلام میکنم خوشحال میشم خوشحالم کنید http://taraneyesabz.blogspot.com/2009/09/blog-post_17.htmlوالبته این یکیم هست http://taraneyesabz.blogspot.com/2009/09/blog-post_19.html
سلاماز لینک رهگذر اومدم اینجاچقدر قشنگ اون روزهای پر از درد رو به تصویر کشیدید. لحظه لحظه اش رو حس کردم… مخصوصاً اتفاقات روز ۲۵ خرداد رو چون منم جزو کسانی بودم که با واسطه از طریق شما آمار حکم تیر بهم رسید ولی نتونستم تو خونه بشینم و زدم بیرون… لینک نوشته های قبلی خودم در این باره رو می ذارم:دو چله سبزی که به مناسبت گذشت ۸۰ روز از آغاز کودتا نوشتم:http://maryambanoooo.wordpress.com/2009/08/31/دو-چلّه-سبزی/و V که با استرس شب قبل از روز قدس نوشتم:http://maryambanoooo.wordpress.com/2009/09/17/v/
پیشنهاد می کنم به این لینک هم سر بزنید و اگر نخوندید بخونیدش:http://bolts.blogspot.com/2009/08/blog-post.html?showComment=1249260597529#c4852145053709721526یکی از بهتریــــــــن متن هایی بود که این مدت خوندم.
خواستم چیزی بنویسم دیدم همه را در متن روزهای سبز بنویسم و در بلاگ بذارم بهتر استhttp://tabnevesht.blogspot.com/2009/10/blog-post.html
***در این هوای مسموم / در زیر نور این آفتاب پوسیده / در میان این دریای یخ زده خودم را خواهم کاشت / اگر چه درون خاکی بی حاصل / اگر چه امیدی به سبز شدن نباشد / باز هم خودم را خواهم کاشت / اگر همه آبها یخ زده اند من با اشک چشمم آبش می دهم / اگر همه خاک ها بی حاصلند من در خاک تنم روییدن خواهم گرفت / اگر آفتاب پوسیده است با نور نگاهم سیرابش خواهم کرد / و اگر هوا مسموم است در هوای نفسم تنفسش خواهم داد / خودم را سبز خواهم کرد سبز خواهم شد …***Elham***بعد التحریر :ممنون از بنفشه عزیز بخاطر دعوتش برای اینجا اومدن !
مادران سیاه پوش—به آوای پنجره های نیمه بازگوش چه سپرده ایهمه هر چه هستآوای مرثیه دلتنگ مادری است که دخترکش چشم فرو بسته به تمامی قصه های جهان http://takhtesiyah.wordpress.com/2009/07/30/918/
چی می گه این منتقد؟ چرا همیشه یکی این وسطا پیدا می شه سوسه بیاد؟؟؟حضور میلیونیشون و اینجوری می خوان ثابت کنن؟؟
نوشته ات عالی بود میثم عزیز، لحظه ای اشک در چشمم حلقه زد، البته این رو از روی احساسات نمی نویسم: که ما همه هنوز هستیم، هیچکس عقب ننشسته یا حق
احساس ما رو دزدیدندارن باهاش پز میدن
داش میثم خسته نباشی . روز و روزگارت سبز و خرم باد .
فقط یک چیزی می خواستم بگم . ان م این که با این کارشون خنده را از رو لب مردم گرفتنذ . . . تو خیابان تو دانشگاه . ..هرجا را که نگاه کنید آدم شاد نمی بینید همه دپرس و ناراخت هستند . دلم نمی خواهد برم از خانه بیرون چون قیافه ناراحت مردم همش جلوی چشمم هست . قبا انتخابات روزی ۱۰ تا ای ام اس خنده دار و جوک برای من میامد ولی بعد از انتخابات دریغ از یک اس ام اس در روز ! همه از دلو دماغ افتادند
فقط یک چیزی می خواستم بگم . ان هم این که با این کارشون خنده را از رو لب مردم گرفتنذ . . . تو خیابان تو دانشگاه . ..هرجا را که نگاه کنید آدم شاد نمی بینید همه دپرس و ناراحت هستند . دلم نمی خواهد برم از خانه بیرون چون قیافه ناراحت مردم همش جلوی چشمم هست . قبل انتخابات روزی ۱۰ تا اس ام اس خنده دار و جوک برای من میامد ولی بعد از انتخابات دریغ از یک اس ام اس در روز ! همه از دل و دماغ افتادند
بغض
نوشته ات عالی بود ، حس بی نظیری داشت. چند وقتی الکی الکی سرم خیلی شلوغ شده چیزایی میخواستم بنویسم اما مثل اینکه افکارم هم منجمد شده.
سلام. خوبم. تو خوبی؟ این سریال کمی بهتر از اون یکیهاست. افیونی شدیم رفتیم پی کارمون دیگه.بعدشم شاعر میفرماید: دشمن حیا کن مملکتو رها کنبازم که سراغ رای رو میگیری. گم نشده که. یه نگاه عمیق کنی دستت میاد
من بر خلاف پیمان فکر میکنم که فکر خیلی ها از جمله من! تازه از منجمدی و بیخیالی دراومده.. تغییر یا حتی طلب حق، نیاز به یک تحول و شوک بزرگ داره…بقول جناب رئیس جمهور موسوی ما هزینه پرداختیم …شاید همه کسانی که رفتند و اسیب دیدند آشنایان نزدیک ما نباشند(در ظاهر) اما یک زخم عمیق مشترک توی روح سبز همه ماها هست که فکر نمیکنم بذاره فکر و اندیشه و خواسته های ما دوباره منجمد بشه..رویه ای که مدتها از تصور بیخیالی ما خوشحال بود و فکر میکرد ما بی تفاوتیم بزرگترین و بی بازگشت ترین اشتباه استراتژیک خودش رو انجام داده…بنابرایننه این راه سبز امید رو بازگشتی هست و نه منجمد شدن مجدد افکارمن بغضم رو از ۲۳ خرداد تا الان نگه داشتم و فقط آنروز که باید بهش اجازه خودنمایی میدم..همه اون بغضها و ساعتهایی که تیر دردش داشت و داره خفه مون میکنه باید سرانجام داشته باشه و داره..اولین نشانه راه سبز رو زندگی کردن هم شروع آگاهی دادن همین هسته های کوچیک بود که من دیروز انجام دادم:D(قابل توجه منتقد و دارو دسته)بازم :D
ما اول سرخ شدیمبعد سبزحکایتی داریم سی خومونرفته بودم کوی پیش رفقاریختن،زدن،کشتن،بردنخودشون سبزمون کردنرد سبز کبودی و گذاشتن رو تنمونما هم سبز موندیم
……..
! ای شادی !آزادی !ای شادی آزادی روزی که تو باز آ یی با این دل غم پرورد من با تو چه خواهم کرد ؟ غم هایمان سنگین است دل هایمان خونین است از سر تا پایمان خون می بارد ما سر تا پا زخمی ما سر تا پا خونین ما سر تا پا دردیم ما این دل عاشق را در راه تو آماج بلا کردیم وقتی که زبان از لب می ترسید وقتی که قلم از کاغذ شک داشت حتی، حتی حافظه از وحشت در خواب سخن گفتن می آشفت ما نام تو را در دل چون نقشی بر یاقوت می کندیم وقتی که در آن کوچهی تاریکی شب از پی شب می رفت و هول سکوتش را بر پنجرهی فروبسته فرو می ریخت ما بانگ تو را با فوران خون چون سنگی در مرداب بر بام و در افکندیم وقتی که فریب دیو در رخت سلیمانی انگشتر را یکجا با انگشتان می برد ما رمز تو را چون اسم اعظم در قول و غزل قافیه می بستیم از می، از گل، از صبح از آ ینه، از پرواز از سیمرغ، از خورشید می گفتیم از روشنی، از خوبی از دانایی، از عشق از ایمان، از امید می گفتیم آن مرغ که در ابر سفر می کرد آن بذر که در خاک چمن می شد آن نور که در اینه می رقصید در خلوت دل با ما نجوا داشت با هر نفسی مژدهی دیدار تو می آورد در مدرسه ،در بازار درمسجد، در میدان در زندان، در زنجیر ما نام تو را زمزمه می کردیم آزادی، آزادی، آزادی آن شب ها ،آن شب ها، آن شب ها آن شب های ظلمت وحشت زا آن شب های کابوس آن شب های بیداد آن شب های ایمان آن شب های فریاد آن شب های طاقت و بیداری در کوچه تو را جستیم بر بام تو را خواندیم آزادی، آزادی، آزادی می گفتم روزی که تو باز آ یی من قلب جوانم را چون پرچم پیروزی برخواهم داشت وین بیرق خونین را بر بام بلند تو خواهم افراشت می گفتم روزی که تو باز آ یی این خون شکوفان را چون دسته گل سرخی در پای توخواهم ریخت وین حلقهی بازو را در گردن مغرورت خواهم آویخت !ای آزادی! بنگر آزادیاین فرش که در پای تو گسترده ست از خون است این حلقهی گل خون است گل خون است !ای آزادی از ره خون می آ یی اما می آ یی و من در دل می لرزم این چیست که در دست تو پنهان است ؟ این چیست که در پای تو پیچیده ست ؟ ای آزادی آیا با زنجیر می آیی ؟ هوشنگ ابتهاج —
سبز می مانیم
میثم جان وبلاگ من هنوز ایراد زیادی داره که درست نکردممرسی از راهنماییت ;)
….
میثم :Sاون شب هیچ وقت یادم نمیره هیچ وقتبابام برگشته میگه من که بهتون میگم پاشید از این کشور لعنتی برید زندگیتون رو بکنید مگه نگفتم بهتون هان؟؟:((((
دمت گرم و دلت خوش بادخیلی خوب نوشتیمدتها بود دلم می خواست در این مورد بنویسم! امروز حرفهای من از قلم تو جاری شدممنون
در مورد منتقد من فکر می کنم منتقد یه دوسته در لباس یه منتقدولی نقدهاش خیلی ضعیفه و نه تنها چالشی ایجاد نمی کنه بلکه بیشتر به نظر میاد در جهت تخفیف و بی ارزش کردن طرز فکری که حامی اونه پیش میره
چه روزایی بود..حیف ِ جوونامون که از دست رفتند..بیچاره مردم ایران که چقدر باید بدبختی بکشن از این دولت و نظام..
طوفانی از تبر ناگه به جان جنگل افتادو هر چه را کاشته بودیمطوفان به باد داددر گرگ و میش آتش و خاکسترجنگل ولی هنوزنفس می کشیدجنگل هنوز همجنگل بودهر چند در دلشجای هزار خاطره تاول بود..ورد زبانم شده این شعر این روزها…از وقتی که امید برگشت…از وقتی که خواستم،خواستیم امید برگردد…احساس می کنم،احساس می کنیم: جنگل بلند و سبز به پا خاستو با تمام قامتاین قطعنامه رابا نعره ای بلند و رسا خواند:جنگل هجوم طوفان را تکذیب می کند!جنگل هنوز جنگلجنگل همیشه جنگلخواهد ماند!…بیش از اینها شعر قاطی شعورم شده،برای تسکین درد ولی فقط…اما این امید،این قاطعیت در امید،در زندگی،در ادامه،در ماندن در راه را هیچ کدامشان به من نمی دهد…
منم میخوام!
ایست بازرسی های شبانه بسیج دوباره راه افتاده..گشت ارشاد از اول آبان دوباره راه میوفته …رادان بعد از یه مدت که ازش خبر نبود دوباره زر زدناش شروع شده…و و و و و انگار دوباره همه چی داره از اول شروع میشه
اشکم در آمد
میثممنم یه ناشناس مثل خیلیهامنم یکی مثل تواگه دفعه دیگر خواستی از اشکهات رودخونه بسازی روی منم حساب کنبدون که خیلی ناشناس ها توی یه جا زیر سقف کبود ایراناشکشون،فریادشون،امیدشونمثل توئهمنم هستماینکه تو هم هستیمن روزنده نگه میدارهتا فرداهای پر امید و پر ستاره
میثم اگه نظرمو حذف نمی کنی یه نظر بدم :برای آخرین ناشناسبدون هیچ وقت تنها نیستی حتی اگه هیچوقت ندیده باشمت دلم پیشته و به امید روزی میمونم که ایرانمون با یاری من و تو سبز سبز باشه روزیکه من و تو ما میشیم