شب جمعه بود. همهی فامیل دعوت شده بودیم خونهی آقا رضا اینها. فرشته خانم – زن آقا رضا – سفرهی رنگین انداخته بود و کلی غذای خوشمزه چیده بود. از قرمه سبزی و لوبیا پلو بگیر تا لازانیا و بیف استراگانف. آقا رضا چند وقتی بود که کارهایش به مشکل برخورده بود. فرشته خانم مدام مینشیند و به باعث و بانی خراب شدن کار آقا رضا فحش میدهد. نشد یک بار برویم خونهی آنها و ماهوارهیشان بر روی کانال صدای آمریکا نباشد. از مأمور نیروی انتظامی که میآید در کوچهیشان کشیک میدهد فحش میدهد تا آن بالا بالایی. خانوادهی ما از آنها هستند که همیشه باید برای رسیدنشان به مهمانی دست به دعا بشوی. حسین آقا که تحصیل کردهی آمریکا است، همیشه از همه دیرتر میآید. آدم نرمالی هست و با نگاهی به نسبت دموکرات به قضایا نگاه میکند.
از آن طرف زهرا خانم و فاطمه خانم – خواهرهای حسین آقا و آقا رضا – از اول انقلاب و قبل از اون، فعالان سیاسی بودند. اعلامیه پخش میکردند، تظاهرات میکردند، به جبههها کمک میکردند و در انتخاباتها حسابی دنبال اخبار بودند. زهرا خانم در جنگ شوهرش را از دست داده و شوهر فاطمه خانم که از دانشجوهای تسخیر کنندهی لانهی جاسوسی بوده، در حال حاضر در یک شرکت خصوصی کار میکند. محمد آقا – شوهر فاطمه خانم – در این چند سال همیشه در پروژههای بزرگ دولتی کار میکرده. ولی از وقتی رئیس جمهور مردمی – به جای رئیس جمهورهای غیرمردمی قبلی – سر کار آمدند، ایشان را هم از کار بیکار کردند و مردم رو به جای ایشان گذاشتند سر کار.
مردهای فامیل همگی ردیف روبروی تلویزیون نشستند و کنترل دست آقا رضا است. بقیه هم مجبورند که برنامهی کانال صدای آمریکا را نگاه کنند. زنها هم در آشپزخونه مشغول کارهای نهایی برای یه پذیرایی مفصل هستند.
بلافاصله بعد از شام، جنگ بر سر شستن ظرفها شروع میشود. بعد از چند دقیقه شکست خوردهها به طرف سالن پذیرایی میآیند. بعد از آنها هم پیروز شدهها با چای و شیرینی به جمع اضافه شدند. فرشته خانم که انگار درسش را خوب حفظ کرده، یواش یواش از پلههای منبر بالا میرود و شروع میکند به ایراد سخنرانی راجع به فلسطینیها و اسرائیلیها. میگوید که در تلویزیون دیده یک نفر به خودش نارنجک بسته و در یک فروشگاه که زن و بچه اسرائیلیها در حال خرید کردن بودند، خودش و آنها را منفجر کرده است. هنوز صحنههای انفجار برجهای دوقلوی تجارت جهانی جلوی چشمم رژه میروند، که چطور فرشته خانم برای کشته شدگان دل میسوزاند و بالا و پایین میپرید. انگار که بلانسبت آقا رضا بالای برج گیر افتاده.
فرشته خانم از راکتهای حماس میگوید که اگر آنها راکتپرانی نمیکردند و سر جایاشان مینشستند، الآن اسرائیل به غزه حمله نمیکرد. زهرا خانم و فاطمه خانم با همدیگر حرف میزنند و سعی میکنند نشنوند که فرشته خانم چی میگوید. همیشه از این جور بحثها – آن هم در خانهی آقا رضا اینها – فراری هستند. آقا رضا با صدای بلندی که به طور واضح شنیده شود شروع میکند به فحش دادن به سران جمهوری اسلامی که: «ما خودمان هزار تا مشکل داریم. اینها اگه حماس رو انگولک نمیکردن، حماس هم برای اسرائیل شاخبازی در نمیآوردن». اصغر آقا معتقده که خون بچههای غزه الآن گردن رهبر و رئیس جمهور ایران هست. میگوید: «که اگه انقلاب نمیکردیم، این بچهها هم کشته نمیشدن. این همه هم جوون توی جنگ کشته نمیشدن. اینها هم اینقدر بخور بخور نمیکردن و نشسته بودن توی قم درسشون رو میدادند».
همینطور که صورت زهرا خانم داشت برافروخته میشد، محسن که از همهی برادرها کوچکتر بود، من را کشید به سمت خودش و گفت: «اون موقع که من توی جبهه شیمیایی شدم، آقا رضا خونهی کوچیک میدون خراسونش رو فروخت و یه خونه توی فرشته خرید». بعد هم یه چشمکی به من زد که خیلی معنا داشت.
تازه موتور آقا رضا داشت گرم میشد که زهرا خانم حرفش رو قطع کرد و گفت: «چرا حرف بیربط میزنی؟ شما میگی اونها جز جنگیدن با دست خالی چه راهی دارند؟ نتیجهی صلح یاسر عرفاتیاشون رو هم دیدم. اینها باید بزنن دهن هر چی صهیونیسته سرویس کنند. نمیشه که آدم یه عمری با ذلت زندگی کنه». فاطمه خانم رو کرد به فرشته خانم و گفت: «فرشته جون؛ تو که بچهی یهودی رو دیدی، بچههای غزه رو هم دیدی؟ یا برای اینکه حالت بد نشه، زدی اون کانال؟ آدم باید انصاف داشته باشه».
بچهها داشتند توی حال بازی میکردند که با بالا رفتن صداها توجهشان جلب شد. بزرگترها هم که دیدند بچهها نگاهشان میکنند، ناخودآگاه ساکت شدند و تریبون را دست محمد آقا – که فرد میانه رویی بود – سپردند. محمد آقا گفت: «کشتن زن و بچه – چه اسرائیلی و چه فلسطینی – دل همه رو به درد میآره. ولی تعداد بچههای اسرائیلی به هیچ وجه با فلسطینیها قابل قیاس نیست. نمیشه هم آدم ساکت بنشینه و نگاه کنه. خداییش اگه ما جای اونها بودیم، چه انتظاری داشتیم؟». بزرگترها محو صحبتهای محمد آقا بودند. حسین آقا نگاهش به تلویزیون بود و گوشش با محمد آقا. من هم داشتم به فیلمی که سارا پیشنهاد داده بود و من همان روز دیده بودم فکر میکردم. فیلم تاریخچهای از سرزمین فلسطین و درگیریها، همراه با آمار موثق بود که کلی هم جایزه گرفته بود.
توی همین هاگیر واگیر، ساناز – دختر کوچولوی آقا رضا – کنترل تلویزیون رو برداشت و زد یکی از این کانالهای عربی. نانسی عجرم داشت تبلیغ کوکاکولا میکرد و بچهها هم شروع کردند با آهنگش رقصیدن. محسن بلند شد و سیگارش رو از جیبش در آورد و رفت توی بالکن.
بچهی آقا رضا اینقدر قشنگ میرقصید که همه بحث رو فراموش کردند و شروع کردند به دست زدن برای ساناز. نانسی جلوی بیلبورد کوکاکولا میخوند، ساناز میرقصید، همه دست میزدند.
فیلم پیشنهادی: Occupation 101