Find what you love and let it kill you

نمی‌دونم تقصیر معلم انشاء چارلز بوکوفسکی بوده یا معلم جمله‌سازی. ولی بالاخره تقصیر یه معلمی بوده. معلم‌ها خیلی راحت تز می‌دن. راحت قانون تعریف می‌کنن برای زندگی. برای علوم انسانی. برای این‌که چی کار کنیم تا چی بشه. معلم‌ها خودشون مثل خر توی گل زندگی گیر می‌کنن – مثل همه‌ی ما – ولی مثل آب خوردن بیانیه صادر می‌کنن. چون مجبورن خیلی حرف بزنن. همه‌ی اون‌هایی که خیلی حرف می‌زنن – مثل من – همین مشکل رو دارن. توی حرف زدن‌شون یا نوشتن‌شون مجبورن خودشون و حرف‌هاشون رو توجیه کنن. از بوکوفسکی دور نشیم. می‌خوای خواننده بشی؟ می‌خوای راننده‌ی مسابقه بشی؟ می‌خوای فوتبالیست بشی؟ می‌خوای هنرمند بشی؟ فرقی نداره. این جمله‌ی “چیزی که عاشقشی رو پیدا کن و بذار بکشدت” فقط در مورد وسیله درسته نه هدف پشتش. ما همه‌ی این‌ها رو می‌خوایم که خوشبخت بشیم. شاد باشیم. و این خوشبختی ترسناکه. خوشبختی آدم‌ها رو نابود می‌کنه. خوشبختی مثل یه غول بی شاخ و دم خودش رو می‌اندازه وسط جاده‌ی تنگ و پیچ در پیچ زندگی. وقتی می‌فهمی که چقدر چیزهای مهم برای از دست دادن داری به خودت می‌آی و می‌بینی توی برفی که این همه دوست داشتی بیآد گیر افتادی. هر پات رو که به زور در می‌آری دوباره تا کمر می‌ری توی برف. آره. آرزوی برف می‌کنی. تمام عمر آرزوی یه برف سنگین می‌کنی. ولی توش گیر می‌افتی. تا چشم کار می‌کنه سفیدی برفه. تا چشم کار می‌کنه آرزوهایی که ریخته شدن سرت. و لحظه‌هایی که نمی‌خوای از دستشون بدی. آدم‌هایی که می‌ترسی یه وقت نباشن. این حس نوستالژی روانیت می‌کنه. خاطرات خوب گذشته. موزیک‌های خوبی که گوش دادی. ممکنه این‌قدر احمق بشی که سعی کنی دیگه زیاد خاطره خوب نسازی، که بعداً بخوای دلتنگ‌شون بشی. شاید سعی کنی با دوستی اون‌قدر صمیمی نشی که یه وقت از دستش بدی و به گا بری. شاید بترسی از این‌که با کسی شب رو تا صبح بیدار بمونی. شادی خود به خود آدم‌ها رو نابود می‌کنه.

فکر نکن حالا که شاد هستی یعنی از چنگ این قانون فرار کردی. سعی نکن برای من بیانیه صادر کنی مثل همون معلم‌های احمق. نه. خودت هم خوب می‌دونی روزهایی توی زندگی هست که ترس افتادن مادرت از یه راه پله، ترس سرطان گرفتن عشقت، ترس دزدیده شدن بچه‌ات، ترس تنهایی و سکته قلبی پدرت و یا هر کسی که دوستش داری و باهاش شادی تمام خوشی‌ها رو زیر پاهاش له می‌کنه انگار که هیچ‌وقت شاد نبودی. انگار هیچ‌وقت خوشبختی وجود نداشته.

وقتی چیزی برای از دست دادن داری، در واقع همون موقع مردی. وقتی می‌خندی داری روی آتیش فردات هیزم می‌ریزی. این یه سیکل احمقانه است. وقتی عزیزترین آدم‌هات رو از دست می‌دی شوکه می‌شی. بعد کم کم خودت رو جمع و جور می‌کنی. سعی می‌کنی بخندی. سعی می‌کنی خوشحال باشی. یه روز به خودت می‌آی و می‌گی ببین پسر. دیدی ردش کردم؟ دیدی بالاخره شاد شدم دوباره. ولی خودت می‌دونی، داری خودت رو گول می‌زنی. و همه‌مون دوست داریم خودمون رو گول بزنیم. که بتونیم ادامه بدیم. که فقط بتونیم ادامه بدیم. تا این‌که بالاخره یه روزی وارد اون دالون سیاه بشیم.

هیچ

دبستان که می‌رفتم معلم‌هایم دائم به مادرم می‌گفتند این بچه باهوش است و گیرایی‌اش بالاست. با بقیه فرق می‌کند. مادرم هم دائم این را به من می‌گفت. همین احساس باهوش بودن باعث می‌شد آن‌طوری که باید درس نمی‌خواندم و هیچ‌وقت شاگرد اول نبودم. بعدها اوضاع پیچیده‌تر شد! در راهنمایی فرض بر این بود که درس‌ها همه ساده هستند و من احتیاجی ندارم خیلی بخوانمشان. اولین شوک سوم راهنمایی وارد شد و سه تا درس حفظ کردنی را تجدید شدم. پیش‌بینی‌هایم در مورد درس‌های ریاضی و تحلیلی درست از آب درآمده بود ولی فکر درس‌های حفظی را نمی‌کردم. در دبیرستان اوضاع باز هم خراب‌تر شد و کم کم کار به درس‌های ریاضی هم کشید و جبر و مثلثات هم به صف تجدیدها پیوستند. سوم دبیرستان دو جین تجدید آوردم و دقیقاً در نقطه‌ی مقابل دبستان که همه به من می‌گفتند باهوش قرار گرفتم. خودم باورم شده بود که خنگم. چهارم دبیرستان را با فرض این‌که من خنگم و باید تلاش کنم تا دیپلم بگیرم و اگر بشود با تلاش به دانشگاه بروم شروع کردم. موفق هم شدم. ولی یک مطلب را برای همیشه فهمیدم. که خنگی و باهوشی تمام نقش تقدیر آدم‌ها را بازی نمی‌کند. آدم‌ها را باورهایشان به بیراهه می‌برد. بعضی‌ها اشتباه بودن باورشان را قبول می‌کنند و تا ساحل واقعیت از دید مفقود نشده با هر جست و خیزی به سمت ساحل شنا می‌کنند و تازه از ساحل مثل همه شروع به دویدن می‌کنند. ولی بعضی‌ها در همان دریا آن‌قدر شنا می‌کنند تا دیگر روی کاغذ هم ساحلی برایشان متصور نیست.

اولین و مهم‌ترین قدم راه طولانی موفقیت در هر زمینه‌ای پذیرفتن این نکته است که آدم واقعاً کجای کار است و با خودش چند چند؟ در این مدت که نمی‌نوشتم، کمی دور شدم از تعریف و تمجیدهای مرسوم. “خیلی خوب نوشتی”، “قلمت خوبه خیلی” و… دقیقاً مثل عکاسی به این نتیجه رسیدم که در حقیقت حرفی برای گفتن ندارم. انکار نمی‌کنم که از تعریف‌های دیگران ذوق زده می‌شدم، ولی دیگر مثل سابق هیجان‌زده نمی‌شدم. با چهار تا لایک بیشتر و دو تا کامنت مرغوب‌تر قند در دلم آب نمی‌شد. نمی‌شود. این همه حرف زدن و نوشتن و عکس گرفتن اگر واقعاً نخواهد تأثیری ایجاد کند به چه دردی می‌خورد؟ هیچ‌چیزی که بخواهد ارزشش را داشته باشد به نظرم نمی‌رسید که بخواهم بنویسمش. این اتفاق در مورد عکاسی قدمت بیشتری دارد و نزدیک دو سال می‌شود که سکون کامل حکم‌فرما شده. جواب تمام سؤالات و حرف‌ها و دغدغه‌های ذهنی‌ام یک کلمه شد: “هیچ”. بعد تمام این مدت به خودم گفتم این “هیچ” چه معنی‌ای می‌تواند بدهد؟ چه مشکلی را حل خواهد کرد؟ این هیچ کم کم بزرگ و بزرگ‌تر شد تا تمام وجودم را در همه‌ی زمینه‌ها گرفت. در ارتباط با اطرافیان، در ورزش، در کار. مثل پیچک از دست و چشمم و زبانم شروع شد و کشیده شد و کشیده شد و کشید شد… حتی به زبان آمدم و گفتم می‌خواهم آدم معمولی‌ای باشم. متن‌های معمولی بنویسم و عکس‌های معمولی بگیرم. فکر می‌کردم این دید دیگران نسبت به من است که باعث می‌شود سنگین‌تر قدم بردارم. گفتم می‌خواهم معمولی باشم تا بار نگاه دیگران را کم کنم. ولی مشکل این نبود و نیست. یک نوع دوران گذار است. شاید البته. دورانی برای بلوغ بیشتر و پختگی بیشتر. یا شاید سکوت همیشه‌گی. فعلاً خودم هم نمی‌دانم. لزومی هم نداشت شاید نوشتن راجع‌به این ندانستن. ولی هر کسی که اینجا را خوانده، از من حق بیشتری دارد در دانستن این ندانستن.

We Talk

یادم می‌آید که کر و لال شده بودیم. چندین روز کر و لال بودیم. یا شاید چند ماه. هیچ داستانی نبود که به خاطرش یقه‌ی همدیگر را بگیریم. من پای موبایل و کامپیوتر، او هم یا پای سینک ظرفشویی یا آیپدش. داستان برمی‌گردد به زمانی که من برای خودم شایعه درست کرده بودم که خانم آدله خواننده، خواهر عادل فردوسی‌پور است، بس که تنها بودم و فکر می‌کردم. فکر را وقتی آزاد می‌گذاری زنگ همه‌ی خانه‌ها را می‌زند و فرار می‌کند. زیاد که فکر می‌کنی کم کم می‌بینی زبانت، دستت، پاهایت انگار خشک شده‌اند. روغن‌کاری می‌خواهند. با تمام احترامی که برای بزرگان قائلم، باید بگویم این‌که می‌گویند آدم‌های بزرگ کمتر صحبت می‌کنند چرند است. آدم‌ها باید با هم صحبت کنند. نباید مثل ما کر و لال بشوند. نباید مراقب کلمه به کلمه‌شان باشند.

مثل خیلی وقت‌های دیگر، ساعت یک شب بود که تازه راه افتادیم. راننده‌ی نیمه‌شب که باشی می‌فهمی هیچ‌چیز لذت‌بخش‌تر از جاده نیست. از کل جاده فقط به اندازه‌ی دو نور مستقیم چراغ ماشین ما معلوم است. جاده‌ای که انگار فقط من و او را کم داشته تا از تنهایی در بیآید. تا بعد از هر پیچش منتظر پیچ بعدی باشیم. انتظاری که هیچ هدف خاصی ندارد ولی لذت‌بخش است. تونل‌هایی که دوست نداریم تمام شوند. این جاده پرتمان می‌کند به گذشته‌های دور. به وقت‌هایی که پشت شیشه‌ی عقب پیکان می‌خوابیدیم و ماشین‌ها را تماشا می‌کردیم و هیچ وقت خوابمان نمی‌برد. نسلی که لذت تماشای ستاره‌ها از شیشه‌ی عقب پیکان را تجربه کرده. پیکانی که روی باربندش همه چیز سفر بود و احتمالاً بچه‌ی من هیچ‌وقت نمی‌فهمد که باربند چیست. می‌گویم برایش از مادری که رانندگی می‌کند و ما فکر می‌کردیم خفن‌ترین زن دنیاست، چون در جاده رانندگی می‌کند. او هم برایم می‌گوید از همسایه‌ی عمه‌اش که چقدر قبلاً با هم صمیمی بوده‌اند. از مادربزرگش که چقدر دلش برایش تنگ شده.

و جاده‌ای که دوباره ما را دارد. برایش می‌گویم که یک بار پدرم من را با دوستانش به شمال برده و من در راه برگشت یک شیشه سیر را عقب ماشین باز کرده‌ام و یواشکی خورده‌ام. اصولاً خاطره‌هایی که پدرم در آن هست را خودم یادم نمی‌آید و فقط شنیده‌ام، ولی اصرار دارم بر گفتنشان. می‌دانم که حوصله‌ی شنونده را سر می‌برد، ولی باید پدرم در خاطرات باشد. این‌جا تنها جایی است که می‌تواند باشد. برایش از شعار معروف “اسفندیار، بدو بیا، ماهی بیار” می‌گویم که در تونل فریاد می‌زدیم. برایش خیلی چیزها می‌گویم و او هم برایم حرف می‌زند و من گوش می‌دهم. گذشته به درد هیچ‌چیز هم اگر نخورد، می‌تواند یخ رابطه‌هایی که غبار زمان رویشان نشسته را بشکند. پخش ماشین هم صدایش روی صفر خفه‌خون گرفته و فقط برای خودش آهنگ عوض می‌کند. و ما تمام راه حرف می‌زنیم. ما زیاد حرف می‌زنیم. و می‌فهمیم حرف‌هایمان تمامی ندارد. و حرف زدن معجزه می‌کند. مثل نوشتن.

حالا ساعت چهار شده و پنج دقیقه من ساکت شدم و خوابش برد. تا حالا هم حرف‌هایمان بیدار نگهش داشته بود. Adele – Set Fire To The Rain روی پخش ماشین خودنمایی می‌کند. صدایش را زیاد می‌کنم و مطمئنم که بیدار نمی‌شود. شیشه را پایین می‌دهم تا شرجی خنک اول بهار شمال، ماشین را پر کند. به خانم آدله هم اطمینان می‌دهم که شایعه‌ی خواهر بودنش با عادل فردوسی‌پور را جایی پخش نخواهم کرد. فقط به شرطی که دوباره این آهنگ را برایم اجرا کند.

در داکوتای جنوبی، اردک ماهی‌ها عمر جاودانه دارند

داکوتای جنوبی جای عجیبی است. به تازگی اردک ماهی‌هایی در آن‌جا کشف شده که دانشمندان قادر به تشخیص سنشان نیستند. انگار که همیشه بوده‌اند. گفته می‌شود در داکوتای جنوبی پدربزرگ مسیح هنوز زنده است و به اردک ماهی‌ها دست می‌کشد تا عمر جاویدان داشته باشند. اخیراً تعدادی بیمار لاعلاج را در دره‌هایش رها کرده‌اند و در عین ناباوری فردایش صحیح و سالم به شهر بازگشته‌اند. موج عظیمی از مردم در حال حرکت به داکوتا هستند و همه‌ی این‌ها به این علت است که اطلاعاتی راجع‌به اردک ماهی‌ها و پدربزرگ مسیح و همچنین داکوتای جنوبی ندارند. چیزی نمی‌دانند ولی تمایل به باور کردن دارند.

آدم معمولی

یک دختری ظهرها ساعت دو می‌رفت مدرسه امتحان بدهد. راهنمایی بود. من هم امتحان می‌دادم. اصلاً خوشگل نبود و جوراب بی‌ریختی هم می‌پوشید. منتظر تاکسی که می‌شد من هم منتظر می‌شدم تا سوار شود. هر چه تاکسی‌ها بوق می‌زدند من اصلاً توجه نمی‌کردم و صبر می‌کردم تا اول او برود ونک و بعد من بروم آریاشهر. شاید چهار یا پنج بار بیشتر ندیدمش بدون این‌که حتی یک کلمه حرف بزنیم. متأسفانه عاشقش شده بودم! بعد هم دیگر ندیدمش و حتی قیافه‌اش را یادم نیست. این می‌توانست شروع یک داستان عاشقانه باشد، ولی نیست.

در همین سال‌ها عاشق همسایه‌ی فامیلمان شدم. عاشق صدایش؟ عاشق اسمش؟ نمی‌دانم. فقط هروقت صحبتش بود حال من با بقیه‌ی موقع‌ها تفاوت داشت. قلبم که در آن زمان هنوز کاملاً توسعه نیافته بود تندتر می‌زد، عرق سردی که بوی گند می‌داد زیر بغلم را خیس می‌کرد و خون دور سرم جمع می‌شد و پاهایم سرد می‌شدند. نوجوان‌های عاشق رقت‌انگیزند. اکثر نوجوان‌ها وقتی به احساساتشان اعتماد می‌کنند کار دست خودشان می‌دهند و به لعنتی می‌روند. من در دانشگاه هم احمق بودم. عاشق یک دختری شده بودم که از خودم بزرگ‌تر بود و محل سگ به من نمی‌داد. شاید هم می‌داد ولی من اسگل بودم. بله خیلی‌ها داستان‌ عشق‌های احمقانه‌شان را تعریف نمی‌کنند، شاید برای این‌که آن‌ها را جدی می‌گیرند! ولی من حاضرم با این دخترها بنشینم و به مسخره بودن احساسات گذشته‌ام نسبت به آن‌ها، با هم بخندیم. به این موضوع واقف شدم که عشق چیزی به غیر از تلقین احساسات غلیظ شده نیست و نبوده. یعنی به مغز فرمان می‌دهی که عاشق شود. بعد همین مغز دهنت را سرویس می‌کند و دیگر نمی‌توانی دل بکنی. همیشه نباید به احساسات میدان داد. احساسات همیشگی نیستند. حس من به شکلات با خوردن مقدار زیادی از آن عوض می‌شود. من عاشق شله زرد بودم، الآن نمی‌توانم دو قاشقش را بخورم. سرما و برف‌بازی جذاب است. برای پنج دقیقه. بیشترش حال به‌هم زن است. خیلی موارد را می‌شود مثال زد. زندگی اما با احساسات جلو نمی‌رود. احساس تعلقی که با ارتباط داشتن ایجاد می‌شود از همه‌ی آن عاشقی‌های پنج ثانیه‌ای که دل آدم را یک‌هو خالی می‌کند، ماندگارتر و باارزش‌تر است. بعد کم کم می‌فهمی که آن دختر ایستگاه تاکسی و آن همسایه‌ی فامیل و آن‌یکی دختر هم‌دانشگاهی، هیچ‌وقت هیچ‌جای زندگی تو نبوده‌اند. اگر بگویند دماغ یک کدامشان شکسته و یا روی صورتش اسید پاشیده‌اند، نهایتاً به یک افسوس بسنده خواهی کرد. ولی در مورد زندگی خودت اصلاً و ابداً این‌طور نیست. ارتباطت که طولانی‌تر می‌شود و حس می‌کنی دوستش داری و رابطه‌تان کمی موفق‌آمیز پیش می‌رود، به دنیای اطرافت نگاه می‌کنی و می‌فهمی اگر همه‌چیز همین‌طور پیش برود، در دنیا کسی نیست که بتواند تو را اغوا کند. بیرون خانه نمی‌توانی عاشق کس دیگری بشوی. نمی‌توانی رابطه‌ی دیگری برقرار کنی، تا وقتی که در خانه اوضاع خوب پیش می‌رود. البته خودم می‌دانم که این یک متن خیلی معمولی است. من دیگر دوست دارم به معمولی بودن عادت کنم و دوست دارم آدم معمولی‌ای باشم. یعنی قبلاً هم معمولی بوده‌ام ولی دوست داشتم نباشم. ولی الآن دوست دارم. این‌که زندگی خصوصی من برای هیچ احمقی مهم نیست احتمالاً باعث حسرت ناتالی پورتمن خواهد شد، که آن هم برای من مهم نیست. بگذار دنیا تا دلش می‌خواهد سر فرصت ستاره و سلبریتی تولید کند. من می‌خواهم عکس‌های معمولی بگیرم، شوخی‌های معمولی بکنم، متن‌های معمولی بنویسم.