اواخر دوران تجرد، مادرم یکی دو تار مو برای من باقی گذاشته بود و بقیه را کنده بود. حق هم داشت. برای آدمی مثل من اگر زودتر یک نفر را تور نمیکرد، پسرش باید بقیه عمر را در پارک روزنامه میخواند و جدول حل میکرد. برای نیل به این هدفش، موتور جستجویش را روشن کرده بود و تلفن پشت تلفن و مهمانی پشت مهمانی تمام شهر را خبر کرده بود. از زن همسایه تا بازرس مدارس دخترانه، همه بسیج شده بودند که سیندرلای قصهی من را پیدا کنند. یک روز دور میدان انقلاب داشتم مغازهها را نگاه میکردم که یکی از صاحب مغازهها گفت: «چطوری آقا میثم؟ زن نگرفتی؟» یک بار دیگر برادر زنداییام که سی سال بود آمریکا زندگی میکرد، به ایران آمد و در فرودگاه که به استقبالش رفتیم تا من را دید (که تا حالا ندیده بود) گفت: «میثم تو هستی؟ چرا پس زن نگرفتی؟»
خلاصه شده بودم نقل مباحث مهمانیها. همه بعد از آب و هوا و سیاست و گرانی میرفتند سراغ داغترین سوژهی آن روزها که ازدواج من بود. راستش امروز که فکرش را میکنم میبینم خیلی هم دوران بدی نبود. خلاصه بعد از جستجوهای فراوان و چند مورد ریجکت کردن توسط من با جملهی طلایی: «فعلاً قصد ازدواج ندارم»! مادرم با کمک خواهرم، زیر یک خم بنده را گرفتند و مجبورم کردند که به خواستگاری یکی از کاندیداها بروم. یادم هست که سه روز تعطیل بود و قرار بود من روز بعد از تعطیلات از خانه به همراه مادر و خواهرم مراسم داماد کشان به خانه عروس را اجرا کنیم. من هم گفتم بهترین موقعیت است تا قبل از خروج از غیر متعهدها، به همراه جمعی از دوستان غیر متعهد، در شمال از کشور اجلاس غیر متعهدها را برگزار کنیم. ده دوازده نفر از لاقیدترین آدمهایی که تصورش را بکنید. اجلاسهایی که هیچ قاعده و قانونی نداشت و لذتش هم در همین بیقانونیاش بود.
راستش اجلاس آنقدر به ما خوش گذشت و این مسافرت آنقدر شیرین بود که بچهها تصمیم گرفتند فردای تعطیلات را هم بمانند. من هم که آنقدر حال کرده بودم، کلاً داستان خواستگاری از سرم پریده بود. صبح روز حادثه زیر باد کولر گازی خواب بودم که با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار شدم. دیدم از خانه است و با همان حالت خواب و بیدار که همیشه خودم را برای مادرم لوس میکردم گوشی را برداشتم و گفتم: «الو». مادرم هم با مهربانی همیشهگیاش گفت: «الو و زهر مار. کدوم قبرستونی هستی؟» من مثل فنر یک متر پریدم و گفتم: «جان؟» گفت: «مگه تو قرار نبود امروز بیای بریم خواستگاری؟» گفتم: «وای اصلاً یادم نبود. مامان کنسلش کن.» خلاصه بعد از تحمل جملات پشت سر هم مادرم، قرار بر این شد که من به سزای اعمالم برسم و خودم با خانهی عروس تماس بگیرم و قرار را به روزی دیگر موکول کنم.
در ویلا همه خواب بودند. من بلند شدم و با چهرهای غمگرفته رفتم توی پذیرایی و روی یک مبل نشستم. همینطور با خودم کلنجار میرفتم که آخر چطور به آنها زنگ بزنم و با چه رویی موضوع را بیان کنم و اصلاً چه بهانهای بیاورم برایشان، که بچهها یکی یکی از خواب بیدار شدند و به مرور تمامی صندلیها و مبلها پر شدند. قیافه من را که دیدند شروع کردند به سوال کردن. من هم دیدم هیچ چارهای ندارم جز این که راستش را به بچهها بگویم تا شاید بتوانند کمکم کنند. بعد از تشریح داستان و طرح موضوع، منتظر همفکریهایشان شدم.
حسین گفت: «بگو من کاری برام پیش اومده و الآن غرب کشورم. ایشالا آخر هفته میآم خدمتتون.»
محمد گفت: «بگو من شمالم، نمیتونم الآن بیام. بعداً میآم.»
علیرضا گفت: «بگو من دیشب مشروب زیاد خوردم، سرم درد میکنه. باید برم دکتر. امروز نمیآم.»
علی گفت: «بگو دیشب با دوستدخترم تا دیروقت مهمونی بودم. الآن خیلی خستهام.»
پیام گفت: «اینها چرت میگن. به نظرم یه چیزی بگو که حتماً قانع بشن.»
همه با چشمانی مشتاق به پیام نگاه کردیم که راه حل مناسبی ارائه بدهد. پیام هم خیلی خونسرد گفت: «بگو دیشب تا دیر وقت با دوستدخترم مهمونی بودم، برگشتنه خیلی مست بودم و تصادف کردم و دو نفر رو کشتم. الآن هم برای فرار از مرز، اومدیم غرب کشور. زنگ زدیم بگیم ما رو دعا کنید که بتونیم از مرز رد بشیم.»
خب کاری از دستم ساخته نبود. تعدادشان زیاد بود و نمیتوانستم بزنم و لهشان کنم. این وسط حسین نقش فردین را بازی کرد و گفت: «همونی که من گفتم. خودمم زنگ میزنم و میگم. اونا که صدای تو رو نشنیدن.» حسین زنگ زد و قرار را کنسل کرد. خدا را شکر اتفاق خاصی هم نیافتاد. این را همینجا اضافه کنم که من در عمرم لب به مشروب نزدهام. شما خودتان به آیندهنگری دوستان توجه داشته باشید.
حالا اگر بخواهم از این همه قلمفرسایی و داستانسرایی یک نتیجهای هم بگیرم باید بگویم که اگر مادر و پدر هستید و این متن را میخوانید، اینقدر به بچههایتان برای ازدواج فشار نیاورید و تمرکز را از آنها نگیرید. اگر هم جوان دمبخت هستید هم به شما میگویم که اینقدر از دست این شتر معروف در نروید. فایدهای ندارد. از ما گفتن بود.
:)))))))))))))) man ba Alireza movafegh boodam :))))))
kheyli bahal bood Sharik, mer c. kolli khandidam :)))))))))))
;-))))))))))(((((((((*”&^:””””$
شریک در این حد؟! اگر میدونستم، بیشتر خواستگاری میرفتم تا بیشتر داستان داشته باشم.
اخرش هرچی جستی رفتی توی مشت :D
میثم دعا کن من رکورد رفقا رو بزنم تا ۳۴ وگرنه
ولی چقدر رفقا فشار اوردن به مغزشون که اینهمه پیشنهاد دادن
تازه میثم پیشنهادات چلغوز رو نگفته
میثم چلغوزم بوگو :D
چلغوز خواب بود :))))
حاجی چلغوز تو خواب هم حرفای جالی می زد.
جا داشت ازش حرفی به میون می آوردی
آقا من هم اونجا بودم این میثم حرفای منو سانسور کرد. ولی خودم آمادگی گفتنش رو از همین تریبون دارم. بگگمممم؟؟ بگممممم؟؟؟؟
میلاد بگو دیگه جون به لب کردی خلق الله رو
راستی من به یه چیز فکر میکنم میثم الان خیلی شجاعه یعنی از دیشب دارم فکر میکنم بعد این بلاگ آفتاب امروز دیده ؟:D:D
اوه مای گاد … چلغوز؟؟؟!!!
پاشویه به دوران اوج خود باز می گردد.
عالی بود پسر
نوکرم.
عاالی بود میثم
:)))))
خیلی باحال بود
اما اصرار خانواده خوبه که
الان در عوض ازدواج کردی
=))
راستی این چه ربطی به بازی داشت الان؟
هیچی. از جذابیت بازی، سوء استفاده کردم.
واقعا
من فکر کردک الان در مورد فوتباله
کارت درسته
خیلی باحال بود
حالا آخرش چی شد؟
این خواستگاری به عروسی منجر شد یا خواستگاریهای دیگه؟:))
نه رفیق. خواستگاری آخری منجر به ازدواج شد. این خواستگاری به خیر گذشت :))
چه خوبه که پاشویه شده مثل قبل
شاید واسه این باشه که خودم یه مقدار برگشتم به سیستم عادی زندگی. در هر صورت آرزومه که همیشه راضی باشید.
خوب خداروشکر که اوضاع رو به راهه
اوهوم … آفرین
حاجی عجب آدم ضایعی هستی خداوکیلی! دختر مردم منتظر بوده لامصصب !
منم یاد یه خاطره افتادم حاجی.
چند سال پیش با یه عده از همین بی قید ترین آدمهایی که گفتی زمین و زمان رو پیچوندیم و رفتیم شمال. یه هفته موبایل ها رو خاموش کردیم و خلاصه عشق و حال.
توی راه برگشت بودیم که گفتیم حالا که توی راه برگشتیم موبایل ها رو روشن کنیم یخورده موجه جلوه کنه.
خلاصه نامزد یکی از بچه ها که داشت از نگرانی میمرد بهش زنگ زد. این بنده خدا هم با یک صدای خسته و داغون داشت براش تعریف میکرد که یه هفته با سردار ِ پادگان (سرباز بود) توی دهات های سیستان بوده و به بخش های مبارزه با مواد مخدر رفته بودن و چقدر خطر از بیخ گوششون گذشته و الان دارن برمیگردن با سردار. موبایل هم آنتن نمیداده.
خلاصه به اینجای حرفاش که رسید دست من به طور کاملن اتفاقی رفت روی ریموت ِ ضبط و آهنگ “دختر آتیش پاره” از اندی کوروس آتیش شد. اون هم با وولوم ۱۰۰
دیگه بقیه اش رو خودت حدس بزن. لووووووووول
اون دوستت حقش بوده میلات
بابا تو خیلی سوتی هستی. یادم باشه، حواسم بهت باشه.
امثال منی که جوان دم بخت ندارد و خودش هم دم بخت نیست چه کنند؟
عماد جون؛
تو میتونی یه طرح رفاقت با من بریزی. با هم بریم توی پارک راجع به ایام جوانی و نگرانی برای آینده حرف بزنیم.
میثم نمی خوام ضد حال باشم ولی به نظر من نوشته ت نسبت به قبل افت کرده!
“من هم گفتم بهترین موقعیت است تا قبل از خروج از غیر متعهدها، به همراه جمعی از دوستان غیر متعهد، در شمال از کشور اجلاس غیر متعهدها را برگزار کنیم” تو این جمله کاربرد زیاد “از” یه کمی آزار دهنده س و متنم جای کار بیشتری داره!
البته من کوچیک شوما هستم فقط اونچه که به نظرم رسید گفتم
:)
مرسی غزل. خیلی خوشحالم که نقد میکنی. آره. شاید زیاد به کار بردنش اشتباه بود. راست میگی.
مرسی یه دنیا رفیق قدیمی.
پاشویه رو دوست دارم
به این میگن یه پاشویه حسابی نه واسه بچه ها که واسه مامان باباها
ایشالا به پای هم پیر بشید
یه پاشویه دیگه میکنم، حال کنید. توی این هفته ایشالا. اتفاقاً در مورد دانشگاه هم خواهد بود.
لب کلام رو بگو مهندس جان! الان زن داری یا خودمون دوره راه بیفتیم دنبال شنل قرمزی!!!!! :)
باحال بود:))
:))))
بنده خدا چقده حرص میخوردی اون موقع ها
میثم جان از همه بامرام تر حسین آقا بوده :D
ممنون فرناز … من همیشه مرام گذاشته ام برای دوستانم .. خودت که می دونی
:)))))
نه بابا
من کشته اون اعتماد به نفستم
دقیقاً دنیای این روزهای من …
طاقت بیآر رفیق
داریم میرسیم.
سلام مجددددد
خندیدم کلی
کلن این پروسه خواستگاری واسه آقایون آخرش میشه کلی خاطره مضحک!
البته اونایی که خواستگاری میرن :)))
راستی بابت مهمون نوازی دفعه قبل ممنون
ایت رفیق شفیقتون میخواس پسورد بده :)
خیلی خوبه که پاشویه و پنگول و امثالهم هستن تا الااقل ما یه کم بخندیم!
من که خوب تونستم تا حالا مامانه رو بپیچونم
که هرکی زنگ زد و فوق لیسانس داشت پا نشه بیاد خونمون :)
بدم میاد خب!
ارادتمندیم.
ولی میثم پیام هم خیلی باحال بوده ، :))))))))))))))
:))) موفق باشی خدایی :))))
نقل مجالس شدن چه حسی داره ؟؟ما که سعادت نداشتیم :دی
سعادت حاصل میشه ایشالا. نگران نباش. شتر با بارش میآد توی مجلس میشینه.
نه فعلاً ایشالا حاصل نشه بهتره! شتره نیاد ما خوشحال تریم :دی
من عاشق اینطور خاطره هام….مثل دوران سربازی !
این یه قلم رو سعادت نداشتم.
هی روزگار
ما اون قدر از این مراسما واسه داداشم اجرا کردیم که گذاشت فرار کرد از ایران…
راستش امروز که فکرش را میکنم میبینم خیلی هم دوران بدی نبود. !!!
رونوشت به خانومتون!!
نه. منظور اینه که بد نیست آدم در مرکز توجه باشه. فقط همین.
پیشنهاد پیام تو حلق کلیهی خوانندهها و خودم!
میثم جان بی زحمت ایملتو چک کن :)
میثم جان بیزحمت ایملتو چک کن، دوستان منتظرن :دی
دخترها خیلی مظلوم واقع شدن، خیلی ، خیلی واقعاً که هستید شما مردا ، هم اکنون اشک در دستانم جمع شده و نمیتونم تایپ کنم
وای بر شما مردان، وای ِ عالم بر شما !
……..
این کامنت درست ۱۴ دقیقه پس از جملهی نوشته شدهی میثم در توئیتر نوشته شد، پیشاپیش از هرگونه زدن ِ توهم که منظورش با من بوده در توئیتر به شدت خودداری کنید. ستاد ِ توهم زدائیهای ِ آنی
:))
بمیری. منظورم یه کامنتیه که توی یاهو زیر فیدم گذاشتن.
:دی
اونو که همه نمی بینن، خواستم به صورت ملموس درکش کنن :دی
از این به بعد مثال ملموس خواستی منو صدا کن، یا اگه سختت بود تو همون توئیترت بنویس در کمترین زمان ممکن کامپایل میشه :دی
یه چیزی همین الان در ذهنم ظاهر شد و کلی شکوفه زدم و کلاً یه درخت ِ پر از شکوفه شدم گفتم بنویسم تا نمردم:دی
ورژن ۲۰۱۰ :
مثال ملموستیم توئیت کن فنا شیم …
D:
:))
=))
بازم از خاطراتت بگو و از مخ دوستات در نوشتن بهره بگیر
یاد بگیر. من خاطره میگم ملت رو میخندونم.
تو خاطره میگی، گریه ملت رو در میآری.
من که یه بار خاطره گفتم از باغ قوام منظورته؟:D
من خودم خاطره م مثل تو بلد نیستم خاطره بگم;))
آره. من مظورم همونو دختروو
سلام اقا میثم
خیلی با حالی
اوچیک آقا جواد
خیلی حال کردم واقعا
مدت ها بود که از اذیت کردن مادران و فرزندان نخونده بودم
اما راستش این برادر ما که مارو کچل کرد تا رفیتیم براش خواستگاری
حالا شما رو نمی دونم
راستی مگه متاهل شدید به سلامتی؟ :D
من دو سالی هست که متأهلم.
خوب ادامه می دادید .
خواستگاری رو هم تعریف می کردید . جذاب شده بود :دی
___
عالی بود ;)
خواستگاری رو آخه پیچوندم آخر سر.
حالا همسرت همون دختر خانومست؟یا جوش نخورد؟
نه. من اون مورد رو اصلاً نرفتم.
aman az daste in mamanaaaaaaaaa , har chi mikeshin az daste ounast .. man yeki ke khaste shodam az harfashunn
این وبلاگ زیر نظر همسر شما هست یا نیست؟
زیر نظر یعنی چی؟ اگر منظورتون اینه که آدرس داره و میخونه باید بگم که بله.
میثم نمیخوای آپ کنی؟
آقا یه متن هم می نوشتی می گفتی بانو سیندرلا رو چطور ملاقات کردی؟
باشد که راهنمایی برای جوانان دم بخت باشد!
اوه اوه میثم چقدر سرش شلوغه، مزاحمش نشید D:
سلام
می گم حالا پشیمون نیستید که چرا سنگی چیزی سمت این شتره پرتاب نکردید؟؟؟
آقا تنهایی چه چیزی نداشت که ازدواج کردید؟؟؟از سر و کله زدن با جماعت زن و آخرشم قبول حرفشون و اینکه هیچ رقمه حرف گوش بده نیستن و منطق خودشون رو دارن-حتی عاقل تریناشون-خوشتون میومد؟؟؟
:D
سلام میثم جان./ دوباره برگشتم .. اگه ما رو فراموش نکردی یه زحمت بکش آدرس ها رو هم اصلاح کن . اگه بازهم دستای مبارک عمو هیت.لر به وبلاگ ما خورد فقط یک رقم به عدد انتهایی اضافه کن
آدرس پاک نویس:
http://paknewis2.blogspot.com
آدرس پاک نویس روزانه :
http://paknewisd.blogspot.com
آقا آدرس سیات سالینیکس رو می دادید ممنون می شدیم
دسترسی به فیس بوک ندارم
جالب بود آقا میثم
خیلی وقت بود مطلبی نخونده بودم ازتون
تو پیچوندن و این شیطنت بازی شما آقایون که شکی نیست
;)
پیشنهاد پیام عالییییییییییی بود.
bade inhame chakhan, belakhare ezdevaj kardi ya na
با اون خانم نه. با خانم خودم ازدواج کردم و خیلی هم راضی هستم.
کردید؟؟؟از سر و کله زدن با جماعت زن و آخرشم قبول حرفشون و اینکه هیچ رقمه حرف گوش بده نیستن و منطق خودشون رو دارن-حتی عاقل تریناشون-خوشتون میومد؟؟؟
این آقا بذار زن بگیره ، از اون زن ذلیلاش میشه … همینجا بهتون قول میدم
قشنگ بود ممنون
ولی بیچاره دختره که منتظر بود …..
از دست شما پسرها.