و البته آرامش این نیست که الآن هست.
گاهی آدم مستأصل میشود و هر روز که بیدار میشود احساس میکند نگران است، بدون هیچ دلیل مشخصی. در ذهن خود به دنبال دلیل میگردد. به دعوای دیروزش و سردردهای شبانهاش میرسد و خندهاش میگیرد و میداند اینها هیچکدام به تنهایی نمیتوانند باعث رسوخ کرمهای خورندهی مغز انسان به داخل جمجمه باشند. بهطور حتم یک جایی در یک ساعت نفرین شدهای، چیزی در آدم منفجر شده است و موجش شیشههای پشت چشم را شکسته است. صدایش در گوش پیچیده است و هنوز سوت میکشد. ترکشهایش ریز و درشت فرو رفته در همه جا. شاید خیلی دور و دیر باشد، ولی این انفجار رخ داده است در گذشته.
و البته آرامش این نیست که الآن هست.
آرامش این نیست که روز و شب برایت فرقی نکنند و صدای سوت گوشت را به سمفونی مگسها تشبیه کنی و بیخیالی طی کنی؛ یا این نیست که پا روی شیشه خردهها بگذاری و بدوی تا به کارت برسی و برایت مهم نباشد شیشهها کجا و برای چه شکستهاند. آرامش این نیست که دنیا با تمام امکاناتش توانایی تولید اندک هیجانی در تو نداشته باشد. این نیست که در پارک روزنامه بخوانی و دنیا جا به جا شود و تو نفهمی. این لعنتی اسمش یک چیز دیگری است. آرامش نیست.
بی شک اگر نوشتن بلد بودم برای این روزهام همین ها رو مینوشتم
چقد دوستش داشتم. چقد راست بود …
این آرامش نیست تسلیم و بی عاطفگی و بی حسی است
زیر دلتو ببین، ببین دقیقا خوشی کجاشــو زده!!!
شاید این ها نتیجه بدبختی ها و دردسرهای مکرر است که باعث میشود “روزمرگی” با آرامش اشتباه گرفته شود.
آرامش نیست
واقعا نمی شه گفت چیه
کجایی رفیق ؟ مطلب جدید بده بیاد
این افسردگیست و این روزها همه دچارشیم …
با این اوصاف اصلا” ارامش نیست.
ارامش خوش خیالی ذهن عه اشفته ی ماست.