نرگس می‌توانست اینجا باشد

امروز زنی که بچه‌ی چند ماهه‌ای را بغل کرده بود هر چه در توان داشت رو کرد ولی من اهمیتی ندادم. صورتش سیاه بود و چادر سیاهش را به زور دور کله‌اش تاب داده بود و بچه را با یک پارچه‌ی سفید به خودش بسته بود. چند بار به شیشه زد ولی من مثل همیشه گول نخوردم و شیشه را پایین ندادم. بعد بی‌خیال شد و سراغ ماشین بعدی رفت. یک دختر جوان‌تر آمد با مقنعه‌ی مدرسه یا دانشگاه. چند دسته گل دستش بود. نگاهم کرد. من نگاهش نمی‌کردم و داشتم ثانیه‌شمار لعنتی چراغ‌قرمز را می‌دیدم که روی صفر مانده بود ولی سبز نمی‌شد. سنگینی نگاهش را احساس کردم ولی فریبش را نخوردم و آهنگ Only Time از Enya که پخش می‌شد را برای خودم زمزمه کردم تا دختر مطمئن بشود که کل حواسم جای دیگری است. می‌فهمیدم که نرگس می‌فروشد. من بوی نرگس را دوست دارم. دوست دارم یک دسته از آن گل را داشته باشم هر چند شاید دخترانه باشد. شاید دادمش به زنم، عیالم، خانمم، همسرم. بستگی دارد کجای تهران زندگی کنم. بستگی دارد چه درسی خوانده باشم و در بیرون از خانه چه کاره باشم. شاید هم قبل از خانه، رفتم یک سر به مادرم بزنم. به مامانم، ننه‌ام. نرگس را شاید به او هم بدهم. شاید هم یادم برود و در ماشین بماند. فردا که در ماشین را باز کنم، بویش توی صورتم می‌کوبد. ولی نمی‌خواهم توجه کنم. باید آهنگ را ادامه بدهم تا این چراغ سبز شود. دو مرد دیگر آن‌طرف‌تر ایستاده‌اند. روی آن جدول‌ها. منتظرند چراغ آن‌طرف چهارراه قرمز بشود، تا بروند سراغ ماشین‌های آن‌طرف.

ماشین را تازه کارواش برده‌ام. یک ساعت توی کارواش مثل سگ لرزیدم از سرما. پنج هزار تومان پول کارواش و نظافت داخل ماشین دادم. یادم می‌آید که با سطل، کف را می‌ریخت روی ماشینم. بعد دائم این‌طرف و آن‌طرف را نگاه می‌کرد و دستش را می‌کشید روی ماشین. حواسش اصلاً به ماشین نبود و فقط می‌مالید روی بدنه و نگاه می‌کرد ببیند کدام ماشین به کدام کارگر چقدر انعام می‌دهد. بعد هم آبپاش را گرفت روی ماشین و زیرپایی‌ها را انداخت رویش. یادم می‌آید سعی کردم نگاهش نکنم تا بتوانم انعام ندهم. بعد ولی پررو ایستاد و به من گفت انعام بدهم. دستور داد که انعام بدهم. من هم به او گفتم که نباید دستور بدهد و هزار تومان انعام دادم برای کاری که وظیفه‌اش بود. من عادت کرده‌ام به این‌بازی. اول سعی می‌کنم انعام ندهم و تا آخر مقاومت کنم، ولی کارواشی‌ها می‌گیرند. نمی‌دانم چرا هر دفعه خام می‌شوم. بعد حساب کتاب می‌کنم که دو نفر هم قرار است ماشین را خشک کنند. به آن‌ها هم که نمی‌شود پانصد تومان داد. باید نفری هزار تومان بدهم لااقل. این می‌شود که به حساب من شصت درصد پول کارواش را هم باید به آن‌ها بدهم. البته این منصفانه نیست که آن‌ها در سرما بلرزند و صاحب یا زن صاحب آن Panamera؛ کمربند HERMES ابتیاع کند و دکمه‌های مانتویش را باز بگذارد تا دسته‌های H اش در چشم بدخواهان فرو برود؛ ولی من نباید بهای این تفاوت را بپردازم. بهای کارواش آن‌چیزی است که من اول پرداخته‌ام. کارگر کارواش وظیفه‌اش است که شیشه‌ی ماشین را برق بیاندازد.

خب من اعصابم به هم می‌ریزد که پشت چراغ‌قرمز، شیشه‌ی برق افتاده را دستمال کثیف بکشند. برای همین این پسر بچه را که به شیشه‌شوی و کهنه مجهز است و دارد مستقیم به سمت ماشین من می‌آید را باید ببینم. نباید رویم را آن‌طرف بکنم. یک لحظه غفلت بکنم تمام پنج‌هزار تومان کارواش و سه‌هزار تومان انعام کارگرهای کارواش را با یک حرکت به لعنتی می‌دهد. بوق و چراغ و بال بال می‌زنم که کهنه‌اش را روی شیشه نکشد. قیافه‌اش را مثل گربه‌ی لگد خورده می‌کند ولی من عادت کرده‌ام به ادا و اطوارهایشان و به کفشم هم نیست. به کفشم هم نیست. کفشم. من کفشم را دوست داشتم وقتی خریدم. ولی بعداً با همسرم یا زنم یا عیالم یا خانمم به این نتیجه رسیدیم که GEOX خیلی جنسش تخماتیک است و هشتاد دلار بینوا را دور ریخته‌ایم. کثافت‌های سرمایه‌دار آمریکایی بهایی یهودی، نفتمان را می‌برند و پول می‌دهند. بعد GUCCI و VERSACE را تا دسته فشار می‌دهند به خودمان، طوری که حتی پاشنه‌اش هم بیرون نمی‌ماند و پولشان را پس می‌گیرند. من می‌دانم که کاپیتالیسم ما را به گا می‌دهد. من این‌ها را می‌فهمم چون آدم روشنفکری هستم و برای خودم عنی هستم. من زیاد اخبار می‌خوانم، فیلم‌های خوب می‌بینم و موزیک‌های خوب گوش می‌دهم. من فرق گه را با گوشت کوبیده می‌دانم، اگر لپه‌هایش معلوم باشد. یادم می‌آید که یک‌بار رفتم گل‌فروشی و پول دادم و گل خریدم. آدم باید برای چیزهایی که می‌خرد پول بدهد، ولی مجبور نیست انعام بدهد. چراغ حالا برای ما سبز شده و می‌توانیم برویم. و کم کم گل‌فروش‌ها و شیشه‌شوی‌ها از سر راه ماشین‌ها کنار می‌روند و می‌دوند آن‌سوی چهار راه.