داستان ِ یک روز ِ ساده

گویی کلمات هم سرنوشت اشان با من عجین شده است.دیگر کلمه ای به ذهنم نمی رسد که کاربرد داشته باشد.
سرم محکم به سنگ بر خورد می کند.
و سکوت تنها چیزی است که شنیده می شود.آن چنان شنیده می شود که انگار هیچ صدایی هیچ گاه وجود نداشته است. کم کم همه جا تاریک می شود.
بالای ِ سرم سنگ می گذارند.و شروع می کنند به خاک ریختن روی ِ آن.از لا به لای ِ سنگ ها خاک روی ِ صورتم می ریزد.
خیلی چیزهای ِ دیگر می بینم.
آن طرف تر همسرم را می بینم و یاد ِ تبلیغ فیلم ِ لیلی و مجنون می افتم.
چقدر آدم برای تشییع آمده اند.راننده تاکسی ِ بدبخت هم آمده.من را در قبر می گذارند.روی ِ صورتم را پس می زنند.چشم ام به روزنامه دست عموی مادرم که صد سالش است می افتد.
“خروج غرب از بن بست با بسته پیشنهادی ِ ایران.”
چقدر سریع کارها انجام می شود.می گویند مرده روی زمین نمی ماند این است.
موبایل ام زنگ می زند.مادرم است.راننده تلفن را از جیب ام بر می دارد.
-الو،سلام خانم.شما میتونید بیآین اینجا؟پسرتون حالش خوب نیست…بله ما قبل از میدان ِ توحید هستیم.
می فهمم که دارم می میرم.سرم را به صندلی عقب تکیه می دهم.نفس عمیقی می کشیم.بدن ام شروع به لرزیدن می کند.چشمان ام را می بندم.صداهای ِ مبهم می شنوم.حواس ام را از دست داده ام.همه چیز ایستاده.ترس تمام ِ وجودم را فرا گرفته.موبایل ام زنگ می زند.تاکسی نگاه می دارد.می بینم که مسافر ِ بغلی پیاده می شود.راننده کنارم می آید و با ترس نگاه ام می کند.زنگ می زند به آمبولانس.
می گوید:
-یک نفر توی ِ ماشین ِ من مرده.
با غر غر یک دویست تومانی دیگر به راننده می دهم.زیر ِ پل ِ همّت احساس می کنم قلبم تیر می کشد.دستهای ام یخ می کنند.پاهایم می لرزند.به پل ِ حکیم که می رسیم احساس می کنم سر ِ انگشتهای ِ پاهایم سرد شده اند.نه از جنس ِ سرد شدن های همیشه.آری.
در گوشم یک نفر داد می زند:
-انقلاب؟
-بله قربان.
سوار می شوم.کرایه را قبل از هر کاری می دهم.
-این دویستی رو عوض اش کن.
-چشه مگه؟
-خرابه آقا.عوض اش کن.
-از فضا که نیومده.از همکارهاتون گرفتم دیگه.
نگاهم به تبلغ ِ فیلم ِ کنار ایستگاه ِ تاکسی می افتد.
«لیلی و مجنون»
چراغ سبز می شود.خوابم می آید.در فکر فرو می روم که چرا کاری که خودم را ارضاء کند ندارم؟!موبایلم زنگ می زند.پیاده می شوم و کرایه را پرداخت می کنم.تلفن را جواب می دهم.
-سلام مادر.
-سلام.خوبی پسرم؟صبح ات به خیر.
-ممنونم.صبح شما هم به خیر.
-یادت نره امروز قسط ِ وام رو بدی ها.
– نه مامان.الآن میرم بانک.چشم.
-باشه.مراقب ِ خودت باش.
-چشم مامان.فعلاً خداحافظ.
-خداحافظ.
آن طرف تر صدای ِ بوق و صدا می آید.یکی از منتظرین ِ چراغ ِ سبز خوابش برده است ماشین اش آرام به منتظر ِ جلویی که خوابش نبرده برخورد کرده.چیزی نشده.
سر ِ چهار راه جوانی روزنامه فروش را می بینم.روزنامه ایران تیتر زده:
“خروج غرب از بن بست با بسته پیشنهادی ِ ایران.”
به سر ِ کوچه می رسم.در انتظار ِ تاکسی!
به بیلبورد ِ روبروی خیابان نگاه می کنم:
«چگونه می توان یک …… را دوست داشت؟!؟»
ماشین اول می رسد.
– انقلاب؟
-تا پل مدیریت میرم آقا.
سوار می شوم.
خیلی وقت است که دیگر اتفاق هیجان انگیزی در زندگی ام نمی افتد.صبحانه می خورم.با همسرم خداحافظی می کنم و از خانه بیرون می آیم.از سوپر مارکت کنار ِ خانه یک عدد آب پرتقال ِ طبیعی خریدم.شنیده ام که از مصنوعی اش بهتر است برای ِ سلامتی.در راه بازوانم را می مالم تا از خواب آلودگی در آید.مثل ِ همیشه تا سر ِ خیابان پیاده می روم تا سوار ِ تاکسی شوم.در راه یک بنز SL از کنارم رد می شود و من مثل همیشه حسرت داشتن اش را می خورم.چیز ِ خاصـّی نیست.خیلی وقت است که این حسرت در دلم است.
کودکی دست ِ مادرش را گرفته و به مدرسه می رود.پیر مردی در جهت مخالف آنها با روزنامه ای در یک دست و نون بربری و عصا در دست دیگر خیلی آرام راه می رود.

امروز هم مثل همه روزهای دیگر است.خیلی ساده و خیلی معمولی.

به برهنگی ِ آسمان

یقه خدا رو گرفتم. سوار ِ ماشینش کردم و در رو قفل کردم. یه داد زدم سر ِش که یه وقت در نره تا حرف‌هام باهاش تموم بشه. مردم چرا من را اینطوری نگاه می‌کنند؟ با حرص نگاهش می‌کنم.

بهش می‌گم:

بگو ببینم. ردیفی؟ حال می‌کنی؟ خر تر از من گیر نیاوردی بری توی مخش؟

بعد شروع می‌کنم به فحش دادن به خودم:

آخه گوسفند! چند بار بهت گفتم گول این شر و ور ها رو نخور. ایناهاش. این هم خدا. آخه ریدن تو مخت که فکر می‌کردی یکی می‌شینه اون بالا و می‌گه تو این کار رو کردی و اون کار رو نکردی؟ واقعاً سگ ِ خر به تو شرف داره مرتیکه‌ی احمق.

خدا داره از پنجره بیرون رو نگاه می‌کنه. به آدم‌هایی که با تعجّب به ماشین ما نگاه می‌کنن و مخصوصاً به من.

می‌گم:

بگو ببینم. چرا این همه مردم رو سر ِ کار گذاشتی؟ یعنی چی که تو نمی‌میری؟ خب نمیر. چی کارت کنم. چرا ما باید ریاضی یاد بگیریم ولی نتونیم ستاره‌ها رو بشمریم؟ندونیم یه عدد تقسیم بر صفر چی می‌شه؟ معنی ِ بی‌نهایت چیه؟ نفهمیم دو تا خط ِ موازی کجا همدیگه رو قطع می‌کنن. واسه چی باید بدونیم اکسیژن چیه، وقتی نمی‌دونیم از کجا اومده؟ اصلاً به قول همین رفیق خودمون. چی توی صدای تپش ِ قلب هست؟ از کجا می‌آد این انرژی؟ با بنزین کار می‌کنه؟ آخه تو چی کار کردی؟ اگه راست می‌گی یکی دیگه مثل ما درست کن. یه موجود ِ دیگه. آخه مگه می‌شه؟ تو بتونی از یه قطره آب، این مردک لندهو ِ کج و کوله رو درست کنی؟ می‌خوای بگم دمت گرم؟ نه داداش. وقتی می‌گم دمت گرم که بفهمم چی کار کردی. به من هم یاد بدی. ببینم واسه چی می‌گی عذابتون می‌دم؟ می‌دونی این چند وقتی که پیدات نمی‌کردم، فهمیدم که تو خودت هم معنی عذاب رو نمی‌فهمی؟ نمی‌دونی درد ندونستن چیه. به خدا نمی‌دونی نفهمیدن چه دردیه.

بغضم می‌ترکه.صدایم عوض می‌شه. داد می‌زنم ولی انگار صدای خودم نیست. یه جوری انگار لب و لوچه‌ام آویزونه صدایم می‌لرزه:

به خدا نمی‌دونی چه دردیه! باز قرار شد من مهمونت بشم باز مخ ما رو گذاشتی توی فرقون و دور شهر می‌چرخونی؟ به چی می‌خوای برسی؟ مریضی؟ این کارها یعنی چی؟خوشت می‌آد بندازمت توی ِ فنجون و در رو ببندم؟

خدا روش رو بر می‌گردونه و نگاهم می‌کنه. فقط نگاه. نه ترسی دارم از نگاهش و نه احساسی.

می‌گم:

چیه؟ نگاه می کنی؟

روش رو برمی‌گردونه و دوباره به آدم‌هایی که توی ترافیک هاج و واج من رو نگاه می‌کنن، خیره می‌شه. یه لبخند شیرین می‌زنه. انگار که خوشش می‌آد من رو عصبانی کنه.

بلند گریه می‌کنم و داد می‌زنم:

میثم خاک بر سرت. می‌بینی چقدر احمقی؟ این خدا بود که این همه وقت دنبالش می‌گشتی. بیا. این همه وقت خودت رو سر کار گذاشتی. این همه به در و دیوار و آسمون و زمین خیره شدی که این رو پیدا کنی. چیه؟ کم آوردی؟ از سادگیش؟ از چیش کم آوردی که نمی‌خوای باور کنی خودشه؟ د ِ زر بزن یابو. از چی کم آوردی پسر؟ نمی‌تونه این قدر ساده باشه؟ نمی‌تونه این قدر راحت باشه؟ این قدر بدبختی که می‌خوای همه چیز رو ثابت کنی؟ هنوز نفهمیدی مخت اندازه یه فندق هم نیست؟ جدی نفهمیدی یا ما رو خر فرض کردی؟

نمی‌دونم انگار که هیچ حرفی ندارم بهش بزنم. الکی بیچاره رو گرفتم و آوردمش توی ماشین نشوندم. هیچ تحرکی توی چهره‌اش نمی‌بینم. ای خدا این مردم چرا من رو این جوری نگاه می‌کنن؟ چرا این جوری نگاه‌ام می‌کنن؟

یه کم آروم می‌شم. دیگه قطره قطره اشک‌هام خیلی آروم از کنار چشم‌هام لیز می‌خورن. دیگه روی‌ام نمی‌شه برگردم و نگاهش کنم.
آروم‌تر از قبل می‌گم:

رفیق، یعنی همین زمانی که داریم زندگی کنیم فقط این داستانها رو داریم؟ جون میثم قول می‌دی که بعدش دیگه چیزی ندونسته نداشته باشیم؟ من که نمی‌دونم داریم کجا می‌ریم. تو که می‌دونی بگو کجا داریم می‌ریم. تا کی باید بریم؟ تو فقط یه چیز بگو. فقط یه چیز. بگو عشق کی شروع می‌شه؟

مدرنیته و اتوبوس کهنه

این روزها نبود؛

صبح از خواب بیدار شدم. بخار اکالیپتوسی که از بالای تخت هر روز صبح به پوستم می‌خورد دیگه داشت تکراری می‌شد. از کنار تخت کنترل مرکزی که دیگه سایزش خیلی کوچیک شده بود رو برداشتم. با حرکت چشم و فرستادن سیگنال‌های عصبی، منوی صبحانه و روزنامه گویا رو انتخاب کردم. خیلی وقت بود که دنیا سرعت گرفته بود. از آشپزخانه صدای جوش آمدن آب به گوش می‌رسید. شروع کردم به نوشتن فصل جدید داستان.

تقریباً هر چیزی که در ذهنم می‌گذشت روی صفحه نمایش جلوی تخت به کلمات تبدیل می‌شد. به راحتی می‌تونستم انتخاب‌ها رو از بین افکار ثبت شده کنار بذارم و با نگاه در کناری ذخیره کنم. کلمات مختلف با معانی مترادف زیر کلمه مورد نظر به صورت جایگزین نقش می‌بستند. نرم افزار خود به خود بهترین انتخاب‌ها را پیشنهاد می‌کرد که تقریباً همیشه بهترین انتخاب‌ها بودند. یک فصل از داستان را روی تختم نوشتم. برای هواخوری و ورزش کردن تصمیم گرفتم به پارک روبروی خانه برم. در خانه را باز کردم. هوا کمی سرد شده بود و تازه پائیز در حال خودنمایی بود. از این تاکسی‌های هوایی خوشم نمی‌آمد. انگار هر لحظه امکان داشت روی سرم بیافتد. آخه اونقدر سرعت داشتند که گاهی موهای آدم رو به هم می‌ریختن. از کوچه رد شدم تا به پارک رسیدم. نگاهم افتاد به اتوبوسی که سال‌ها قبل آنجا رها شده بود. حالا دیگر آهنش هم به درد کسی نمی‌خورد. شیشه‌های شکسته و صندلی‌های زوار در رفته. آینه‌ای که تقریباً چیزی از توش معلوم نبود. تقریباً هیچ استفاده‌ای از این اتوبوس نمی‌شد.

به پارک رفتم و شروع به دویدن کردم. با دیدن اتوبوس یاد قدیم افتاده بودم. ترانزیستوری که توی مغزم کار گذاشته بودم و تقریباً هر فعالیّت فوق برنامه‌ای که می‌خواستم با اون انجام می‌دادم رو فعال کردم. فقط کافی بود فکر کنم که فلان موزیک رو می‌خوام، تا برآم پخش بشه. اون هم نه از طریق هدفون و این داستان‌ها. از طریق سلول‌های عصبی. یه آهنگ قدیمی به یاد گذشته انتخاب کردم. زمانی که یادم می‌آید این روزها نبود. اتوبوس رو نگاه می‌کردم و می‌دیدم که چه چیزهایی در اثر این‌که نتونستن خودشون رو با شرایط تطبیق بدن فراموش شدن و از بین رفتن. اون‌هایی که سوار بر همین اتوبوس‌ها با سرعت زیاد این طرف و اون طرف می‌رفتن و به سرعت و زیبایی اتوبوس‌شون افتخار می‌کردن. اون‌ها تغییر رو می‌دیدن ولی از اتوبوس پیاده نمی‌شدن. همه جای شهر رو می‌گشتن و از توی اتوبوس به بقیه آدم‌ها نگاه می‌کردن. همیشه می‌خواستن سوار باشن. حتی زمانی که اتوبوس باید نوسازی می‌شد، اون‌ها با اصرار سوار بر اتوبوس می‌شدند؛ می‌خندیدند و هر روز دور شهر می‌زدند.

آره، سنّتی بودن و قدیمی فکر کردن و قدیمی نوشتن، تقریباً اون‌ها رو از دور خارج کرده بود. آخه دیگه الآن کی می‌ره تو اتوبوس بشینه و دود بخوره و توی دست انداز بیافته. اتوبوسی که دیگه نه لاستیکی برآش مونده و نه موتوری. به جز صدای کر کننده موتورش چی برای ملت داره؟ به جز آلودگی شهرمون به چه کار دیگه‌ای می‌آد؟ حتّی قراضه‌اش که توی این شهر مونده، چشم آدم رو ناراحت می‌کنه و آلودگی بصری داره. بگذریم از اینکه دیگه سوختش پیدا نمی‌شه.

این همون فصلیه که توی رختخواب نوشتم. و می‌دونم که تنها چیزی که امروز با این کنترل مرکزی و ترانزیستورهای داخلی و شبکه‌های بی‌سیم نمی‌تونم عوضش کنم “گذشته” است. “زمانه”. من نمی‌تونم به گذشته برگردم. شاید اگر اتوبوس و مسافرهاش هم به این فکر بودن الآن جای خودشون رو با تاکسی‌های هوایی شخصی و مسافرهاش عوض کرده بودن.

سنتوری یا سه تاری؟

در گوشه و کنار دیدم مطالبی رو که راجع به فیلم سـنـتـوری نوشته شده بود. مطالبی راجع به فروش قاچاق فیلم و توقیف فیلم. و در اظهار نظرها اندکی به اصل فیلم پرداخته شده بود که من مطلب خاصّی – حتـّی از اونهایی که انتظار می‌رفت – ندیدم. حتـّی در کامنت‌ها. حقیقتأ ضریب هوشی ما تا چه اندازه است؟ واقعأ با اون دیدی که شما فیلم رو دیدید، چه قشنگی‌ای داشت این فیلم؟ آیا به این فکر نکردید که از سازنده فیلم‌های اجـاره نشیـن‌ها و گـاو چنین فیلم سطحی‌ای بعید است؟ واقعأ منظور مهرجویی اعتیاد به مواد مخدّر بوده یا اعتیاد به چیز دیگر؟ شما فیلم را دیدید و عبای علی را ندیدید؟ اصلأ نمی‌خوام نظر مهرجویی رو تأیید کنم یا رد کنم. اصلأ نمی‌خوام بگم خط فکری مهرجویی رو قبول دارم. هرگز. به نظر من یک نوع زیاده‌روی در این فیلم دیده می‌شد. مثل اجاره‌نشین‌ها. فقط می‌خوام بگم پشت این پوسته‌ای که فیلم داره و جالبه که بعضی‌ها به راحتی ردش می‌کنند، یه سناریوی مخفی نهفـته است. رهــبـر ما در جوانی سه تار می‌زده. اسمش علی هست. عبا می‌اندازه. دستش مجروحه. روی صحنه است. مردم ما عاشق این حکومت بودند. با اون عشق بازی کردن. ازش چیز یاد گرفتن. و به مرور ازش زده شدن، به علّت‌های مختلف که شاید یکیش جاه‌طلبی مسؤلان باشه. سراغ آدم دیگه‌ای می‌رن. حرف‌های دیگه‌ای می‌شنون. علی تنها می‌شه. سوسیس سرخ می‌کنه. چرا سوسیس؟ چرا تخم مرغ نه؟ برای کفترها دونه می‌ریزه. این کفترها نشونه چه کسانی هستن؟ و….

دوستان من؛ سطحی نگری در بعضی اوقات از شما بعیده.اصولأ مهرجویی این فیلم رو برای اکران نساخته. این رو مطمئنم. مهرجویی این فیلم رو برای خونه من و شما ساخته. برای این که همه ببینن. چرا سادگی می‌کنید؟ همه این فیلم رو دیدند، در زمانی که باید می‌دیدند. این فیلم به منازل شما نفوذ کرد. و باعث دلسوزی‌تون شده که آخی، چرا فیلمش رو دزدیدن؟ !طفلکی حتمأ کلّی ضرر کرده!خودش می‌گه من نصف فروش رو قرار بود بدم به مؤسسات ترک اعتیاد. اون وقت ما دوره می‌افتیم و براش پول جمع می‌کنیم. ایرادی نیست. ولی همون قدر بدونید که این فیلم برای این کار پایه‌ریزی شده. ساخته شده برای اینکه شما بدون سانسور توی منزل ببینید. اصلأ و ابدأ موافق کامل سناریو این فیلم نیستم، ولی سیاست مهرجویی رو توی این پروسه و زدن حرفش صد در صد تحسین می‌کنم. ندیدم سکانسی توی این فیلم که بی‌هدف پردازش شده باشه. شخصیّتی ندیدم که جایی در حکومت و جامعه کنونی ما نداشته باشه. شخصیّت که چه عرض کنم، حتّی برای سوسیس هم برنامه‌ریزی شده. باید بگم که از نظر مهرجویی این سناریو به دو بخش تقسیم شده.

  1. آنچه گذشته،تا اینجای کار.
  2. پیش گویی آینده و راه درمان از نظر شخص نویسنده.

این‌که علی رو به تدریس بیاره و اعتیادش رو ترک کنه. و دیگه توی اون شهر پررنگ و ریا نره. و به قول خود علی پرپر نشه. اگه این فیلم رو دیدید، توصیه می‌کنم با این پیش زمینه یک بار دیگه این فیلم رو ببینید. در ایّام عید که حتمأ مشغله کمتری دارید. و به جای دیدن فیلم‌های صد تا یه غاز سیما یه کار متفاوت و جسورانه ببینید.

پانوشت: باز هم می‌گم که اصلأ موافق نظر مهرجـویی نیستم. فردا نیآین ما رو ببرین زندان.

داستان زندگی من

سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت

در تهران به دنیا اومدم،من که یادم نمیآد.بقیه میگن.وقتی من به دنیا اومدم خواهرم سه سالش بوده.

سال هزار و سیصد و شصت
پدرم توی بستان شهید شد.
سال هزار و سیصد و شصت و چهار
به مهد کودک رفتم،هر روز پدر بزرگم من رو تا مهد کودک میرسوند.
سال هزار و سیصد و شصت و پنج
به مدرسه رفتم،اواسط این سال پدربزرگم هم فوت کرد و دیگه تنها تا مدرسه میرفتم.در این سال همسرم هم به دنیا اومد.
سال هزار و سیصد و شصت و هشت
مادربزرگم که رابطه عاطفی عمیقی باهاش داشتم فوت کرد.
سال هزار و سیصد و هفتاد و دو
به دبیرستان رفتم و رشته ریاضی و فیزیک رو انتخاب کردم.
سال هزار و سیصد و هفتاد و شش
دیپلم گرفتم یک سالی پشت کنکور می پلکیدم.
سال هزار و سیصد وهفتاد و هفت
توی رشته مدیریت صنعتی دانشگاه علّامه طباطبائی مشغول به تحصیل شدم.
سال هزار و سیصد وهشتاد و یک
فارق التحصیل شدم و توی کارخانه کابلسازی ایران به عنوان کارشناس تولید مشغول به کار شدم.
سال هزار و سیصد وهشتاد و دو
به عنوان رئیس کنترل کیفیّت انتخاب شدم ولی بعد از سه ماه به دنبال یه پیشنهاد بهتر به یه شرکت بازرگانی لوازم خانگی و آشپزخانه صنعتی رفتم.
سال هزار و سیصد وهشتاد و چهار
به یه کارخانه صنایع فلّزی رفتم و به عنوان مدیر برنامه ریزی و تدارکات مشغول به کار شدم.
سال هزار و سیصد و هشتاد و شش
نامزد و بعد از اون هم عقد کردم.
سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت
من ازدواج کردم و کارم رو هم عوض کردم
سال هزار و سیصد وهشتاد و هشت
توی کار جدیدی که برای خودم شروع کردم به موفقیتهای نسبی دست پیدا کردم.
سال هزار و سیصد و نود
خدا به من و همسرم و مادرم که خیلی دوست داشت بچه ما رو ببینه یه دختر داد.
سال هزار و سیصد و نود و سه
ما صاحب یه پسر هم شدیم.
سال هزار و سیصد و نود و شش
دختر کوچولوی ما وارد مدرسه شد.
سال هزار و چهارصد
به علّت شروع جنگ با روسیه وضعیّت کاری من هم سخت تحت الشعاع قرار گرفت.
سال هزار و چهارصد و ده
دخترم رو به هر زحمتی بود شوهر دادم و خانواده کوچیکمون یه عضو جدید به خودش گرفت.
سال هزار و چهار صد و دوازده
با پایان جنگ و شروع یه کار دیگه موفق شدم تا حدودی نیروی از دست رفته رو بازیابی کنم و پیشرفتهای نسبی مالی داشته باشم.خوشبختانه روز به روز وضع بهتر میشد.
سال هزار و چهارصد و پانزده
پسرم هم که رشته مدیریت خونده بوده یه عضو جدید به خانواده ما اضافه کرد.
سال هزار و چهار صد و هجده
دامادم بر اثر یک صانحه تصادف کشته شد و دختر من هم صاحب یه پسر کوچیک شد.اولین نوه.
سال هزار و چهار صد و بیست
عروسمون هم برامون دوقلوی دختر و پسر آورد.
سال هزار و چهارصد و بیست و یک
دخترم با یه پسر دیگه آشنا شد و پسر اون رو از من خواستگاری کرد.پسر خودش از همسر سابقش یه دختر کوچولو داشت و خانمش در اثر بیماری از دنیا رفته بود.
سال هزار و چهارصد و سی
نوه بزرگ خانواده وارد دانشگاه شد.اون موقع دیگه من هفتاد و دو ساله شده بودم.
سال هزار و سیصد و شصت
پدرم در بستان مجروح شد و به تهران برگشت.
سال هزار و سیصد و شصت و چهار
در اثر بمباران خانه ما ویران شد و مادر و مادر بزرگم جان خودشون رو از دست دادن.
سال هزار و سیصد و هفتاد و شش
بعد از اتمام تحصیلم و گرفتن دیپلم در دفتر پدرم مشغول به کار شدم.
سال هزار و سیصد و هفتاد و نه
در اثر یک اتّفاق حافظه خودم رو از دست دادم و هیچ چی یادم نمیآد.
سال هزار و سیصد و هشتاد
یادم میآد که پدرم شهید شده.آره داره یادم میآد.دوباره به سال هزار و سیصد و شصت بر می گردم.
سال هزار و چهارصد و سی و پنج
توی سن هفتاد و هفت سالگی تو ویلایی که به اصرار نوه ها توی دیزین خریدم نشستم جلوی شومینه.ساعت یک شبه و همه خوابن.چراغها خاموشه و نور آتیش شومینه اتاق رو روشن کرده.بیرون داره برف سنگینی میآد.آهنگی که اولین بار با هم توی ماشین من گوش دادیم رو گذاشتم.به تمام اتفاقاتی که این سالها افتاده فکر می کنم.الآن احساس می کنم که خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
نگاهت می کنم که موهات سفید شده و صورتت چروک شده.در حالی که نوه های کوچیک تر رو که الآن چهارده سالشونه رو بقل کردی.
توی دلم میگم چقدر زندگی ساده است.حرفی که توی تمام این سالها خلافش رو می گفتم.می بینم که نگران چه چیزهایی بودم که حتّی به تعداد انگشتهای دستم هم اتفاق نیافتادن.
آره؛هر چی فکر میکنم می بینم که تو همونی بودی که من دنبالش می گشتم. و زندگی با این همه فراز و نشیب و این ور و اون ور همونیه که من انجام دادم.و الآن از همه چیز راضیم.
سال هزار و چهارصد و سی و شش
در سن هفتاد و هشت سالگی بر اثر کهولت سن مردم.