سالها بعد که در قبر میگذاشتنم و خاک روی صورتم میریختند، باز هم فکر آن روز اعصابم را خرد میکرد و خودم رو لعنت میکردم.
«رستوران و کافی شاپ اوفو، در محیطی عاشقانه پذیرای شماست. زوجهای عزیز بفرمائید طبقه دوم».
لحنش چیزی شبیه همان مردی بود که هر روز آنجا میایستاد و همین جملات را میگفت. برگشت و با پای برهنه از وسط خیابان گذشت و به داخل میدان رفت. از لابهلای حوضچهها رد شد و به مرکز میدان رسید. شروع کرد بلند بلند به تقلید صدای رفسنجانی و قرائتی. چند نفری دورش جمع شدند و خندیدند. پس از دقایقی – انگار که هنوز خیلی کار برای انجام دادن داشته باشد – راهش را از بین جمعیت باز کرد و به ضلع جنوبی میدان رفت و بعد هم خیابان ولیعصر. از وسط خیابان و بیاعتنا به خودروها شروع به دویدن کرد.
به مغازه فرش فروشی رسید. از پشت ویترین با چشمهای گرد شده به داخل نگاه کرد. شیشه ویترین را شکست و بر روی یک قالی دستباف قم نشست. لبههای قالی را رو به بالا نگاه داشت. قالی از روی بقیه قالیها بلند شد و در خیابان به پرواز درآمد. به زحمت به دنبالش راه افتادم. در خیابانها حرکت میکرد. بلند شد و روی قالی ایستاد و دستها به اطراف باز کرد و چشمهایش را بست. قالی کم کم به زمین نزدیک شد و به زمین خورد. اهمیتی نمیداد که پایش زخم شده. به سمت مغازه اسباببازی فروشی رفت و ویترینش را برانداز کرد. به داخل مغازه رفت و قایق کوچکی که پشت ویترین بود را برداشت و از مغازه بیرون زد. قایق را در جوی خیابان ولیعصر انداخت و سوارش شد. با سرعت از بین درختان ویراژ میداد. داشتم از نفس میافتادم که توقف کرد. از روی قایق کوچولو پیاده شد و به مغازه «صوتی-تصویری» رفت و یک دستگاه پخش بزرگ برداشت و بیرون آمد. نگاهش در نگاه من گره خورد. ولی انگار که من را نشناخت، یا اینکه اهمیت نداد. نفسم در سینه حبس شد که نکند فهمیده است که در تعقیبش هستم. دستگاه پخش را در قایق گذاشت و روشنش کرد. صدایش را زیاد کرد و دوباره مسیر را ادامه داد تا اینکه به بیمارستان رسید.
زمان ازدواجم بود که پسر دایی سیزده سالهام در اثر بیماری سرطان خون و بعد از شیمی درمانیهای سخت، از دنیا رفت. حدود یازده سالم که بود، با خواهرم در خانه تنها میماندیم که مادرم برای پرستاری از مادربزرگم به بیمارستان برود. سالهای سختی بود. دیدن مادری که هر بار از بیمارستان برمیگشت، خستهتر و شکستهتر میشد. با خود فکر میکردم که اگر مادرم ذرهای از احساسی که من نسبت به مادرم دارم را نسبت به مادرش داشته باشد، این غبار خستگی خیلی هم طبیعی است. تازه به مدرسه رفته بودم که پسر داییام برای مداوای بیماری خونی خود، باید هر هفته به بیمارستان میرفت و مادرم هر روز بر سجده اشک میریخت. به دنیا که آمدم، خانوادهام با لباس عزای داییام که مرد جوان متأهلی بود و تازه مدرک لیسانسش را از آمریکا گرفته بود و به ایران بازگشته بود و در اثر بیماری دیابت فوت کرده بود، به استقبالم آمدند.
راهروی بیمارستان با قطرههایی که از لباسش میچکید خیس میشد. یادم میآید به چشمان مادرم که نگاه میکردم، انگار خالی از اشک شده بود و دیگر اشکی برای ریختن در آن وجود نداشت. دو نفر گلفروشی که پشتش راه افتاده بودند، با اشاره او به داخل اتاقها میرفتند و به مریضها گل میدادند. روز آخری که به دیدن پسر داییام رفتیم، با چشمان بیرمق به کوههای خشک روبروی بیمارستان نگاه میکرد. لحظهای کنار پنجره اتاق مراقبتهای ویژه ایستاد و به مریضهایی نگاه کرد که با مرگ دست و پنجه نرم میکردند. هر انسانی که میمیرد، گویی اولین مرگی است که اتفاق میافتد. گلها که تمام شد، به سرعت از پلهها پایین آمد و به سمت اطلاعات رفت. شبی که خواهرزادهام به دنیا آمد برف میبارید و من تا خود صبح در خیابانهای اطراف بیمارستان، با ماشین میچرخیدم و برای شگفتآور بودن خلقت اشک میریختم. دستش را از بیضیشکل بریده شده جلوی صورت اپراتور به داخل برد و بلندگویش را بیرون کشید. هر کودکی که به دنیا میآید، با خود یک زندگی به دنیای ما میآورد. صدایش را صاف و نازک کرد و پشت بلند گو گفت:
«آقایان و خانمها؛ به بخش زایمان. آقایان و خانمها؛ همگی به بخش زایمان».
و بلند بلند زد زیر خنده.
کنار خیابان کمی راه رفت. بعد دستها را باز و شروع به دویدن کرد. چند بار دستانش را مثل پرندگان بالا و پایین برد و از زمین بلند شد و کم کم اوج گرفت. از روی سر عابران و بعد هم ماشینها. از کنار دکلهای برق گذشت و از پنجرهها داخل خانهها را نگاه کرد. جایی ارتفاعش را کم کرد و روی زمین ایستاد. از دستفروشی چاقو گرفت و بدون اینکه پولی بدهد با فروشنده دست داد و خوش و بش کرد و دوباره پرواز کرد. کنار خانهای بر روی زمین ایستاد. در نیمه باز است. آرام و پاورچین داخل شد. حیاط و باغچه را نگاهی انداخت و آرام درب ورودی منزل را باز کرد. پشت در ایستادم و نگاهش کردم. راهرویی را طی کرد تا به نشیمن رسید. جلوتر مردی چهارشانه با تهریشهای جو گندمی ایستاده و پشت به ما با تلفن صحبت میکرد. صدایش کرد. مرد برگشت و با دهان نیمه باز نگاهش کرد. میشد ترس را از چشمانش شناخت.مرد دو قدمی به عقب رفت. حرفهایی میزدند که نمیشنیدم. انگشتانش را دور گلوی آن مرد پیچد و به عقب هلش داد تا به دیوار خورد. با چاقو خط آرامی بالای پلکش انداخت. مرد چشمانش را بههم فشرده بود. دستانم میلرزید و میخواستم فرار کنم تا صحنه را نبینم. ولی نمیدانم چرا درب را باز کردم تا صدایشان را بشنوم. در حالیکه چاقو را آرام در دهان مرد میکرد، گفت:
«میدانی سالها مصنوعی خندیدن یعنی چه؟».
چاقو را از انتهای لبش کشید به طرف گوشش. از آن طرف هم اینکار را تکرار کرد. لبخندی خونین بر لبان مرد نقش بست. مرد تسلیم بود و ملتمسانه نگاه میکرد. شاید سالها انتظار آن لحظه را کشیده بود و ترس از روبرویی با آن آرامش را از او سلب کرده بود. به سختی نفس میکشید. چاقو را نزدیک حلقومش کرد و گفت:
«نمیتوانی نفس بکشی؟».
چاقو را از حلقش به داخل فرو کرد. صدای هوای آزاد شده از گلویش بیرون آمد. چند قدمی به عقب آمد. چشمانش را بست و در حالی که زیرلب آواز میخواند، چرخید و با چاقو روی بدن مرد خطی کشید. دو مرتبه عقب رفت و جلو آمد. اینبار چاقو را در پهلویش فرو کرد و بیرون کشید. آوازش بلندتر میشد و حرکاتش سریعتر. چرخید و پاهایش را از زمین بلند کرد و چاقو را تا انتها در شکم مرد فشار داد و بیرون کشید. بعد قلبش را. گردنش را. شبیه قتل نبود. یک رقص بالهی باشکوه بود. از وقتی میشناختمش تا آن موقع، اینقدر صورتش را آرام و رها ندیده بودم. هر ضربهای که میزد، گویی باری سنگین از پشتش برداشته میشد. مرد به زمین افتاد و دیگر نفس نکشید. چشمانش را باز کرد و صحنه را دید. یکی دو قدمی به عقب آمد و بعد برگشت و با سرعت به سمت درب دوید. درب را که باز کرد، پریدم جلوی راهش. چشم در چشم هم. دستش را از مچ گرفتم و چاقویش را به شکمش فرو کردم. درد میکشیدم. فریاد میزدم. چاقو را بیرون کشیدم و به جای دیگری از شکمش زدم. اشک میریختم و فریاد میکشیدم. با چشمها و دهان باز، نگاهم میکرد. نفسش را به داخل میکشید. بر روی زانو نشست و دستش را روی شکمش گرفت، ولی باز هم من را نگاه میکرد. چاقو را از دستش گرفتم. میدانستم که با ضربات داخل شکم، احتمال مردنش کم است. چشمانم را بستم تا چاقو را بر گلویش بزنم و کار را تمام کنم. با سرش ضربهای به شکم من زد و از خانه به بیرون دوید.
خیابان شلوغ بود. هر چه چشم میانداختم، آدمها شبیه هم بودند. یکی کیفی به دستش بود و با موبایل راجع به جلسهای حرف میزد. دیگری دست همسرش را گرفته بود و کنار ایستگاه اتوبوس منتظر بود. مردم به سرعت در پیادهروها راه میرفتند. سراسیمه مردم را کنار میزدم و دنبالش میگشتم. ماشینها با سرعت در خیابانها حرکت میکردند. زندگی خیلی شلوغ بود.
پینوشت:
– نارسیوس: در اساطیر یونان، جوان زیبارویی که به عشق دلباختگان خود توجهی نمیکرد و حتی به الهههایی که عاشق او بودند بیاعتنایی میکرد. تا اینکه روزی به کنار چشمهای میرود و در هنگام آب نوشیدن صورت خود را در آب میبیند و فریفتهی خود میشود. برای آنکه خود را در آغوش کشد، در آب میپرد و غرق میشود. خدایان بهخاطر این ناکامی وی را به گلِ نرگس (نارسیسیوم) تبدیل میکنند تا همواره بر لب آب بروید و خود را نظاره کند.
– تقدیم به یاسربهروز که در یک سال گذشته وقت زیادی رو برای این شاگرد خنگ خودش گذاشت و هیچ وقت مأیوس نشد.
– عنوان برگرفته از وبلاگ برگویش.