عکس بالا میتونه توی سه زمان مختلف گرفته شده باشه.
اولی زمانی هست که هیچکدام از اعضاء O.C.P روی اون ننشسته بودن. هنوز رفاقتی بین آنها وجود نداشت. هر کدام در گوشهای از این دنیا زندگی میکردند و صبح را به شب میرساندند. در اون زمان علی مراثی و عماد مراثی داشتن مشقهای شبشون رو مینوشتن. عماد باید فرداش سر کلاس انشاء میخوند و علی هم باید مسألههای تقسیم چهارم دبستان رو نشون معلمشون میداد. پیام بهرامی یه پسر بچهی ده ساله بود که شبهای یکشنبه تا ورزش و مردم نمیدید، نمیخوابید. محمد حیدری و مهدی کاشی و مجید حیدری و سعید حیدری داشتن توی مرغداری دماوند گل کوچیک بازی میکردن و براشون مهم نبود که بعد از بازی باید چند ساعت بشینن سر مشقهای فرداشون. امیر و امید توکلیان و میثم اللهداد داشتند توی حال و پذیرایی خونهی مادربزرگشون بازی میکردن و هنوز هم از سر و صدای زیاد که باعث میشد آقای میندرفرسکی که یه آقای خیلی قد بلند بود که چادر روی سرش میانداخت و برای تنبیه دنبال اونها میکرد، میترسیدن. مهرداد و فرزاد افشاریان چند وقتی بود که گیر داده بودن به بازی هواپیمای آتاری. همون بازی که هواپیما باید بنزین میزد و پلها و کشتیها و هلیکوپترها رو منفجر میکرد. همونی که من مردهی صدای بنزین زدن بعد از اعلام اخطار کمبود بنزینش هستم و برام بیشتر از خیلی چیزها نوستالژیک هست. علی بهرامن خیلی سعی میکرد که برای ایمان رضازاده ادای داییهای بزرگتر رو در بیآره. خودتون میتونید قیافهی یه پسر بچهی ده-یازده ساله رو تصور کنید که میخواد بزرگ باشه. اون موقع ایمان طاهری توی فکر تغذیهی فرداش بود و پاککنی که دست دوستش دیده بود و هم جوهرپاککن بود و هم مدادپاککن. و خیلی دوست داشت که در اولین فرصت بره و یه دونه از اون پاککنها بخره و امتحان کنه که واقعاً اون خودکار رو پاک میکنه یا نه. مهدی و حسین پیروی هر روز ساعت پنج بعدازظهر خودشون رو به تلویزیون میرسوندن و اون پسری که بیش از هزار بار دیده بودن رو باز میدیدن. همون که جلوی یه پردهی قرمز راه میرفت و فکر میکرد و بعد هم بال میزد و پرواز میکرد. چنان با دقت نگاه میکردن که انگار این دفعه قراره اتفاق جدیدی بیافته. علی حاجیبابا و صادق راستگو با آهنگ مدرسهی موشها زندگی میکردن و بقیه رو میبردن توی غالب شخصیتهای اون نمایش عروسکی. مثلاً به یکی میگفتن نارنجی و به یک دیگه میگفتن کپل. امیر و علی سامی قند رو میذاشتن روی این چراغهای علاءالدین و آب شدن و بو گرفتنش رو میدیدن و هر بار این آزمایش علمی رو تکرار میکردن از دیدن نتایج اون به خودشون میبالیدن. هاتف و حافظ گلشن تازه فهمیده بودن که آبی و قرمز یعنی چی. هر بار با هم فوتبال بازی میکردن یکی میشد فرشاد پیوس و اون یکی میشد ناصر محمدخانی. حسین طاهری که شبها از عشق ماشین، کتابهای درسیاش رو برمیداشت و میبرد توی ماشین باباش و با نور توی ماشین درس میخوند تازه با مسیح بهشتی و علی شاکری صمیمی شده بود و از دیوار راست بالا رفتنهای علی شاکری براش خیلی عجیب بود. مسیح بهشتی اما به جز حسین طاهری و علی شاکری با البرز اصغرپور و حمیدرضا توکلیان هم دوست بود. این چند تای آخری بازیهای عصرونهاشون توی محوطهی حافظ و خریدن آدامس پی.کی از سوپری نظامی رو جزو کارهای مورد علاقهشون میدونن. صالح بهشتی و رضا مرتضوی هنوز مدرسه نمیرن و فعلاً از اینکه از دنیا بیخبرن خیلی خوشحال هستن. بهزاد حاج حسینی یه دونه از این کیف سامسونتها گرفته که کلی توش جای کارت و اینها داره. میخواد فردا با اون بره مدرسه. آرش غزالی داره ته مدادش رو میخوره و به این فکر میکنه که اگر تابستون امسال دوچرخه کورسی داشته باشه، حتماً خیلی حال میکنه. علیرضا محمودیان نشسته کنار خونه و داره سعی میکنه کتابهاش رو خودش جلد کنه. آراز سبزواری هم خیلی دلش میخواد بعد از بمببارونها ه
م کارتونها همینجوری ادامه داشته باشه. امیر جابرانصاری توی حیاط داره یاد میگیره چطوری رو پایی بزنه. علی حراجی و خیلیهای دیگه که هنوز توی زمان حال قرار نگرفتن و توی گذشته زندگی میکنن و از اتفاقات تلخ و شیرینی که قراره براشون بیافته خبر ندارن.
ولی توی زمان دوم این همه آدم یواش یواش دور هم جمع شدن و پیوندهای نامرئی بینشون شکل گرفت. هر کدوم با هر عقیده و هر مدل تفکری رفته رفته روی نقاط مشترک هم به اتفاق نظر رسیدن و تبدیل شدن به یکی از بهترین دسته از رفیقهایی که تاریخ دیگه مثل اونها رو نخواهد دید. این اغراق نیست. چون ممکنه خیلی رفیقها بیآن و برن، ولی دستهی ما همیشه همون خواهد موند. مثل هر قدمی که ما برمیداریم و قدم دوم امکان نداره شبیه قدم اول باشه. مهم وجود ما کنار هم هست. لحظاتی که با هم گفتیم. با هم خندیدیم. با هم گریه کردیم. با هم دعوا کردیم. با هم کل کل کردیم. هر چی که بوده، دیگه تکرار نمیشه. همین لحظاتی که توش هستیم و خیلی راحت دارن میگذرن. زمان دوم در بطن این ماجراها گرفته شده و به همین دلیل از تمام زمانهای وجودش متمایز شده. هیچ وقت دیگه این عکس تکرار نمیشه. ممکنه مشابهش گرفته بشه، ولی این عکس با این مشخصات نخواهد شد. دیگه روی این نیمکت خیلیها اومدن و نشستن و سیگار کشیدن. خیلیها اومدن، با شلوارک نشستن و با تلفن حرف زدن. خیلیها نشستن و به مسخره بازیهای همدیگه خندیدن. لحظههایی که تا توش نباشی و حسش نکنی، نمیدونی چه حسی پشتش خوابیده.
اما زمان سوم در سالهای بعدی میتونه باشه. فکر میکنم این عکس حدوداً در سال هزار و چهارصد و پنجاه گرفته شده. همهی بچههای O.C.P رفتن سینهی قبرستون. حالا دیگه میثم اللهداد و محمد حیدری کنار هم خاک شدن. علی بهرامن دو تا قطعه اونطرفتر. امیر و امید توکلیان، توی قبرستونهای دوبی خاک شدن. بقیه هم این ور و اون ور گم و گور شدن. درست همین زمان این عکس گرفته شده. ولی چیزی که از بین نرفته، همون رفاقتها و همون حسهایی هست که به جسم ربطی نداره و کاملاً مرتبط با روح هست. احساسی که برای همیشه باقی میمونه و ربطی به عکس و زمان نداره. عکسها و متنها و حرفها، فقط ما رو به یاد اون لحظات میاندازن و از خودشون نیروی فوقالعادهای ندارن. میخواهم بگویم که گاهی ما با یه نگاه، یه دنیا خاطره برایمان تداعی میشود. گاهی با یه آهنگ، برمیگردیم به زمانی که نمیتونیم عوضش کنیم ولی میتونیم با تموم وجود حسش کنیم. این احساسهایی که رد و بدل شده، این حرفهایی که زده شده، این جمعی که یه زمانی دور هم جمع بودن، برای همیشه توی تاریخ این نیمکت و جاهای مشابه موندگار خواهد شد. کسی نمیتونه از بینشون ببره. چیزی که اتفاق افتاده، دیگه اتفاق افتاده.
م کارتونها همینجوری ادامه داشته باشه. امیر جابرانصاری توی حیاط داره یاد میگیره چطوری رو پایی بزنه. علی حراجی و خیلیهای دیگه که هنوز توی زمان حال قرار نگرفتن و توی گذشته زندگی میکنن و از اتفاقات تلخ و شیرینی که قراره براشون بیافته خبر ندارن.
ولی توی زمان دوم این همه آدم یواش یواش دور هم جمع شدن و پیوندهای نامرئی بینشون شکل گرفت. هر کدوم با هر عقیده و هر مدل تفکری رفته رفته روی نقاط مشترک هم به اتفاق نظر رسیدن و تبدیل شدن به یکی از بهترین دسته از رفیقهایی که تاریخ دیگه مثل اونها رو نخواهد دید. این اغراق نیست. چون ممکنه خیلی رفیقها بیآن و برن، ولی دستهی ما همیشه همون خواهد موند. مثل هر قدمی که ما برمیداریم و قدم دوم امکان نداره شبیه قدم اول باشه. مهم وجود ما کنار هم هست. لحظاتی که با هم گفتیم. با هم خندیدیم. با هم گریه کردیم. با هم دعوا کردیم. با هم کل کل کردیم. هر چی که بوده، دیگه تکرار نمیشه. همین لحظاتی که توش هستیم و خیلی راحت دارن میگذرن. زمان دوم در بطن این ماجراها گرفته شده و به همین دلیل از تمام زمانهای وجودش متمایز شده. هیچ وقت دیگه این عکس تکرار نمیشه. ممکنه مشابهش گرفته بشه، ولی این عکس با این مشخصات نخواهد شد. دیگه روی این نیمکت خیلیها اومدن و نشستن و سیگار کشیدن. خیلیها اومدن، با شلوارک نشستن و با تلفن حرف زدن. خیلیها نشستن و به مسخره بازیهای همدیگه خندیدن. لحظههایی که تا توش نباشی و حسش نکنی، نمیدونی چه حسی پشتش خوابیده.
اما زمان سوم در سالهای بعدی میتونه باشه. فکر میکنم این عکس حدوداً در سال هزار و چهارصد و پنجاه گرفته شده. همهی بچههای O.C.P رفتن سینهی قبرستون. حالا دیگه میثم اللهداد و محمد حیدری کنار هم خاک شدن. علی بهرامن دو تا قطعه اونطرفتر. امیر و امید توکلیان، توی قبرستونهای دوبی خاک شدن. بقیه هم این ور و اون ور گم و گور شدن. درست همین زمان این عکس گرفته شده. ولی چیزی که از بین نرفته، همون رفاقتها و همون حسهایی هست که به جسم ربطی نداره و کاملاً مرتبط با روح هست. احساسی که برای همیشه باقی میمونه و ربطی به عکس و زمان نداره. عکسها و متنها و حرفها، فقط ما رو به یاد اون لحظات میاندازن و از خودشون نیروی فوقالعادهای ندارن. میخواهم بگویم که گاهی ما با یه نگاه، یه دنیا خاطره برایمان تداعی میشود. گاهی با یه آهنگ، برمیگردیم به زمانی که نمیتونیم عوضش کنیم ولی میتونیم با تموم وجود حسش کنیم. این احساسهایی که رد و بدل شده، این حرفهایی که زده شده، این جمعی که یه زمانی دور هم جمع بودن، برای همیشه توی تاریخ این نیمکت و جاهای مشابه موندگار خواهد شد. کسی نمیتونه از بینشون ببره. چیزی که اتفاق افتاده، دیگه اتفاق افتاده.