گاهی مثل همین الآن یکدفعه همهی دنیا برایت بیمعنی میشود. توانایی رفتن را داری. دیگر از هیچکس هیچ انتظاری نداری. یک طرف خودت میمانی و طرف دیگر این دنیای لعنتی و هر چه که هست. علتش مهم نیست. هیچوقت نبوده! حتی خودت هم هیچگاه مهم نبودهای. برای هیچکس. حتی خودت.
از تمام دنیا یک اتاق تاریک سهمت میشود و یک مغز که انگار منتظر است که خاموشش کنی. اینکه از بقیه بخواهی درکت کنند و برایت دلسوزی کنند، بچهگانهترین چیزی است که انتظارش را داری. خودت هم از اول این را میدانستی. سعی کردهای برای خیلیها تکیهگاه باشی، ولی خودت حتی یکبار روی شانهی کسی آرام نگرفتهای. دست کمک به سمت احدی دراز نکردهای. ولی انگار تمام بیپناهیها روی هم جمع میشوند و پشت هم قطار میشوند و یک دفعه – گاهی بدون هیچ دلیلی – مثل یک گربهی له شدهی کف خیابان که انگار هیچوقت زنده نبوده، پهن زمینت میکنند.
آنوقت است که میفهمی نه هیچوقت به معنای واقعی کلمه، برای کسی مهم بودهای و نه هیچوقت حرف راستی از کسی شنیدهای. از نزدیکترین آدمهای اطرافت ضربههای سهمگین میخوری. مشتهای کاری و زجرآور که گیج و زمینگیرت میکنند. روحت را چنان میخراشند که هیچوقت خوب نمیشود. همهی ما میدانیم که این زخمها هیچوقت خوب نخواهند شد. همیشه و در شادترین ساعات زندگی هم جایشان درد میکند و تیر میکشد. زخمهایی مثل حرفهایی که توقع نداری از اطرافیانت بشنوی، مثل اعتمادی که از دست رفته است و…
گاهی باید خیلی زود منتظر خط پایان باشی. حتی اگر این انتظار قرار باشد سالها طول بکشد.
تصویر: Tomas Honz
تلگرام پاشویه: https://telegram.me/pashooyeh
شاسمیخ