یقه خدا رو گرفتم. سوار ِ ماشینش کردم و در رو قفل کردم. یه داد زدم سر ِش که یه وقت در نره تا حرفهام باهاش تموم بشه. مردم چرا من را اینطوری نگاه میکنند؟ با حرص نگاهش میکنم.
بهش میگم:
بگو ببینم. ردیفی؟ حال میکنی؟ خر تر از من گیر نیاوردی بری توی مخش؟
بعد شروع میکنم به فحش دادن به خودم:
آخه گوسفند! چند بار بهت گفتم گول این شر و ور ها رو نخور. ایناهاش. این هم خدا. آخه ریدن تو مخت که فکر میکردی یکی میشینه اون بالا و میگه تو این کار رو کردی و اون کار رو نکردی؟ واقعاً سگ ِ خر به تو شرف داره مرتیکهی احمق.
خدا داره از پنجره بیرون رو نگاه میکنه. به آدمهایی که با تعجّب به ماشین ما نگاه میکنن و مخصوصاً به من.
میگم:
بگو ببینم. چرا این همه مردم رو سر ِ کار گذاشتی؟ یعنی چی که تو نمیمیری؟ خب نمیر. چی کارت کنم. چرا ما باید ریاضی یاد بگیریم ولی نتونیم ستارهها رو بشمریم؟ندونیم یه عدد تقسیم بر صفر چی میشه؟ معنی ِ بینهایت چیه؟ نفهمیم دو تا خط ِ موازی کجا همدیگه رو قطع میکنن. واسه چی باید بدونیم اکسیژن چیه، وقتی نمیدونیم از کجا اومده؟ اصلاً به قول همین رفیق خودمون. چی توی صدای تپش ِ قلب هست؟ از کجا میآد این انرژی؟ با بنزین کار میکنه؟ آخه تو چی کار کردی؟ اگه راست میگی یکی دیگه مثل ما درست کن. یه موجود ِ دیگه. آخه مگه میشه؟ تو بتونی از یه قطره آب، این مردک لندهو ِ کج و کوله رو درست کنی؟ میخوای بگم دمت گرم؟ نه داداش. وقتی میگم دمت گرم که بفهمم چی کار کردی. به من هم یاد بدی. ببینم واسه چی میگی عذابتون میدم؟ میدونی این چند وقتی که پیدات نمیکردم، فهمیدم که تو خودت هم معنی عذاب رو نمیفهمی؟ نمیدونی درد ندونستن چیه. به خدا نمیدونی نفهمیدن چه دردیه.
بغضم میترکه.صدایم عوض میشه. داد میزنم ولی انگار صدای خودم نیست. یه جوری انگار لب و لوچهام آویزونه صدایم میلرزه:
به خدا نمیدونی چه دردیه! باز قرار شد من مهمونت بشم باز مخ ما رو گذاشتی توی فرقون و دور شهر میچرخونی؟ به چی میخوای برسی؟ مریضی؟ این کارها یعنی چی؟خوشت میآد بندازمت توی ِ فنجون و در رو ببندم؟
خدا روش رو بر میگردونه و نگاهم میکنه. فقط نگاه. نه ترسی دارم از نگاهش و نه احساسی.
میگم:
چیه؟ نگاه می کنی؟
روش رو برمیگردونه و دوباره به آدمهایی که توی ترافیک هاج و واج من رو نگاه میکنن، خیره میشه. یه لبخند شیرین میزنه. انگار که خوشش میآد من رو عصبانی کنه.
بلند گریه میکنم و داد میزنم:
میثم خاک بر سرت. میبینی چقدر احمقی؟ این خدا بود که این همه وقت دنبالش میگشتی. بیا. این همه وقت خودت رو سر کار گذاشتی. این همه به در و دیوار و آسمون و زمین خیره شدی که این رو پیدا کنی. چیه؟ کم آوردی؟ از سادگیش؟ از چیش کم آوردی که نمیخوای باور کنی خودشه؟ د ِ زر بزن یابو. از چی کم آوردی پسر؟ نمیتونه این قدر ساده باشه؟ نمیتونه این قدر راحت باشه؟ این قدر بدبختی که میخوای همه چیز رو ثابت کنی؟ هنوز نفهمیدی مخت اندازه یه فندق هم نیست؟ جدی نفهمیدی یا ما رو خر فرض کردی؟
نمیدونم انگار که هیچ حرفی ندارم بهش بزنم. الکی بیچاره رو گرفتم و آوردمش توی ماشین نشوندم. هیچ تحرکی توی چهرهاش نمیبینم. ای خدا این مردم چرا من رو این جوری نگاه میکنن؟ چرا این جوری نگاهام میکنن؟
یه کم آروم میشم. دیگه قطره قطره اشکهام خیلی آروم از کنار چشمهام لیز میخورن. دیگه رویام نمیشه برگردم و نگاهش کنم.
آرومتر از قبل میگم:
رفیق، یعنی همین زمانی که داریم زندگی کنیم فقط این داستانها رو داریم؟ جون میثم قول میدی که بعدش دیگه چیزی ندونسته نداشته باشیم؟ من که نمیدونم داریم کجا میریم. تو که میدونی بگو کجا داریم میریم. تا کی باید بریم؟ تو فقط یه چیز بگو. فقط یه چیز. بگو عشق کی شروع میشه؟