این روزها نبود؛
صبح از خواب بیدار شدم. بخار اکالیپتوسی که از بالای تخت هر روز صبح به پوستم میخورد دیگه داشت تکراری میشد. از کنار تخت کنترل مرکزی که دیگه سایزش خیلی کوچیک شده بود رو برداشتم. با حرکت چشم و فرستادن سیگنالهای عصبی، منوی صبحانه و روزنامه گویا رو انتخاب کردم. خیلی وقت بود که دنیا سرعت گرفته بود. از آشپزخانه صدای جوش آمدن آب به گوش میرسید. شروع کردم به نوشتن فصل جدید داستان.
تقریباً هر چیزی که در ذهنم میگذشت روی صفحه نمایش جلوی تخت به کلمات تبدیل میشد. به راحتی میتونستم انتخابها رو از بین افکار ثبت شده کنار بذارم و با نگاه در کناری ذخیره کنم. کلمات مختلف با معانی مترادف زیر کلمه مورد نظر به صورت جایگزین نقش میبستند. نرم افزار خود به خود بهترین انتخابها را پیشنهاد میکرد که تقریباً همیشه بهترین انتخابها بودند. یک فصل از داستان را روی تختم نوشتم. برای هواخوری و ورزش کردن تصمیم گرفتم به پارک روبروی خانه برم. در خانه را باز کردم. هوا کمی سرد شده بود و تازه پائیز در حال خودنمایی بود. از این تاکسیهای هوایی خوشم نمیآمد. انگار هر لحظه امکان داشت روی سرم بیافتد. آخه اونقدر سرعت داشتند که گاهی موهای آدم رو به هم میریختن. از کوچه رد شدم تا به پارک رسیدم. نگاهم افتاد به اتوبوسی که سالها قبل آنجا رها شده بود. حالا دیگر آهنش هم به درد کسی نمیخورد. شیشههای شکسته و صندلیهای زوار در رفته. آینهای که تقریباً چیزی از توش معلوم نبود. تقریباً هیچ استفادهای از این اتوبوس نمیشد.
به پارک رفتم و شروع به دویدن کردم. با دیدن اتوبوس یاد قدیم افتاده بودم. ترانزیستوری که توی مغزم کار گذاشته بودم و تقریباً هر فعالیّت فوق برنامهای که میخواستم با اون انجام میدادم رو فعال کردم. فقط کافی بود فکر کنم که فلان موزیک رو میخوام، تا برآم پخش بشه. اون هم نه از طریق هدفون و این داستانها. از طریق سلولهای عصبی. یه آهنگ قدیمی به یاد گذشته انتخاب کردم. زمانی که یادم میآید این روزها نبود. اتوبوس رو نگاه میکردم و میدیدم که چه چیزهایی در اثر اینکه نتونستن خودشون رو با شرایط تطبیق بدن فراموش شدن و از بین رفتن. اونهایی که سوار بر همین اتوبوسها با سرعت زیاد این طرف و اون طرف میرفتن و به سرعت و زیبایی اتوبوسشون افتخار میکردن. اونها تغییر رو میدیدن ولی از اتوبوس پیاده نمیشدن. همه جای شهر رو میگشتن و از توی اتوبوس به بقیه آدمها نگاه میکردن. همیشه میخواستن سوار باشن. حتی زمانی که اتوبوس باید نوسازی میشد، اونها با اصرار سوار بر اتوبوس میشدند؛ میخندیدند و هر روز دور شهر میزدند.
آره، سنّتی بودن و قدیمی فکر کردن و قدیمی نوشتن، تقریباً اونها رو از دور خارج کرده بود. آخه دیگه الآن کی میره تو اتوبوس بشینه و دود بخوره و توی دست انداز بیافته. اتوبوسی که دیگه نه لاستیکی برآش مونده و نه موتوری. به جز صدای کر کننده موتورش چی برای ملت داره؟ به جز آلودگی شهرمون به چه کار دیگهای میآد؟ حتّی قراضهاش که توی این شهر مونده، چشم آدم رو ناراحت میکنه و آلودگی بصری داره. بگذریم از اینکه دیگه سوختش پیدا نمیشه.
این همون فصلیه که توی رختخواب نوشتم. و میدونم که تنها چیزی که امروز با این کنترل مرکزی و ترانزیستورهای داخلی و شبکههای بیسیم نمیتونم عوضش کنم “گذشته” است. “زمانه”. من نمیتونم به گذشته برگردم. شاید اگر اتوبوس و مسافرهاش هم به این فکر بودن الآن جای خودشون رو با تاکسیهای هوایی شخصی و مسافرهاش عوض کرده بودن.