یه جوری رفتم تو اتاق که بیدار نشه. اون روزها هوا خیلی سرد بود. و کوههای روبروی بیمارستان از همیشه سردتر و خشکتر به نظر میرسیدن. همیشه وقتی میرفتم تو اتاقش یه هدفون توی گوشش بود و داشت با چشمهای درشت مشکی رنگش کوهها رو نگاه میکرد. نگاهش روی کوهها بود، ولی خودش انگار یه جای دیگه بود.
وقتی خبر بیماریش رو شنیده بودم یادمه تقریبأ برآم غیر قابل باور بود.یه جورایی به عدل خدا شک کرده بودم.ولی بعد از یه مدّت انگار خدا خودش آدم رو قانع می کنه.دیگه وقتی چهره اش رو می دیدیم یواش یواش باورمون می شد که واقعأ مریض شده و معلوم نیست چی پیش میآد.
ولی رفتم تو اتاقش خواب نبود،موزیک هم گوش نمی داد،ولی بیدار هم نبود.ناله می کرد.جوری که دلم نمی اومد از خدا بخوام نگهش داره.اصلأ توی زبونم نمیچرخید از خدا همچین چیزهایی بخوام.کوچیکتر و ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه این دردها رو تحمّل کنه.و بی گناه تر از اون بود که آدم دلش بیآد توی باتلاق زندگی دامنش رو آلوده کنه.
چشمهاش رو باز کرد.مژه های بلندش انگار روی چشمهاش سنگینی می کرد.یه نگاهی بهم کرد و با تعجب بهم سلام کرد.این آخرین سلامش بود،و بعد دوباره با ناله چشمهاش رو روی هم گذاشت.
حالا وقتی میرم پیشش می دونم که خیلی راحته،ولی هنوز دلم از اعماقش می سوزه.این روزها یه جمله خیلی توی گوشم زنگ میزنه:
“اون به شکل اسرار آمیزی برای همه ما برنامه داره.بعضی ها دوستش دارن.بعضی ها هم ندارن.”