یادم میآید که کر و لال شده بودیم. چندین روز کر و لال بودیم. یا شاید چند ماه. هیچ داستانی نبود که به خاطرش یقهی همدیگر را بگیریم. من پای موبایل و کامپیوتر، او هم یا پای سینک ظرفشویی یا آیپدش. داستان برمیگردد به زمانی که من برای خودم شایعه درست کرده بودم که خانم آدله خواننده، خواهر عادل فردوسیپور است، بس که تنها بودم و فکر میکردم. فکر را وقتی آزاد میگذاری زنگ همهی خانهها را میزند و فرار میکند. زیاد که فکر میکنی کم کم میبینی زبانت، دستت، پاهایت انگار خشک شدهاند. روغنکاری میخواهند. با تمام احترامی که برای بزرگان قائلم، باید بگویم اینکه میگویند آدمهای بزرگ کمتر صحبت میکنند چرند است. آدمها باید با هم صحبت کنند. نباید مثل ما کر و لال بشوند. نباید مراقب کلمه به کلمهشان باشند.
مثل خیلی وقتهای دیگر، ساعت یک شب بود که تازه راه افتادیم. رانندهی نیمهشب که باشی میفهمی هیچچیز لذتبخشتر از جاده نیست. از کل جاده فقط به اندازهی دو نور مستقیم چراغ ماشین ما معلوم است. جادهای که انگار فقط من و او را کم داشته تا از تنهایی در بیآید. تا بعد از هر پیچش منتظر پیچ بعدی باشیم. انتظاری که هیچ هدف خاصی ندارد ولی لذتبخش است. تونلهایی که دوست نداریم تمام شوند. این جاده پرتمان میکند به گذشتههای دور. به وقتهایی که پشت شیشهی عقب پیکان میخوابیدیم و ماشینها را تماشا میکردیم و هیچ وقت خوابمان نمیبرد. نسلی که لذت تماشای ستارهها از شیشهی عقب پیکان را تجربه کرده. پیکانی که روی باربندش همه چیز سفر بود و احتمالاً بچهی من هیچوقت نمیفهمد که باربند چیست. میگویم برایش از مادری که رانندگی میکند و ما فکر میکردیم خفنترین زن دنیاست، چون در جاده رانندگی میکند. او هم برایم میگوید از همسایهی عمهاش که چقدر قبلاً با هم صمیمی بودهاند. از مادربزرگش که چقدر دلش برایش تنگ شده.
و جادهای که دوباره ما را دارد. برایش میگویم که یک بار پدرم من را با دوستانش به شمال برده و من در راه برگشت یک شیشه سیر را عقب ماشین باز کردهام و یواشکی خوردهام. اصولاً خاطرههایی که پدرم در آن هست را خودم یادم نمیآید و فقط شنیدهام، ولی اصرار دارم بر گفتنشان. میدانم که حوصلهی شنونده را سر میبرد، ولی باید پدرم در خاطرات باشد. اینجا تنها جایی است که میتواند باشد. برایش از شعار معروف “اسفندیار، بدو بیا، ماهی بیار” میگویم که در تونل فریاد میزدیم. برایش خیلی چیزها میگویم و او هم برایم حرف میزند و من گوش میدهم. گذشته به درد هیچچیز هم اگر نخورد، میتواند یخ رابطههایی که غبار زمان رویشان نشسته را بشکند. پخش ماشین هم صدایش روی صفر خفهخون گرفته و فقط برای خودش آهنگ عوض میکند. و ما تمام راه حرف میزنیم. ما زیاد حرف میزنیم. و میفهمیم حرفهایمان تمامی ندارد. و حرف زدن معجزه میکند. مثل نوشتن.
حالا ساعت چهار شده و پنج دقیقه من ساکت شدم و خوابش برد. تا حالا هم حرفهایمان بیدار نگهش داشته بود. Adele – Set Fire To The Rain روی پخش ماشین خودنمایی میکند. صدایش را زیاد میکنم و مطمئنم که بیدار نمیشود. شیشه را پایین میدهم تا شرجی خنک اول بهار شمال، ماشین را پر کند. به خانم آدله هم اطمینان میدهم که شایعهی خواهر بودنش با عادل فردوسیپور را جایی پخش نخواهم کرد. فقط به شرطی که دوباره این آهنگ را برایم اجرا کند.
انگار یواشکی پشت ماشین شما من هم آمده بودم شمال…
خوش گذشت!
میگم چرا اینقدر صدای تخمه شکستن میاومد از اون پشت ;)
میترسم از روزی که سکوت جای حرف زدنو پر کنه
سکوت خیلی وقتها میآد. بدون اجازه. مائیم که باید یخ رابطهمون رو بشکنیم. مگرنه خودش دائم منجمدتر و منجمدتر میشه.
سکوت چیز خوبی هست و چیز خوبی هم نیست
امان از اون روز که آدم کلی حرف داشته باشه ولی نتونه بزنه و نخواد که حتا بزنه یا اونارو به اشتراک بذاره ولی کلن حرف زدن حکم سوپاپ رو داره یه جورایی یه وقتایی انگار پس زنده باد فک های پرتحرک و حرف حساب بزن
من و آهی که روشن کرد صدها شمع بیداری
تو و خمیازه و لبخند،نگاهت سرد و تکراری
سکوتم تلخ و جانفرساست ،سکوتم از رضایت نیست
و روحم سربه زانو گوشه ای کز کرده از خواری
من از پرواز تند قاصدک در باد فهمیدم
خبر می بُرد از حالم به قصد پرده برداری
دلم می خواست از چشمم بخوانی واژه هایم را
چه طنزی شد!!!
تفاهم از عیار افتاده در دوران عیاری
میان ما سخن گم شد ،تو در دنیای خود غرقی
و دنیای کلام من پر است از زخم تاتاری
نفس راه نفس بسته است،منم فریاد زیرآب
سلام ای کهنه عشق من ،سلام ای مرگ، بیداری؟
بیا ! فصل حزیزان است، بیا با آن دلیجانت
من آدم چوبی قصم، ببندم پای درگاری
خدایا لال و کر با تو چه گوید روزمحشر آه!
کدامین سینه را طاقت که باشد مثل انباری
لبم را میگزم هردم نگاهم در افق خیره است
به دور خویش می چرخم شبیه اسب عصاری
زمان !یک دم توقف کن به روز رفته ها برگرد
که شاید حل کنم در خود تحمل،درد،بیزاری
و شاید این بهار نو پر از آواز نو باشد:
بخوان هر وقت تنهایی ،برقص از فرط بیکاری
چه دنیایی ،چه آیینی،چه تریاقی،چه تسکینی
که خود از بیخ و بن دردی و باید درد برداری
ما هم همینطوریا یه نفسی چاق کردیم فقط شما لب آب و ما روقله کوه
این شعر هم سوغات راه بود،آدم وقتی خستس فقط ناله کردن بلده، با نوشتنشون راحت میشی و بعدش هم حس می کنی که بی خیال ایناچی بود نوشتم یا گفتم
چه مضحک ! که همه چی رو اینقدر سیاه دیدم ولی این سیاه دیدن ها تو یه لحظه ممکنه اتفاق بیفته و تا راه گلوتو بی خود و بی جهت بگیره اینم نتیجش
وینک
وه که چه سفری باشد با چنین سوغاتی…
حرف زدن معجزه میکنه، مثل نوشتن :)
مرسی رفیق. مرسی خواهر. ممنونتم و دلگرمم کردی مثل همیشه.
هیچی مث همون جاده نیس …
وقتی تند میری و اون تو هر پیچ از روی صندلی میفته کف ماشین …
شاید یه اهنگ از فرهاد بتونه کمکت کنه که یه کم آرومتر بری … تا اونم هی نیفته …
مرسی …
قشنگ بود …
یاده سفر های قدیمی افتادم که یهویی بود …
شب ساعت ۱۲ تصمیم میگرفتیم بریم و ساعت ۴ صبح شمال بودیم …
درمورده عمو محسن : من که ندیدم ولی با چیزایی که همه تعریف میکنن …
کسی نبوده که رفتنی باشه …
هنوزم هست …
جات خالی برای عید که رفته بودیم خونه ی مامانت اینا … آلبوم عکسای قدیمی عمو رو آوردیم …
فوق العاده بود … باورت نمیشه خیلی دوس داشتم عکساشون رو …
حتی از عکسای هنری و کیفیت بالای الانم بهتر بود …
حس خوب داشت و همین واسه منی که تا حالا عمو محسن رو ندیدم کافی بود …
کف ماشین چرا سنا؟؟ مگه بچهی دو ساله است :))
سنا، راحله بپرید توی ماشین. هیچی نگین فقط بپرین توی ماشین lol
ه … اره یه چی تو همین مایه ها بود …
بابای من و که میشناسی!!!!
یهویی هوس میکنه بره یه جای عجیب غریب …
بعد اولش شار÷ بودم و کلی اذیت میکردم و میخندیدم …
ولی بعدش که میخوابیدم چون مامان جلو میشست من تکی عقب بودم دراز میکشیدم (نه که قدمم خیلی بلنده اصلا جا نمیشدم) …
بعد بابام پینک فلوید میذاشت و دیگه ما رو میبرد تونل وحشت با رانندگیش …
هی تو این پیچ و خم های جاده چالوس میرفت منم هر دو دقیقه یه بار کف ماشین بودم …
همیشه آخراش دیگه بیخیال میشدم و همونجا میخوابیدم …
گفتم شاید اونم بره پشت بخوابه بعد به درده من دچار بشه :(((
9
من قبول دارم ولی کمی
من۴سال دانشگاهم ۴۰کیلومتررفت ۴۰ کیلومتربرگشت هرروزشم یه مدل بود گاهی تمام مسیر نگاه سنگین پسرهمکلاسی روم بود گاهی از این دخترای پرچونه پیشم مینشست که با نگاهم میزدم تودهنش ولی بیشتر ترجیح میدم به جاده تکراری نگاه کنم وفقط فکر کنم فقط فکر به هرچیزی به حرفای استاد یا کت وشلوار تکراریش به سوراخ لباس پسر همکلاسی یا آستینچه های چرک دختر همکلاسی به خدا به اینکه هروقت صداش میکنم باید بنده روسیاه هم آویزون خودم کنم و…
میبینی منم خیلی حرفای چرت دارم که بگم ولی تمام جاده ساکتم وانگارحرفای کناردستیم پتکی تو سرم این نوشته ها مال یه آدمی که به کناردستیش میخواد بگه خفه شو ولی نه ادبش اجازه میده نه طرف میفهمه
کم حرفی بهتره تو این زمونه
وقتی زیاد حرف بزنی باید صابون اینکه به فلانی برخورده یا حرفات منظور داره هم به تنت بزنی
من منظورم مخاطب خاص بود ;)
جاده تو شب عالیه
مخصوصا یه همسفر خوب هم داشته باشی
و یه دنیا حرف نگفته
شاید گفته و تکراری
اما بعضی خاطره ها ارزش هزار بار تعریف کردن رو داره
تا همیشه حرفی برای گفتن باشه
تو هم هی تعریف فامیلتون رو بکنا! ..دی
خوب از کجا می دونی منظورم کدوم فامیلمون بوده؟:دی
میثم …
روزت مبارک پسر عمه جاااان …
روزه عمو محسن هم مبارک …
دوس داشتم برم سره خاکشون ولی کسی نیس که ببرتم …
اگه خودت رفتی سلام منم برسون …
سلام
و عرض ارادت
اگر ممکنه من رو توی مسنجر اد کنین، باهاتون صحبت دارم.
سپاس گزارم!
پ.ن: وبلاگتون نظر خصوصی نداشت گویا!
سلام. میتونید از فرم تماس از منوی سمت راست استفاده کنید.
سلام اخ منو بردی به سفرایی که همه خانواده بودن ولی دیگه بابام نیستش یتیمی بدترین درد دنیاست…….
یه لحظه به دوران شیرین کودکی برگشتم ، پسر تو بی نظیری…
دست مریزاد
سه ماه گذشت و شما سوزنت روی همین پست گیر کرده … updateکن حاجی ، دلمون گرفت
منم منتظر پست جدیدم….