خانه‌ای در پاریس

خانه‌ای در پاریس است. در یک کوچه‌ی سنگ‌فرش که فقط پیاده‌ها و دوچرخه‌سوارها می‌توانند از آن بگذرند. اغلب کمی مه گرفته است و نم باران زده روی سنگ‌فرشش. از این چراغ‌های کم‌نور دارد که دو متر دور خودشان را بیشتر روشن نمی‌کنند. یک کافه در آن هست که صندلی‌هایش را توی کوچه چیده است. یک کتابخانه هم دارد که کنار پنجره‌اش می‌توانی بنشینی و قهوه بخوری و کتاب ورق بزنی. پنجره‌ی خانه رو به کوچه باز می‌شود و یک ایوان کوچک دارد که گلدان‌های شمعدانی از نرده‌هایش آویزان شده‌اند. هوای پاریس خوراک عاشقی است. می‌شود یک روز که تو می‌دوی تا زیر باران خیس نشوی از تو عکسی گرفت و بزرگ زد روی دیوار خانه. می‌شود روزانه یک وقتی را به در آغوش گرفتن تو در ایوان خانه اختصاص داد. می‌شود یک روز عصر در کافه بنشینیم و من محو تماشای چشمانت فنجان دوم قهوه را فراموش کنم تا سرد شود.

اما همین‌جا، همین تهران، میان این‌همه دود و سر و صدا و موش و گربه! همین‌جا که تاکسی‌هایش، شهر شلوغ که می‌شود دربست می‌برند فقط و پول خون می‌گیرند. همین امروز که قسط وام را با دو ماه تأخیر دادم. امروز که زوج بود و ماشین ما فرد. سهمیه‌ها را تازه ریخته‌اند در کارت‌هایمان. همین امشب که همسایه مهمانی دارد و صدای موزیکش حکایت از سیستم صوتی شاخش دارد. همین‌جا؛ این گوشه از دنیا که آنتن دارد و دیش و پارازیت و فیلتر. این گوشه از دنیا فقط هوایش نیست که وارونه می‌شود. همین امروز که دیدم پیرزن پله‌های بانک را بالا رفت تا یارانه‌اش را بگیرد. همین‌جا که جنین‌ها سقط می‌شوند و نفس‌ها به شماره می‌افتند و قلب‌ها تیر می‌کشند. همین‌جا چراغ خواب را روشن می‌کنم و کتاب مستور را باز می‌کنم. شروع می‌کنم بلند برایت صفحه‌ی اولش را می‌خوانم:

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه‌هایی غریب می‌آمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمی‌خواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هر چه که بود و گم شدم. و این‌ها پیش از قصه‌ی لبخند تو بود.

جای خلوتی بود. وسط نیستی. گفتی: «هستم.» نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم: «نیستی.» باز گفتی: «هستم.» بر خود لرزیدم و در دل گفتم نه، نیستی. اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم: «هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم.» گفتی «غلطی.» و این هنوز پیش از قصه‌ی دست‌های تو بود.

وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می‌بارید و این تکه گوشت افتاده در قفس قفسه‌ی سینه‌ام را آتش می‌زد. و من ذوب می‌شدم و پروانه‌ها نه، فرشته‌ها حیرت می‌کردند و این وقتی بود که هنوز دست‌هات انگشتانم را نبوییده بودند.

می‌بینی؟ این‌طور هم آدم عاشقی می‌کند. هیچ‌چیزش نه شبیه کتاب‌ها است و نه فیلم‌ها. حتماً لازم نیست تو هم مثل من خوره‌ی موسیقی و فیلم و رستوران باشی. درست است که پاریس خوراک عاشقی است، ولی  برای ما همین اتاق کوچک در این گوشه‌ی دنیا بس است.

7 دیدگاه در “خانه‌ای در پاریس”

  1. آخه عشق بُعد زمان و مکان نداره میثم.

    آره

    اینجا ام میشه عاشق شد

    با یه قطره ریز بارون که روی لبات میفته و بوی دود میده ام میتونی به آسمون نگاه کنی و با خدا معاشقه کنی و از درون تازه بشی

  2. دلم خواست
    دلم کمی عاشقی خواست
    یادم آوردی شبی رو که دنیا رو جا گذاشته بود و جا و وا مونده بود از دنیا و یک گوشه کوچک خیلی بزرگ شدیم.
    اما
    امان از بزرگ شدن. . .
    بزرگتر ها , کمتر گم می شن ولی سخت ترپیدا. .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *