داستان زندگی من

سال هزار و سیصد و پنجاه و هشت

در تهران به دنیا اومدم،من که یادم نمیآد.بقیه میگن.وقتی من به دنیا اومدم خواهرم سه سالش بوده.

سال هزار و سیصد و شصت
پدرم توی بستان شهید شد.
سال هزار و سیصد و شصت و چهار
به مهد کودک رفتم،هر روز پدر بزرگم من رو تا مهد کودک میرسوند.
سال هزار و سیصد و شصت و پنج
به مدرسه رفتم،اواسط این سال پدربزرگم هم فوت کرد و دیگه تنها تا مدرسه میرفتم.در این سال همسرم هم به دنیا اومد.
سال هزار و سیصد و شصت و هشت
مادربزرگم که رابطه عاطفی عمیقی باهاش داشتم فوت کرد.
سال هزار و سیصد و هفتاد و دو
به دبیرستان رفتم و رشته ریاضی و فیزیک رو انتخاب کردم.
سال هزار و سیصد و هفتاد و شش
دیپلم گرفتم یک سالی پشت کنکور می پلکیدم.
سال هزار و سیصد وهفتاد و هفت
توی رشته مدیریت صنعتی دانشگاه علّامه طباطبائی مشغول به تحصیل شدم.
سال هزار و سیصد وهشتاد و یک
فارق التحصیل شدم و توی کارخانه کابلسازی ایران به عنوان کارشناس تولید مشغول به کار شدم.
سال هزار و سیصد وهشتاد و دو
به عنوان رئیس کنترل کیفیّت انتخاب شدم ولی بعد از سه ماه به دنبال یه پیشنهاد بهتر به یه شرکت بازرگانی لوازم خانگی و آشپزخانه صنعتی رفتم.
سال هزار و سیصد وهشتاد و چهار
به یه کارخانه صنایع فلّزی رفتم و به عنوان مدیر برنامه ریزی و تدارکات مشغول به کار شدم.
سال هزار و سیصد و هشتاد و شش
نامزد و بعد از اون هم عقد کردم.
سال هزار و سیصد و هشتاد و هفت
من ازدواج کردم و کارم رو هم عوض کردم
سال هزار و سیصد وهشتاد و هشت
توی کار جدیدی که برای خودم شروع کردم به موفقیتهای نسبی دست پیدا کردم.
سال هزار و سیصد و نود
خدا به من و همسرم و مادرم که خیلی دوست داشت بچه ما رو ببینه یه دختر داد.
سال هزار و سیصد و نود و سه
ما صاحب یه پسر هم شدیم.
سال هزار و سیصد و نود و شش
دختر کوچولوی ما وارد مدرسه شد.
سال هزار و چهارصد
به علّت شروع جنگ با روسیه وضعیّت کاری من هم سخت تحت الشعاع قرار گرفت.
سال هزار و چهارصد و ده
دخترم رو به هر زحمتی بود شوهر دادم و خانواده کوچیکمون یه عضو جدید به خودش گرفت.
سال هزار و چهار صد و دوازده
با پایان جنگ و شروع یه کار دیگه موفق شدم تا حدودی نیروی از دست رفته رو بازیابی کنم و پیشرفتهای نسبی مالی داشته باشم.خوشبختانه روز به روز وضع بهتر میشد.
سال هزار و چهارصد و پانزده
پسرم هم که رشته مدیریت خونده بوده یه عضو جدید به خانواده ما اضافه کرد.
سال هزار و چهار صد و هجده
دامادم بر اثر یک صانحه تصادف کشته شد و دختر من هم صاحب یه پسر کوچیک شد.اولین نوه.
سال هزار و چهار صد و بیست
عروسمون هم برامون دوقلوی دختر و پسر آورد.
سال هزار و چهارصد و بیست و یک
دخترم با یه پسر دیگه آشنا شد و پسر اون رو از من خواستگاری کرد.پسر خودش از همسر سابقش یه دختر کوچولو داشت و خانمش در اثر بیماری از دنیا رفته بود.
سال هزار و چهارصد و سی
نوه بزرگ خانواده وارد دانشگاه شد.اون موقع دیگه من هفتاد و دو ساله شده بودم.
سال هزار و سیصد و شصت
پدرم در بستان مجروح شد و به تهران برگشت.
سال هزار و سیصد و شصت و چهار
در اثر بمباران خانه ما ویران شد و مادر و مادر بزرگم جان خودشون رو از دست دادن.
سال هزار و سیصد و هفتاد و شش
بعد از اتمام تحصیلم و گرفتن دیپلم در دفتر پدرم مشغول به کار شدم.
سال هزار و سیصد و هفتاد و نه
در اثر یک اتّفاق حافظه خودم رو از دست دادم و هیچ چی یادم نمیآد.
سال هزار و سیصد و هشتاد
یادم میآد که پدرم شهید شده.آره داره یادم میآد.دوباره به سال هزار و سیصد و شصت بر می گردم.
سال هزار و چهارصد و سی و پنج
توی سن هفتاد و هفت سالگی تو ویلایی که به اصرار نوه ها توی دیزین خریدم نشستم جلوی شومینه.ساعت یک شبه و همه خوابن.چراغها خاموشه و نور آتیش شومینه اتاق رو روشن کرده.بیرون داره برف سنگینی میآد.آهنگی که اولین بار با هم توی ماشین من گوش دادیم رو گذاشتم.به تمام اتفاقاتی که این سالها افتاده فکر می کنم.الآن احساس می کنم که خوشبخت ترین مرد دنیا هستم.
نگاهت می کنم که موهات سفید شده و صورتت چروک شده.در حالی که نوه های کوچیک تر رو که الآن چهارده سالشونه رو بقل کردی.
توی دلم میگم چقدر زندگی ساده است.حرفی که توی تمام این سالها خلافش رو می گفتم.می بینم که نگران چه چیزهایی بودم که حتّی به تعداد انگشتهای دستم هم اتفاق نیافتادن.
آره؛هر چی فکر میکنم می بینم که تو همونی بودی که من دنبالش می گشتم. و زندگی با این همه فراز و نشیب و این ور و اون ور همونیه که من انجام دادم.و الآن از همه چیز راضیم.
سال هزار و چهارصد و سی و شش
در سن هفتاد و هشت سالگی بر اثر کهولت سن مردم.

سلام آخر

یه جوری رفتم تو اتاق که بیدار نشه. اون روزها هوا خیلی سرد بود. و کوه‌های روبروی بیمارستان از همیشه سردتر و خشک‌تر به نظر می‌رسیدن. همیشه وقتی می‌رفتم تو اتاقش یه هدفون توی گوشش بود و داشت با چشمهای درشت مشکی رنگش کوهها رو نگاه می‌کرد. نگاهش روی کوه‌ها بود، ولی خودش انگار یه جای دیگه بود.

وقتی خبر بیماریش رو شنیده بودم یادمه تقریبأ برآم غیر قابل باور بود.یه جورایی به عدل خدا شک کرده بودم.ولی بعد از یه مدّت انگار خدا خودش آدم رو قانع می کنه.دیگه وقتی چهره اش رو می دیدیم یواش یواش باورمون می شد که واقعأ مریض شده و معلوم نیست چی پیش میآد.

ولی رفتم تو اتاقش خواب نبود،موزیک هم گوش نمی داد،ولی بیدار هم نبود.ناله می کرد.جوری که دلم نمی اومد از خدا بخوام نگهش داره.اصلأ توی زبونم نمی‌چرخید از خدا همچین چیزهایی بخوام.کوچیکتر و ضعیف تر از این حرفها بود که بتونه این دردها رو تحمّل کنه.و بی گناه تر از اون بود که آدم دلش بیآد توی باتلاق زندگی دامنش رو آلوده کنه.

چشمهاش رو باز کرد.مژه های بلندش انگار روی چشمهاش سنگینی می کرد.یه نگاهی بهم کرد و با تعجب بهم سلام کرد.این آخرین سلامش بود،و بعد دوباره با ناله چشمهاش رو روی هم گذاشت.

حالا وقتی میرم پیشش می دونم که خیلی راحته،ولی هنوز دلم از اعماقش می سوزه.این روزها یه جمله خیلی توی گوشم زنگ می‌زنه:

“اون به شکل اسرار آمیزی برای همه ما برنامه داره.بعضی ها دوستش دارن.بعضی ها هم ندارن.”