یک راست و بدون مقدمه میروم سر اصل مطلب. زندگی مثل ماشینی که توی سرازیری افتاده باشد آرام آرام شتاب میگیرد. برای بعضیها تا آخر عمر سرعت میگیرد و آخر سر هم یا وارد جادهی صافی میشود و کم کم متوقف میشود، یا شاخ به شاخ میرود توی دیوار و تمام. برای بعضیهای دیگر اما داستان فرق میکند. وسط راه یکدفعه یک بچهای، گربهای، چیزی میپرد جلوی ماشین. بعضیها رد میکنند و ادامه میدهند. بعضیها میزنند روی ترمز. میزنند روی ترمز و دیگر هیچوقت شتاب اولیه را نمیگیرند. ماشین زندگی برایشان تبدیل میشود به یک چیزی. نمیدانم چه چیزی. شاید گاری یا فرقون. الآن مورد جالبی نمیتوانم برایش گیر بیآورم. خلاصه یک کوفتی میشود. مهم این است که دیگر هیچچیزش شبیه ماشین نیست.
گاهی یک اتفاق ناگهانی، خودش را میاندازد روی جادهی زندگی. جوری که محکم میزنی روی ترمز! مثلاً برای دایی من وقتی فهمید پسر ده سالهاش سرطان خون دارد. زد روی ترمز. طوری زد روی ترمز که صد نفر هم جمع بشوند نمیتوانند هلش بدهند. هلش هم بدهند، موتور ندارد که روشن بشود. برای خیلیها خیلی اتفاقات دیگری میافتد که طرف مجبور است بزند روی ترمز. برای من وقتی پارسال دکتر به همسرم گفت ممکن است یک بیماری عمومی داشته باشد و باید صبر کرد و منتظر آثارش شد، ترمز زدن اتفاق افتاد. البته بعدها فهمیدیم که دکتر اشتباه کرده، ولی من هنوز در سر و صورت همسرم دنبال غده میگردم. یک دیوانهی تمام عیار شدهام که خیلی حرفهای میتوانم حفظ ظاهر کنم. میخواهم بگویم همیشه اینطور نیست که این اتفاق بیافتد. یعنی ماشینت قرار نیست حتماً کسی را زیر بگیرد تا بزنی روی ترمز. گاهی میزنی روی ترمز و بچهی وسط خیابان، توپش را برمیدارد و دوباره از سر راهت کنار میرود. ولی شتاب تو دیگر گرفته شده. بعد اگر خیلی مرد باشی با زحمت باید پیاده بشوی و هل بدهی که حداقل راه کسی را مسدود نکنی. با شتاب خیلی کمی شروع به حرکت میکنی. در این شرایط و وقتی با سرعت لاکپشت حرکت میکنی، بیشتر از قبل خدا خدا میکنی که لازم نباشد دوباره بزنی روی ترمز. ولی گاهی مجبور میشوی. کاری از دستت ساخته نیست. مثل دو ماه پیش که بعد از دو هفته مراقبت ویژه و دو روز اضطراب پشت در بیمارستان، بچهی سقط شدهمان را انداختند توی قوطی و دادند ببرم آزمایشگاه. قوطیای که شاید پنج تن وزنش بود. شاید بیشتر. بعضی چیزها آخر بیشتر از وزن واقعیشان هستند. بلی؛ همه جا قوانین فیزیک حاکم نیست. مثلاً فکرهای توی سر من ممکن است اصلاً وزنی نداشته باشند ولی با کلهام که ترکیب میشوند سنگین میشوند. سرم خیلی سنگینتر از اینی که الآن هست میشود. منظورم این است که اگر کلهام را ببرند و بذارند روی ترازو، سبکتر از اینی که الآن هست خواهد بود. ولی وزن کلهی گوسفندها شاید فرقی با قبل از بریدنشان نداشته باشد.
برای آدمهایی که یک بار زدهاند روی ترمز، حرف زدن در مورد شروع مجدد مسخره است. رسم روزگار چنین است. مثلاً اگر ناتالی پورتمن به من ابراز عشق کند احتمالاً طوری نگاهش خواهم کرد که انگار دارد در مورد دورهی دایناسورها حرف میزند. من خیلی مرد باشم خودم را جمع و جور کنم و به زندگیم برگردم. یا به داییام اگر بگویند به فکر یک فرزند دیگر باش، شاید تمام دود سیگارش را توی صورتشان فوت کند. آنهایی که روی ترمز نزندهاند احتمالاً با سرعت از کنار ما میگذرند. شاید در دلشان مسخره کنند و شاید هم نمیدانم. کلاً گاهی آدم حال ندارد حرفش را تمام کند. مثلاً من میخواهم همینجا متن را تمام کنم و حتی نقطه هم نگذارم