فاتحه‌ای برای آرامش

در خانه‌ی ما غوغاست. مادرم سیاه پوش است و گریه می‌کند. خواهرم مویه می‌کند و خودش را بر روی زمین می‌کشد. در حیاط – کنار حوض – پسر دایی‌ام که همبازی کودکی‌ام است زانوی غم بقل گرفته. همسرم از حال رفته و دارند آب‌قندش می‌دهند. این زینب خانم هم راه می‌رود و گلاب می‌پاشد. سفره از این سر تا آن سر پهن کرده‌اند. همه‌ی فامیل گریه‌کنان و سیاه‌پوش از این سر تا آن سر نشسته‌اند. همکارانم هم آمده‌اند. دوستان دانشگاه و کافه و محل هم هستند. اسفند دود می‌کنند و گوسفند می‌کشند. ناهار که تمام می‌شود یکی یکی من را در آغوش می‌گیرند و زار می‌زنند. مادرم می‌گوید:

می‌سپارمت دست خدا مادر. رفتنت با خودت است، برگشتنت با خداست.

خواهرم می‌گوید: 

داداش.

 و غش می‌کند.
همسرم هم که هنوز بی‌هوش است. دایی بزرگم در حالی که شانه‌هایش تکان می‌خورد بقلم می‌کند و در گوشم می‌گوید: 

این ره که تو می‌روی به ترکستان است پسر جان!

خلاصه از همه حلالیت می‌طلبم و در کوچه‌ی تنگ و قدیمی‌مان به راه می‌افتم. چند قدم که دور می‌شوم برمی‌گردم تا برای همه دستی تکان دهم. ندیده بودم پارچه‌نوشته‌ای که بالای در زده بودند را: 

شروع کارت در روزنامه فرهیختگان را تبریک و تسلیت می‌گوییم و از خداوند برای بازماندگان صبر مسئلت می‌کنیم.

بله دوستان! به همین راحتی آدم‌ها دستی دستی خودشان را بدبخت می‌کنند و دیگران را بی‌چاره. از فردا در صفحه‌ی آخر روزنامه فرهیختگان در ستونی به نام «پرتاب سه واحدی» خواهم نوشت. ممکن است دو روز یا سه روز در هفته آنجا بنویسم. موضوعش هم فقط و فقط به دانشجو و دانشگاه مرتبط خواهد بود. انشاءالله!  در صورت تمایل هم می‌توانید از صفحه‌ی آخر [اینجا] این ستون را بخوانید.
اما این پایان کار نیست. در ادامه می‌خواهم پرده از راز بزرگی بردارم. این‌که: دیگر به الزام دوشنبه‌ها نخواهم نوشت. راستش خیلی وقت بود که حس می‌کردم به اجبار می‌نویسم. این حس را به هیچ وجه دوست ندارم و فکر می‌کنم این حس به شما هم منتقل خواهد شد. به همین دلیل تصمیم گرفتم هر وقت که حسش بود بنویسم. شاید هفته‌ای هفت روز بنویسم، شاید ماهی یک‌بار هم ننویسم. برای این منظور از شما دوست عزیزی که خواننده‌ی وبلاگ پاشویه هستی و وقت می‌گذاری و مطالب بی‌سر و ته بنده را می‌خوانی تقاضا دارم، در همین قسمت سمت چپ مشترک ایمیلی پاشویه شوی. از این طریق بعد از چند ساعت از ارسال متن جدید، از آن به وسیله ایمیل از مطلع از خواهی از شد از (چقدر از!). فقط یک نکته خیلی مهم وجود دارد. این‌که بعد از ورود آدرس ایمیل خود و تأیید حروف در مرحله‌ی بعدی، یک ایمیل به آدرس شما ارسال خواهد شد که حاوی یک لینک است. حتماً باید آن ایمیل را باز کنید و روی لینک کلیک کنید تا درخواست شما تکمیل گردد. برای آن دسته از دوستان کنجکاو هم که تا مسأله‌ای را برایشان توضیح ندهی و علتش را نگویی، انجامش نمی‌دهند باید بگویم این ایمیل تأییدی برای این است که من از خودم ایمیل همه‌ی شما را وارد نکنم، تا به صورت ناخواسته ایمیل‌های پاشویه را به زور برایتان بفرستم. افتاد؟
در آخر هم به قول فرنگی‌ها: ایت ایز هایلی ریکامندد تو رید دیس فیس آف! [هیر]

68 دیدگاه در “فاتحه‌ای برای آرامش”

  1. اولا که عجالتا تبریکات صمیمانه ی ما را بپذیرید بابت قسمت اول این پست !در ثانی آقای الله داد همین دیشب بود که خواهرم به من پیشنهاد داد که تو هم باید مثل میثم الله داد روزهای مشخصی را برای آپ کردن انتخاب کنی و من هم به هزار و یک دلیل این پیشنهاد رو رد کردم و گفتم که ممکنه من یه هفته موضوعی برای آپ کردن نداشته باشم و ممکنه هفت روز هفته موضوع داشته باشم و اصلا خواهر من ، من را چه به این منظم بازیها !خلاصه همین الان که این پست را دیدم بسی مشعوف گشتم چون همین الان زبانم را تا سه متر برای خواهر گرام درآورده و گفتم که میثم الله داد هم حرفم را تعریف کرد ! D:

  2. عین اینجا چیزایه بی مزه ننویسیا:دینمیشه تو اعتماد هم یه ستون بگیری و بنویسی؟؟ولش کن اصلا میترسم سر از کیهان در بیاری تو آخرش

  3. ***قشنگ طرح کردین ماجرا رو ! البته جدیدا وبلاگ نویسی هم آخرش به ترکستان است ولی بماند …حالا باید تبریک بگیم یا تسلیت ؟…………..گذشته از شوخی ، تبریک می گم ، امیدوارم موفق باشید و قلمتون هم همیشه در گردش روی کاغذ ***Elham***

  4. میثم اول از همه بهت تبریک میگم امیدوارم یه روزی بیای پست بذاری که میخای بری تو مجله تایمز قلم بزنی . میدونم قدرت ذهن تو خیلی بیشتر از این حرفاست فقط کافیه خودتو باور کنی که میکنی . واقعا از صمیم دل برات آرزوی موفقیت و بهروزی میکنم همیشه هر جا که هستی بهترینها رو در کنارت داشته باشی. دوم اینکه تو و مهندس چرا خودتونو لوس میکنید؟ اول ما رو معتاد کردین بعد هم هر کدوم یه بهانه پیدا کردین برای اینکه زیر تعهداتتون بزنید خداییش میثم این چند وقت که درگیر بودم شنبه ها و دوشنبه ها از سر صبح کلافه بودم نمیدونستم چطوری باید وقتمو تنظیم کنم که بیام بلاگاتونو بخونم بهر حال که هیچی پاشویه دوشنبه ها نمیشه حتی اگه هر روز بنویسی . سوم اینکه تروخدا درباره هر چی خواستی بنویس فقط خاطرات دانشجویی خودتو ننویس.موفق باشی هر جایی که هستی

  5. آقا یه سلامتی، ایشالله که درب روزنامه شوما مث روزنامه این راپورتچی ما تخته نشهاما در مورد دوشنبه نوشتات هم تا یه مدت شاید بشه سر یه تایمی بنویسی ولی بعد یه مدت همونی میشه که تو بهش رسیدی

  6. جدی جدی نگرانتون شدم :(اینقدر آشفته حال بودید و که مثل من وقتی پست می نویسم و حالیم نیست غلط های املاییم چیه، "بغل" را "بقل" نوشتید. می سپارمت دست خدا مادر…!

  7. من هم وقتی بار اول مطلبم راجع به کودکان کار چاپ شد، همه نگران شدند :) – اما اعتقاد دارم اگر ادم‌هایی مثل ما میدان را خالی کنند، بالاخره کسانی جای ما را پر خواهند کرد چه بسا چه کسانی؟

  8. این غلط نوشتن "بغل" سال‌هاست که همراه منه.برای خودم متأسفم…ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ@ دختر حاجی؛امداد از غیب رسیده پس! راستش به نظرم تمام هیجان وبلاگ‌نویسی به همین غیر منتظره بودنشه که من از خودم گرفته بودمش.

  9. حاجی یوخده زیادی پیاز داغشو زیاد کردی.فکر کردم خدایی نکرده قراره بری توی اعتماد یا مردم سالاری بنویسی.در مورد بروز شدن عشقی پاشویهنمیدونم چرا ولی من همین دوشنبه بروز شدن هاش رو بیشتر میپسندم.راستی حاجی یه چیز به ما یاد بده و ما رو بنده خودت کن:چجوری میشه ارسال یک پست رو برنامه ریزی کرد؟یعنی مثلن تاریخ وساعت داد؟؟لینکی چیزی اگه داشتی بده. ممنون

  10. مبارکههروقت خواستی بنویس دوشنبه یا هر روزیمهم اینه که آزاد بنویسی و هیچ جبری در کار نباشههرجا که باشی برات آرزوی موفقیت می کنم

  11. پسرم (میثم اشتر)!!آنجا که رفتی:نگذارعقاید شخصی وعواطف و هیجاناتت پرده ای باشد برای حقایق و واقعیت هااز انجایی که میلیونها میلیون!مطالب شما راخواهند خواند !!و از ان درس خواهند گرفت..مبادا نوشته هایتان حتی کوچکترین اثر سوئی بر بقل !!!دیگران بگذارد…ویه عالمه چیز دیگه از نوع نامه امام علی (ع) به مالک اشترحالا جدا از شوخی امیدوارم نویسندگان توانایی چون شما در مقابل افسار گسیختگان قلم موفق باشنددرپناه حق.

  12. روزنامه فرهیختگان؟یعنی همون تریبون اطلاعرسانی دانشگاه آزاد یا چیزدیگهای هم به این سم درمیاد؟خدایی تواین هیرو ویری عجبکار خداپسندانه ای گیر آوردی…مطالب دانشجویی هم که اصلاو نداااااردددد

  13. هی میثم موفق باشی.خیلی از بچه های اعتماد ملی و سروران قدیمی ما هم اونجا مشغولن.توی این روزها که روی کیوسک ها روزنامه به معنای واقعی پیدا نمیشه،اگه فرهیختگان یه خرده بجنبه می تونه راحت بشه روزنامه یک مملکت.چون هم تحریریه خوبی داری.هم مدیریتش خوبه

  14. راستی بعنوان اولین مصاحبه دوست داشتی بیا با من مصاحبه کن!! آخه ما گیر مهربوناش افتادیم مثلا، مصاحبمون قابل چاپه!فقط یه خورده همچین دممون قیچی شد که الان دیگه داره باز در میادبا اجازه برادرا البته!:دی

  15. راستی ستون ابراهیم رها تغییر نام داده و دوباره تو اعتماد می نویسهمواظب باش ، مواظب ، روزنامه نگاری کار سختیه ،اونم توی این برهه زمانی

  16. سی و یکم !چرا من همه جا دیر می رسم اخه…ــــتبریک می گیم موفق باشید همیشه .ـــنوشتن توی یه روز نا مشخص بهتره .غافل گیر می شیم :دی

  17. اینجا که خیلی عالیه بی تعارفالبته من هنوز میترسم از کامنت گذاشتن برات عین سابقاونجا هم احتمالا باید خوب باشهیه ستون هم برای مهندس پنگول دست و پا کن راحت شیم از دستش حالا تو صفحه آگهی ها هم باشه بد نیست

  18. اولش خیلی شوک آور بود به فکر قلبای ضعیفم باشین بابا!من از اون قسمت پرانتز باز چقدر از! پرانتز بسته خیلی خوشم اومد!D:شوخی کردم! موفق باشی! همیشه نوشته هات و دنبال می کنم! فقط لطفاً هیچوقت به اجبار ننویس! اگه مجبورت کردن اونجا نمون!

  19. گفتم یکیت مرد اینجوری که!!! :دیایضا تبریک و تسلیتاینکه دیگه الزاما دوشنبه نمی نویسی خیلی خوبهآدم یه وقت دلش میخواد روزی سه تا پست بنویسه خب!!!

  20. به نام خدا و به یاد پدرتاولش دوست دارم بگم تبریک اما قبلش خیلی حرفها دارم که اینجا بنویسم ، پس با اجازهپسر کو ندارد نشان از پدریروزی نوبت پدرت بود که برسه به داد این مردم حالا رسیده به پسرش میدونم اونم خوشحاله ، میدونممیثم الله داد رو اونروزی که اون مسابقه رو براه انداخت و موفق شد به اتمامش و بعدش هم بقیه قدمهائی که برداشت یجورائی شد الگو برای من شاید بگی بابا این همه آدم و من هم میدونم اما نمی دونم تو شدی الگومنوشتی و یاد گرفتم بنویسم شاید نه قد تومحیط جدید نشونم دادی واردش شدم چون میدونستم الکی پا نمیزاری جائی که نمیشناسیبهم یه نصیحت کردی رفتم دنبالش همه اطرافم شد پراز آرامشحالا رفتی داخل فرهیخته ها ، پس یهوئی خیلی ازم جلو افتادی ، پس وقتی الگوم هستی میدونم مینم میتونم برسمشاید کامنتم ازنظرتو بی معنی باشه اما واسه من یه دنیا معنی داره و یه دنیا رشد دنبالشهفکر نکنی حسودم و تقلید میکنم نه به میثم الله دادایمان دارم که دارم همین روش رو ادامه میدممیثم میدونم موفقی چون یاد گرفتی موفق باشیفرهیختگان کلی فروش میکنه چون از دیگه الله داد رو دارهوقتی الله داد رو داره باید مطمئن باشه به اندازه همین کامنتها و بیشتر از اینها میفروشهمیثم بنویس که میخوام فرهیختگان رو آرشیو کنم ازاولین متنی که از تو توش چاپ بشه

  21. میثم میدونی وقتی متنتو خوندم یاد چی افتادم ؟؟؟؟یاد انجمن صنفی دانشکده اینجاش خیلی باحاله : ا ز سلف گرفته تا دستشویی!!!! کلی خندیدم میثم واقعا و واقعا و وواقعا خوشحالم حالا دیگه پزتو به همه دوستام میدم . مرسی میثم و موفق باشی

  22. میدونی چند وقت بود اشک گوشه ی چشمام نیومده بود؟؟این چه شروعی بود میثمانقدر حالمو بهم ریختی که دیگه هیچی نتونستم بخونمهنوز همه چی داره دور سرم میچرخهحالمو بهم ریختی پسر خوب…

  23. تبریک و تسلیتتبریک به خاطر مشغول شدن در روزنامه فرهیختگانو تسلیت به خاطر توقیف قریب الوقوع روزنامه فوق الذکر!برات آرزوی موفقیت میکنم.

  24. @ مصطفی موسوی؛رفیق این‌جا که خداییش اون‌قدر خوب نیست. صد در صد جایی که آدم محدودیت زیاد داشته باشه، ممکنه از این بدتر هم بشه. ولی سعی خودم رو می‌کنم.ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ@ مـ ـهـ ـسـ ـاشرمنده. واقعاً همچین قصدی نداشتم. شرمنده‌ام واقعاً. شاید یک کم زیاده‌روی کردم!

  25. میثم میثم میثم! تبریک تبریک تبریک!البته من قبل از اینکه پستت رو بخونم لینک توییتر رهگذر رو دیده بودم و می دونستم چه خبره! :دیما را بسی مایه ی فخر و مباهات است این مقام دوستمان.:ایکس

  26. راستی! می تونی از پست قبلی بردیا هم استفاده کنی. خاطرات دانشگاه اونم خوبه ها!!!!!!!! اصلاً نوشته بعدیت رو درباره همون کافور بنویس که جو صمیمانه بشه و درد دل همه باشه و مشتاقانه پیگیر ستونت بشن!:دی

  27. همه چیز این پستت خوشحالم کرد. نامنظم نوشتنت از یه طرف، خبر نوشتنت توی فرهیختگان هم از طرف دیگه… همیشه خوش‎خبر باشی میثم!

  28. خب میثم خان رفیق عزیز تسلیت و البته تبریک من را بپذیر…حالا یک جورهایی همکارتر هستیم ..اگرچه آن گرزی که شما می خورید..ضرب چندمش به ما می رسد ، سالها مطبوعاتی بودن پوستم را آنقدر کلفت کرده که گاهی فکر می کنم هیچ حس لامسه ای ندارم…بگذریم …جویای نوشتارهای خوبیت همیشه هستم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *