فحش باید داد به این شهر غریب

پروفسور “میثم الله‌داد” استاد جامعه شناسی و عضو هیأت علمی دانشگاه ساسکاچوانا در مقدمه‌ی کتاب “فحش باید داد به این شهر غریب” این‌گونه آورده است:

این واقعیت را بپذیریم که هر کدام از ما، دارای جنبه‌های محتلف شخصیتی در یک موجود منسجم به نام “من” هستیم. تمامی شخصیت‌های قاتلین حرفه‌ای، موجودات مهربان و فداکار، آدم‌های بد دهن، یا حسود‌ها را در یک مجموعه دارا هستیم. باید دید کدام‌یک از آن‌ها را بیشتر پرورش داده‌ایم و به آن‌ها توجه کرده‌ایم. پس نباید از دیدن شخصیت‌های مختلف به آن‌ها ایراد بگیریم و خودمان را جدا از ایشان بدانیم. بلکه باید آن‌ها را تحسین کنیم، به‌واسطه‌ی این‌که جنبه‌های شخصیتی خود را پرورانده‌اند.

و در قسمت پایانی مقدمه‌ی این کتاب آورده است:

پس برای ما ادای آدم‌های بی‌ادب را در نیاورید و از خواندن این متن من را ملامت نکنید. خودتان بهتر می‌دانید که این شخصیت در نهاد شما هم هست. حالا شاید کمتر به آن پرداخته‌اید.


توجه شما را به فرازهایی از این کتاب جلب می‌کنم:
صبح با یه سر درد بیب‌ی از خواب بیب‌‌ی‌تر بیدار شدم. تمام شب خواب‌های بیب‌ی می‌دیدم. مثل هر شب. صبحونه نخورده زدم یبیرون. هوای کوچه خیلی سرد نیست. زمستون‌های این قبرستون هم داره بیب‌ی تر از تابستون می‌شه. می‌رسم به چهار راهی که یه مدرسه‌ی راهنمایی دخترونه سرشه. از این مدرسه‌هایی که دختراش یکی از یکی بیب‌ی تر و بیب‌ی تر هستن. هر روز صدای بیب‌ی ناظمشون که جیغ و ویغ می‌کنه توی خونه شنیده می‌شه. روی دیوارشون با رنگ‌های بیب‌ی نقاشی‌های دری وری کشیدن. از همون‌هایی که روی بیشتر مدرسه‌های راهنمایی دخترونه می‌کشن. دخترهاش هم که معلومه. مثل تمام دختر مدرسه‌ای ها که به زور روی سرشون روسری کشیدن و تا از مدرسه در می‌آن مقنعه‌ها رو بالای سرشون می‌فرستن. قیافه‌های بلاتکلیفشون جدی جدی، مسخره‌ی مسخره است. رسیدم به خیابون اصلی که باید سوار تاکسی بشم. یه یارو از سوپر سر خیابون در می‌آد و در حالی که مستقیم توی چشم‌های من نگاه می‌کنه و داره توی پیاده رو راه می‌ره داد می‌زنه:

اَاَاَاَ…


نه این‌طوری که تو می‌خونی. داد می‌زنه. قشنگ داد می‌زنه. تو هم که داری می‌خونی داد بزن. این‌جوری:

اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَ…


بلندتر بچه:

اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَوخ‌خ‌خ‌خ‌خ…


چند ثانیه مکث می‌کنه و درحالی که دهنش بسته است و لپ‌هاش یه کم باد کرده، هنوز داره مستقیم توی چشم‌های من نگاه می‌کنه. یه دفعه سرش رو می‌گیره اون‌طرف و:

تـــُـف


یه ماشین می‌آد و بوق می‌زنه. داد می‌زنم:

انقلاب

ولی وای نمی‌سـَـه. نمی‌دونم چرا توی این مملکت بیب‌ی تا کی ما باید برای تاکسی‌ها داد بزنیم؟ چرا هیچ وقت نمی‌آن جلوی پامون وایستن و مثل آدم ازمون بپرسن کدوم قبری می‌ریم؟ تا چند وقت پیش که باید چیک تو چیک با یه مرتیکه یا زنیکه‌ای جلوی ماشین‌ها سوار می‌شدیم که تاکسی‌چرون یه نفر کرایه بیشتر گیرش بیآد. حالا اگر ماشینش از این پیکان جدیدها بود که اون وسط هر وقت هم می‌خواست دنده عوض کنه، یه حالی هم به ما تحت ملت می‌داد. حالا معلوم نیست چند سال باید بیب خودمون رو پاره کنیم تا این به اصطلاح تاکسی‌های شخصی یاد بگیرن که باید جلوی پای مسافر ترمز کنن و شیشه رو بکشن پایین و مثل بچه‌ی آدم که می‌خواد یه مشتری – که اتفاقاً انسان هم هست و نه حیوان – رو سوار کنه، ازش مودبانه سوال کنه:

جناب؛ کجا تشریف می‌برین؟ در خدمتم.


چرا باید اینجوری حرف بزنه؟ خیلی ساده است. چون ما می‌خوایم بهش پول بدیم. تاکسی بعدی می‌آد و نور بالا می‌زنه. نه مثل اینکه تاکسی نیست، چون سرعتش رو کم نمی‌کنه. می‌افته توی چاله‌ای که نزدیک منه و ته مونده آب کثافتی که سوپری مادر بیب، وقتی داشته صبح جلوی مغازه‌اش رو آب‌پاشی می‌کرده جمع شده اون‌جا، می‌پاشه به شلوار من. این بار چون نمی‌دونم کدومشون بیشتر مقصر هستن، باید جفتشون فحش بخورن. ماشین بعدی می‌آد. یه بوق می‌زنه.

انقلاب


دو تا بوق می‌زنه که توی ادبیات تاکسی‌چرون‌ها یعنی می‌خوره، بیا بالا. حالا کی می‌خوره و چی می‌خوره رو من نمی‌دونم. سوار می‌شم و برای این‌که مطمئن بشم که گوش‌های بیب‌یش درست شنیده می‌گم:

آقا انقلاب می‌ری دیگه؟

دقت کن چی می‌گما. انقلاب می‌ری. نه برو انقلاب. من دارم ازش درخواست می‌کنم که اگر انقلاب می‌ره، من رو هم ببره و اون مرتیکه‌ی دیلاق که داره ناشتا آخرین دود سیگارش رو بیرون می‌ده و آشغال سیگارش که انگار به هدف خاصی توی خیابون نشونه گرفته پرت می‌کنه بیرون، بدون اینکه نگاهی به من بکنه و یا زبون چند مثقالی رو تکون بده، کله‌ی پنج کیلویی رو به علامت تأیید بالا پایین می‌کنه. مثل اسبی که سطل غذایی که کله‌اش رو توش کرده داره تکون می‌ده تا آخرین دونه‌های ینجه رو شکار کنه. در رو می‌بندم و هیکل نحسم رو جمع و جور می‌کنم. راننده برمی‌گرده و می‌گه:

در طویله رو هم این‌قدر محکم می‌بندن آخه داداش من؟

در حالی‌که زیر چشمی نگاش می‌کنم دارم تصور می‌کنم که اگه همچین داداش داشته باشم و عمری از وجودش بی‌خبر باشم، با چه رویی می‌خوام به بقیه معرفی‌اش کنم، یا اصلاً چقدر باید انرژی برای ترک کردنش بذارم؟
انقلاب پیاده می‌شم و یه پونصدی بهش می‌دم. بی‌ناموس پاش رو می‌ذاره روی گاز و بدون اینکه صد تومن بقیه‌ی پولم رو برگردونه سر خر رو کج می‌کنه و دور می‌شه. می‌خوام با لگد بزنم توی درش که یه موتوری می‌آد از بین من و ماشین راهش رو باز می‌کنه و می‌گه:


داداش نفتی نشی.

داداش؟ چه همه داداش! نفت؟ می‌رم دم کیوسک روزنامه فروشی و تیتر روزنامه‌ها رو یه نگاهی می‌اندازم. جالبه که اینقدر خبرها زیادن که تیترهای روزنامه‌ها کمتر مشابه هم هستن. «بسته‌ی پیشنهادی غرب، امروز بررسی می‌شود». «آلبوم جدید چاوشی باز هم لو رفت». «قیمت نفت به بالاترین سطح خود در طول تاریخ رسید». «یک مقام سپاه: در صورت حمله‌ی نظامی، آمریکا با جواب کوبنده‌ای روبرو خواهد شد». «نظام وظیفه شایعه‌ی فروش سربازی را رد کرد». «مافیای نفتی به زودی معرفی خواهند شد».
راه می‌افتم و به این فکر می‌کنم که اگر توی یه کشوری مثل نیوزلند زندگی می‌کردم، از بی‌خبری حتماً حالم به هم می‌خورد. یه موش که تقریباً هم هیکل گربه است توی جوب خیلی خرامان داره راه می‌ره. هوا اینقدر کثیفه که وقتی نفس می‌کشم، زیر دماغم می‌سوزه. به دانشگاه می‌رسم. یاد پنجاه تومنی افتادم. جالبه که با دیدن سر در دانشگاه تهران، یاد پول افتادم. در پنجاه تومنی. دور و اطرافم رو نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم زمان انقلاب رو تصور کنم. اینجا چه خبر بوده؟
اگر دو ساعت آهنگ گوش کنم، آخرین آهنگی که شنیدم تا دو ساعت توی مغزم می‌مونه و گاهی ناخودآگاه زمزمه‌اش می‌کنم. الآن هم آخرین حرفی که شنیدم توی گوشم زنگ می‌زنه. داداش نفتی نشی. چه جمله‌ی سیاسی هست این. داداش نفتی نشی.

یک دیدگاه در “فحش باید داد به این شهر غریب”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *