هیچ

دبستان که می‌رفتم معلم‌هایم دائم به مادرم می‌گفتند این بچه باهوش است و گیرایی‌اش بالاست. با بقیه فرق می‌کند. مادرم هم دائم این را به من می‌گفت. همین احساس باهوش بودن باعث می‌شد آن‌طوری که باید درس نمی‌خواندم و هیچ‌وقت شاگرد اول نبودم. بعدها اوضاع پیچیده‌تر شد! در راهنمایی فرض بر این بود که درس‌ها همه ساده هستند و من احتیاجی ندارم خیلی بخوانمشان. اولین شوک سوم راهنمایی وارد شد و سه تا درس حفظ کردنی را تجدید شدم. پیش‌بینی‌هایم در مورد درس‌های ریاضی و تحلیلی درست از آب درآمده بود ولی فکر درس‌های حفظی را نمی‌کردم. در دبیرستان اوضاع باز هم خراب‌تر شد و کم کم کار به درس‌های ریاضی هم کشید و جبر و مثلثات هم به صف تجدیدها پیوستند. سوم دبیرستان دو جین تجدید آوردم و دقیقاً در نقطه‌ی مقابل دبستان که همه به من می‌گفتند باهوش قرار گرفتم. خودم باورم شده بود که خنگم. چهارم دبیرستان را با فرض این‌که من خنگم و باید تلاش کنم تا دیپلم بگیرم و اگر بشود با تلاش به دانشگاه بروم شروع کردم. موفق هم شدم. ولی یک مطلب را برای همیشه فهمیدم. که خنگی و باهوشی تمام نقش تقدیر آدم‌ها را بازی نمی‌کند. آدم‌ها را باورهایشان به بیراهه می‌برد. بعضی‌ها اشتباه بودن باورشان را قبول می‌کنند و تا ساحل واقعیت از دید مفقود نشده با هر جست و خیزی به سمت ساحل شنا می‌کنند و تازه از ساحل مثل همه شروع به دویدن می‌کنند. ولی بعضی‌ها در همان دریا آن‌قدر شنا می‌کنند تا دیگر روی کاغذ هم ساحلی برایشان متصور نیست.

اولین و مهم‌ترین قدم راه طولانی موفقیت در هر زمینه‌ای پذیرفتن این نکته است که آدم واقعاً کجای کار است و با خودش چند چند؟ در این مدت که نمی‌نوشتم، کمی دور شدم از تعریف و تمجیدهای مرسوم. “خیلی خوب نوشتی”، “قلمت خوبه خیلی” و… دقیقاً مثل عکاسی به این نتیجه رسیدم که در حقیقت حرفی برای گفتن ندارم. انکار نمی‌کنم که از تعریف‌های دیگران ذوق زده می‌شدم، ولی دیگر مثل سابق هیجان‌زده نمی‌شدم. با چهار تا لایک بیشتر و دو تا کامنت مرغوب‌تر قند در دلم آب نمی‌شد. نمی‌شود. این همه حرف زدن و نوشتن و عکس گرفتن اگر واقعاً نخواهد تأثیری ایجاد کند به چه دردی می‌خورد؟ هیچ‌چیزی که بخواهد ارزشش را داشته باشد به نظرم نمی‌رسید که بخواهم بنویسمش. این اتفاق در مورد عکاسی قدمت بیشتری دارد و نزدیک دو سال می‌شود که سکون کامل حکم‌فرما شده. جواب تمام سؤالات و حرف‌ها و دغدغه‌های ذهنی‌ام یک کلمه شد: “هیچ”. بعد تمام این مدت به خودم گفتم این “هیچ” چه معنی‌ای می‌تواند بدهد؟ چه مشکلی را حل خواهد کرد؟ این هیچ کم کم بزرگ و بزرگ‌تر شد تا تمام وجودم را در همه‌ی زمینه‌ها گرفت. در ارتباط با اطرافیان، در ورزش، در کار. مثل پیچک از دست و چشمم و زبانم شروع شد و کشیده شد و کشیده شد و کشید شد… حتی به زبان آمدم و گفتم می‌خواهم آدم معمولی‌ای باشم. متن‌های معمولی بنویسم و عکس‌های معمولی بگیرم. فکر می‌کردم این دید دیگران نسبت به من است که باعث می‌شود سنگین‌تر قدم بردارم. گفتم می‌خواهم معمولی باشم تا بار نگاه دیگران را کم کنم. ولی مشکل این نبود و نیست. یک نوع دوران گذار است. شاید البته. دورانی برای بلوغ بیشتر و پختگی بیشتر. یا شاید سکوت همیشه‌گی. فعلاً خودم هم نمی‌دانم. لزومی هم نداشت شاید نوشتن راجع‌به این ندانستن. ولی هر کسی که اینجا را خوانده، از من حق بیشتری دارد در دانستن این ندانستن.