آدم معمولی

یک دختری ظهرها ساعت دو می‌رفت مدرسه امتحان بدهد. راهنمایی بود. من هم امتحان می‌دادم. اصلاً خوشگل نبود و جوراب بی‌ریختی هم می‌پوشید. منتظر تاکسی که می‌شد من هم منتظر می‌شدم تا سوار شود. هر چه تاکسی‌ها بوق می‌زدند من اصلاً توجه نمی‌کردم و صبر می‌کردم تا اول او برود ونک و بعد من بروم آریاشهر. شاید چهار یا پنج بار بیشتر ندیدمش بدون این‌که حتی یک کلمه حرف بزنیم. متأسفانه عاشقش شده بودم! بعد هم دیگر ندیدمش و حتی قیافه‌اش را یادم نیست. این می‌توانست شروع یک داستان عاشقانه باشد، ولی نیست.

در همین سال‌ها عاشق همسایه‌ی فامیلمان شدم. عاشق صدایش؟ عاشق اسمش؟ نمی‌دانم. فقط هروقت صحبتش بود حال من با بقیه‌ی موقع‌ها تفاوت داشت. قلبم که در آن زمان هنوز کاملاً توسعه نیافته بود تندتر می‌زد، عرق سردی که بوی گند می‌داد زیر بغلم را خیس می‌کرد و خون دور سرم جمع می‌شد و پاهایم سرد می‌شدند. نوجوان‌های عاشق رقت‌انگیزند. اکثر نوجوان‌ها وقتی به احساساتشان اعتماد می‌کنند کار دست خودشان می‌دهند و به لعنتی می‌روند. من در دانشگاه هم احمق بودم. عاشق یک دختری شده بودم که از خودم بزرگ‌تر بود و محل سگ به من نمی‌داد. شاید هم می‌داد ولی من اسگل بودم. بله خیلی‌ها داستان‌ عشق‌های احمقانه‌شان را تعریف نمی‌کنند، شاید برای این‌که آن‌ها را جدی می‌گیرند! ولی من حاضرم با این دخترها بنشینم و به مسخره بودن احساسات گذشته‌ام نسبت به آن‌ها، با هم بخندیم. به این موضوع واقف شدم که عشق چیزی به غیر از تلقین احساسات غلیظ شده نیست و نبوده. یعنی به مغز فرمان می‌دهی که عاشق شود. بعد همین مغز دهنت را سرویس می‌کند و دیگر نمی‌توانی دل بکنی. همیشه نباید به احساسات میدان داد. احساسات همیشگی نیستند. حس من به شکلات با خوردن مقدار زیادی از آن عوض می‌شود. من عاشق شله زرد بودم، الآن نمی‌توانم دو قاشقش را بخورم. سرما و برف‌بازی جذاب است. برای پنج دقیقه. بیشترش حال به‌هم زن است. خیلی موارد را می‌شود مثال زد. زندگی اما با احساسات جلو نمی‌رود. احساس تعلقی که با ارتباط داشتن ایجاد می‌شود از همه‌ی آن عاشقی‌های پنج ثانیه‌ای که دل آدم را یک‌هو خالی می‌کند، ماندگارتر و باارزش‌تر است. بعد کم کم می‌فهمی که آن دختر ایستگاه تاکسی و آن همسایه‌ی فامیل و آن‌یکی دختر هم‌دانشگاهی، هیچ‌وقت هیچ‌جای زندگی تو نبوده‌اند. اگر بگویند دماغ یک کدامشان شکسته و یا روی صورتش اسید پاشیده‌اند، نهایتاً به یک افسوس بسنده خواهی کرد. ولی در مورد زندگی خودت اصلاً و ابداً این‌طور نیست. ارتباطت که طولانی‌تر می‌شود و حس می‌کنی دوستش داری و رابطه‌تان کمی موفق‌آمیز پیش می‌رود، به دنیای اطرافت نگاه می‌کنی و می‌فهمی اگر همه‌چیز همین‌طور پیش برود، در دنیا کسی نیست که بتواند تو را اغوا کند. بیرون خانه نمی‌توانی عاشق کس دیگری بشوی. نمی‌توانی رابطه‌ی دیگری برقرار کنی، تا وقتی که در خانه اوضاع خوب پیش می‌رود. البته خودم می‌دانم که این یک متن خیلی معمولی است. من دیگر دوست دارم به معمولی بودن عادت کنم و دوست دارم آدم معمولی‌ای باشم. یعنی قبلاً هم معمولی بوده‌ام ولی دوست داشتم نباشم. ولی الآن دوست دارم. این‌که زندگی خصوصی من برای هیچ احمقی مهم نیست احتمالاً باعث حسرت ناتالی پورتمن خواهد شد، که آن هم برای من مهم نیست. بگذار دنیا تا دلش می‌خواهد سر فرصت ستاره و سلبریتی تولید کند. من می‌خواهم عکس‌های معمولی بگیرم، شوخی‌های معمولی بکنم، متن‌های معمولی بنویسم.