از وقتی بچه بودم دوست داشتم بزرگ که شدم یک گلدان بنجامین ابلق در دفتر کار خودم داشته باشم. پارسال رفتم و یک گندهاش را گرفتم و آوردم گذاشتم در شیخیترین جای دفتر. برای نگهداریاش تمام اینترنت را زیر و رو کردم و یک دستورالعمل نوشتم که اگر یک روز من مردم، نسلهای آینده بدانند چطور با این زبان بسته برخورد کنند. اما همهی اینها بیفایده بود. هر روز صبح که در دفتر را باز میکردم، تعداد زیادی از برگهایش ریخته بود کف زمین. جایش را عوض کردم، آبش را عوض کردم، گلدانش را عوض کردم ولی افاقه نکرد. انگار محیط اینجا مشکل داشت. محیط دفتر شبهای تابستان گرم میشد و صبحها کولر گازی، خنک و خشکش میکرد. زمستان برعکس. این شد که زبان بسته کم کم به لقاءالله پیوست.
رفتم یک گلدان سگجان خریدم که نوعی فیکوس با برگهای کشیده بود. این یکی دوام آورد. هفت هشت ماهی دوام آورد. ولی الآن جنازهاش روبرویم است و باید یکجوری سر به نیستش کنم.
گاهی هرچقدر هم که زیبا باشی، یا هر چقدر توانمند باشی، یا هر چقدر کارت درست باشد، یا هر چقدر که دوستت داشته باشند، برای بعضی محیطها نیستی. هرز میروی. مرداب میشوی، میمیری. هر محیطی به درد یک چیزی میخورد. بعضی محیطها فقط به درد سوسک و مگس و… میخورند. حالا تو هر چقدر هم زور بزنی بیفایده است. این گلدانها اگر پا داشتند، باید یکجوری نقشهی فرار میکشیدند و میزدند به چاک، مگرنه ماندنشان خریت بود.