داستان رقّت‌انگیز سگ‌ها

من از سگ می‌ترسم. خیلی هم می‌ترسم. یک بار که یکی از این سگ‌های ژرمن چی چی پرید و دو دست مبارک را روی شانه‌های من گذاشت و من را مثل اعلامیه چسباند به دیوار. سگ که می‌گویم نه از این سگ‌هایی که به گربه می‌گویند عمو. نه. هیکلش کم از رونی کلمن نداشت. زبانش مثل راسته‌ی گوساله. آنچنان وحشت کرده بودم که شاشیدم. شاید هم ریدم. درست یادم نیست. فقط یادم است که تا یک ساعت نمی‌توانستم زر بزنم. عکس پسرعمویش را هم از [اینجا] می‌توانید ببینید، فقط گول قیافه‌ی مهربانش را نخوردید.

یک‌بار هم یکی از دوستانم کلی تعریف سگش را کرد که چنین است و چنان. من هم خر شدم و گفتم برویم ته باغ ببینیمش اگر در قفس است. خیلی دلیرانه با هم تا ته باغ قدم زدیم. چشمم که به سگش افتاد تمامی دستور زبان فارسی را فراموش کردم. زبانم خشک شده بود. هر چقدر این رفیقم تعریف می‌کرد و می‌گفت دستش را ببین، پایش را ببین، تخمش را ببین، من فقط خشک شده بودم و نگاه می‌کردم. باور بفرمائید دست‌هایش از مایکل جردن بلندتر بود. این را که می‌گویم بزرگش نمی‌کنم. عین واقعیت را می‌گویم. [این] عکس را ببینید تا به عمق فاجعه پی ببرید. بعد رفیقم گفت بگذار درب قفس را باز کنم تا ببینی چقدر ما با هم رفیقیم. منظورش با سگ بود، مگر نه با من که رفاقتی نداشت. اگر داشت که از این مسخره‌بازی‌ها در نمی‌آورد. اگر رفیق بود که از رنگ و روی من و خیس شدن شلوارم باید می‌فهمید که پاپیون کرده‌ام. من همچنان داشتم نگاه می‌کردم و نمی‌توانستم حرف بزنم. رفت طرف درب. نمی‌دانم چه شد که توهم زدم درب باز شده و سگ مادرسگ دنبال من کرده. درختان باغ حتی به خاطر نمی‌آوردند بادی با آن سرعت از آن منطقه گذشته باشد. جالب اینجا بود که از صدای خش خش پای خودم ترسیده بودم و دائم جاخالی می‌دادم. دیگر خودتان مسخره بودن صحنه را از پشت تجسم کنید.

یک بار دیگر هم شلوار جینی که تازه خریده بودم را پوشیده بودم و با دمپایی داشتم برای مادرم سوپ می‌بردم. خانه‌ی ما تا خانه‌ی مادرم دو تا کوچه و یک پارک فاصله دارد. از پارک که گذشتم از زیر یکی از این ساختمان‌های نیمه‌کاره یک سگ سیاه پارس کرد و دوید دنبالم. جایتان خالی  صفر تا صد را زیر ده ثانیه پر کردم. ولی آن سگ‌پدر هم سرعتش بالا بود. همین که به من رسید و نزدیک بود پاچه‌ام را بگیرد از پشت چنان لگدی به پوزه‌اش زدم که دو متر پرت شد آن‌طرف. بعد هم زوزه‌ایی از درد کشید و گم شد. من هم البته با ظرف سوپ ولو شدم روی زمین. شلوار نازنیم پاره شد و زانویم زخم. از آن به بعد هر بار از پارک رد می‌شوم صدها بار صحنه‌ی درگیری با سگ را برای خودم بازسازی می‌کنم و تصمیم گرفته‌ام این‌بار اگر به طرفم آمد بزنمش و انتقام شلوار نازنینم را از ایل و تبارش بگیرم. ولی هر دفعه هم هراس دارم. حتی‌المقدور راهم را کج می‌کنم تا کمتر با سگی روبرو شوم. در پارک که راه می‌روم به جای این‌که احساس آرامش کنم، جو فضای امنیتی باعث می‌شود تا سریعتر کارم را انجام دهم. و هر بار نقشه‌ی ضد حمله به سگ‌ها را در سرم می‌پرورانم.

در کل همه‌ی ما انسان‌ها همین‌طور هستیم. از فضای امنیتی بدمان می‌آید و دوست داریم جایی در آرامش باشیم. سعی می‌کنیم با سگ‌ها روبرو نشویم، چون نه سودی به نفعمان دارد و نه سگ‌ها تنبیه می‌شوند. فوقش یک سگ را می‌زنیم. فردایش کلی سگ دیگر هستند که ممکن است سر راهمان سبز شوند. آخر ما آدمیم. ما را چه به نزاع و مقابله با سگ‌ها. سگ‌ها اگر خیلی بامرام باشند و البته خوش‌شانس، باید بروند نگهبانی یک آدم را بدهند و برایش دم تکان بدهند تا شاید تکه گوشتی برایشان پرتاب کند. بقیه سگ‌ها هم که نژاد درست و درمانی ندارند باید ول بگردند و هر از چند گاهی به دنبال ماشین‌ها و آدم‌ها پارس کنند. سگ‌های ولگرد صاحب بیابان‌های هیچ هستند.

ضمیمه: گالری پاشویه با مجوعه‌ی جدیدی به نام Minimalist منتظر شماست.