طالع‌بینی

من هیچ انگیزه‌ای نداشتم. الآن هم فقط به حسب وظیفه آمدم این مطالب را برای شما بنویسم. و گر نه می‌نشستم همان کار فرهنگی خودم را انجام می‌دادم. خواب پوریا عالمی را دیدم. همان استادی که ستون فال قهوه روزنامه اعتماد ملی مرحوم را می‌نوشت. گفت: میثم چرا خوابیدی؟ گفتم: چه کار کنم پوریا؟ گفت: بلند شو برو برای بچه‌ها فال بگیر. گفتم: من که فال گرفتن بلد نیستم. گفت: بلند شو. شروع کن من از عالم غیب برایت تقلب می‌فرستم.
الآن هم که دارم این سطور را می‌نگارم، نمی‌دانم خوابم یا بیدار. یک حالت خاصی است. می‌دانید که قهوه خواب را از سر می‌پراند، پس من هم به جای فال قهوه، برایتان طالع‌بینی می‌کنم. لطفآ صف را رعایت کنید.

بانوی فروردین: آغاز زندگیت با زنده شدن طبیعت همراه شده. ولی به آنچه در این زندگی لیاقت داری، نرسیده‌ای. انشاءالله در زندگی بعدی به آن خواهی رسید. فقط دستت را روی زانویت تکیه بده و به خدا توکل کن. تا چند سال آینده خبرهای خوبی دریافت خواهی کرد. یک مرد با ماشین شاسی بلند در طالعت وجود دارد که مدام در جردن بالا پایین می‌کند. ولی پسر خوبی است. هوایش را داشته باش، هوایت را دارد. صدقه بده تا از چشم حسود دور بمانی. زندگیت این‌ور نیست. آن‌ور است. خارج از کشور.

بانوی اردیبهشت:
در ماه شکوفه‌ها دیده به جهان گشوده‌ای. به همین خاطر این هفته تصمیم بزرگی در پیش‌رو داری. پسری با ماشین شاسی بلند به زندگیت وارد خواهد شد و می‌خواهد تو را به خارج ببرد. مواظب باش. ماشین‌های شاسی بلند خطرناک هستند. می‌آیند و همه چیز را نابود می‌کنند و می‌روند. اگر حواست را جمع نکنی چشمت هم می‌زنند. صدقه بده و دستت را روی زانویت تکیه بده و توکل کن به خدا. به آن‌چه در زندگی لیاقتش را داری خواهی رسید. فقط کمی زمان می‌برد.

بانوی خرداد:
تو در خرداد پر از حادثه متولد شده‌ای. دستت را به زانویت تکیه داده‌ای؟ به خدا توکل کرده‌ای؟ می‌خواهی به خارج بروی؟ کافی نیست. صدقه هم بده. هوای ما را هم داشته باش، راه دوری نمی‌رود. صدقه بده تا به آنچه در زندگی لیاقتش را داری برسی. مواظب ماشین‌های شاسی بلند هم باش تا خبرهای خوبی از حسودان دریافت کنی.

بانوی تیر:
تو در اولین ماه تابستان به دنیا آمده‌ای. پس لیاقتش را داری که در زندگی به خیلی چیزها برسی. ولی عجله نکن. اگر هنگام عبور از خیابان مراقب ماشین‌های شاسی بلند باشی و از چشم حسود دور بمانی، می‌توانی تا آن‌طرف خیابان بروی و صدقه بدهی. تصمیم بزرگی در پیش داری که با تکیه دادن زانویت به دستت مشکلت رفع خواهد شد.

بانوی مرداد:
متأسفانه حسودها هیچ مناسبت درست و درمانی را برای به دنیا آمدنت باقی نگذاشته‌اند. این همه پسر در این همه ماشین شاسی بلند نشسته‌اند. چرا نباید یکی‌اش به تو برسد؟ داخل جای تو نیست. تو لیاقتت خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. اگر صدقه بدهی و دستت را روی زانوی چپت تکیه بدهی و به خدا توکل کنی، یک راننده ماشین خیلی شاسی بلند یا شاید حتی تریلی به خواستگاریت می‌آید.

بانوی شهریور:
تو در ماه تجدیدی‌ها به دنیا آمده‌ای. ولی این دلیل نمی‌شود که به آن‌چه در زندگی لیاقتش را داری، نرسی. به زانوهایت نگاه کن! آیا جلوه‌ای از عظمت خلقت نیستند؟ می‌توانی دستت را به آن‌ها تکیه بدهی و سوار ماشین شاسی بلند مردی شوی که صدقه داده است. به خدا توکل کن و به خارج برو.

بانوی مهر:
تو متولد ماه مهر هستی. محبت داری. خیلی لطف کردی که به دنیا آمدی. بفرمائید منزل. در خدمت باشیم. بی‌تعارف. صدقه‌ات را داده‌ای؟ چشم حسود دنبال ماشین شاسی بلندت است ولی لیاقتت بیشتر از این حرف‌هاست. با زانویت به چشم حسودها بزن و دستت را به صندوق صدقات تکیه بده و تصمیم بزرگت را بگیر. کمی هم صبر کنی ضرر ندارد.

بانوی آبان:
وقتی به دنیا آمدی، خوابش را هم نمی‌دیدی که روزی ماه تولدت مهم شود. حالا دیگر همه برای سیزدهم ماه تولدت چشم انتظارند. ولی تو لیاقتت بیشتر از یک صندوق صدقه است. چشم حسودان دنبال خبرهای خوب است و تو به ماشین شاسی بلند خارجی فکر می‌کنی؟ متولد ماه مهر را ببین که به خدا توکل نکرد و چه بلایی سر زانویش آمد. در راهپیمایی شرکت کن و به دیوار تکیه نده.

بانوی آذر:
تو در آخرین ماه از بهار شاعران متولد شده‌ای. درست است که با ماشین شاسی بلندت به صندوق صدقات جراح زانویت زده‌ای، ولی نه تکیه‌ات به چشم حسودان باشد و نه توکلت به خدا. سریع‌تر از کشور خارج شو. لیاقتت بیشتر از این است که سر کوچه بایستی و به دیوار تکیه بدهی و سوت بلبلی بزنی و تخمه بشکنی.

بانوی دی:
میلادت شروع زمستان است. خودت می‌دانی که زمستان است و ماشین شاسی بلند و خارج از کشور و چشم حسود. زانویت را بی‌خود به صندوق صدقات نزن. توکلت به خدا که نباشد بهتر از این نمی‌شود. دستت حتی به عرق شتر نجاست‌خوار هم نمی‌رسد که به آن تکیه کنی. لیاقتت بیشتر از این‌هاست. در زندگی بعدی شانست را آزمایش کن و اشتباهات این‌دفعه را تکرار نکن.
بانوی بهمن: می‌دانی که امام هم با ماشین شاسی بلند آمد؟ از خارج هم آمد. توکل به خدا هم کرد و آمد. در همین ماه تولد تو. پس لیاقتت دزدی از صندوق صدقات نیست. هست؟ کاری کرده‌ای که حتی چشم حسود هم دنبالت نیست. تصمیم بزرگی بگیر و زانو و دست و تکیه‌گاهت را اهدا کن. این‌طوری شاید یک دردی از جامعه دوا کردی. تو که از آن‌ها استفاده نمی‌کنی. راهپیمایی هم که نمی‌خواهی بروی.

بانوی اسفند: همیشه تولدت با عید قاطی شده. اعصاب نداری و می‌خواهی با زانو بزنی توی تکیه‌گاه حسودان. تصمیماتی که در ماشین شاسی بلند می‌گیری لیاقت تو را ندارند. نه تنها به خدا توکل نمی‌کنی، بلکه صدقه‌ات را هم به خارج از کشور می‌فرستی. یک نفر هم در صف شما هست که آن آخرها ایستاده. گویا متولد سی‌ام اسفند است. به او بگوئید طالع‌بینی‌مان برای سال‌های کبیسه برنامه‌ریزی نشده و اگر همین الآن بیرون نرود ممکن است Bug برنامه همه‌ی طالع‌ها را جا به جا کند.

مرد متولد همه‌ی ماه‌ها: خجالت نمی‌کشی؟ بین این طالع‌ها داری دنبال طالع خودت می‌گردی؟ طالعت مشخص است بدبخت. تا بوق سگ اضافه‌کاری بمان تا یک لقمه نان برای زن و بچه‌ات ببری. خواب ماشین شاسی بلند را هم ببینی، باید مالیاتش را بدهی. برو اینجا نمان. برو، و گر نه خانمت می‌آید همچنان صندوق صدقات را بر سرت می‌زند که زانویت تا شش ماه بر گردنت آویزان باشد. لیاقتت همین است. تازه شانس آورده‌ای که به خدا توکل کرده‌ای. بی‌خودی هم دنبال تکیه‌گاه نگرد. در همین داخل کشور باید جان بکنی. برو دیگـــــــر.

پانوشت:
تشکر ویژه از سارا به خاطر فال حافظ.

دانستنی‌ها

آیا می‌دانستید که:

  • ایران هیجان‌انگیزترین کشور دنیا برای وبلاگ‌نویسی است؟
  • وبلاگ‌نویسی از داخل زندان، پارک ملت، کنار برج ایفل، سواحل مدیترانه و سونوگرافی تنها در ایران و با کمک کارشناسان (بازجوهای سابق) اوین و درکه انجام می‌شود و شعبه دیگری ندارد؟
  • علی‌رغم این‌که ساز و کار انتخابات در ایران اجازه تقلب را به کسی نمی‌دهد، ولی وبلاگ‌نویسان ایرانی ماه‌هاست که تحقیقات بی‌نتیجه خود را متوقف نمی‌کنند؟
  • وضعیت ایران از نظر فیلترینگ وبلاگ حتی از وسیع‌ترین کشور دنیا هم بهتر است؟
  • عکس فوق مرتبط با موجودی کمیاب است که آخرین بار چهار سال قبل در بیابان کالاهاری از منزل خارج شده و تا کنون مراجعت نکرده است؟
  • در ایران اگر بعد از سه مطلب سیاسی از عکس فوق برای وبلاگتان استفاده نکنید دوستانتان به شما مظنون می‌شوند؟
  • در ایران وبلاگ‌نویس‌ها می‌توانند نسبت به خودکشی قانونی دست بزنند و حکومت هم آن‌ها را حمایت خواهد کرد؟ آن‌ها می‌توانند کاری کنند که حکومت با هزینه خود آن‌ها را اعدام کند. مشابه این آزادی عمل تنها در سوئیس امکان‌پذیر است.
  • روزانه‌های بسیاری در وبلاگستان فارسی وجود دارند که سال‌هاست به‌روز نشده‌اند؟
  • همه وبلاگ‌نویس‌های ایرانی پستی با عنوان «چرت و پرت» یا «بی سر و ته» یا «جفنگیات» در کارنامه خود دارند که این اتفاق به هیچ‌وجه ارتباطی با خودسانسوری ندارد؟

اگر از google reader پاشویه را دنبال می‌کنید فقط از آدرس زیر استفاده کنید و آدرس‌های مشابه را حذف کنید:

http://feeds.feedburner.com/pashooyeh

روزهای سبز

آن شب دنیا سرمان خراب شد. همان شب را می‌گویم که تا صبح تکرار می‌کردیم: «رأی ما سبز بود». همان شب که همه تبدیل به تابلوی سبزی شدیم که جمله‌ای تکان دهنده روی آن نوشته شده بود:

رأی من کجاست؟

به راستی رأی من کجاست؟ جلوتر می‌آیم. به یاد می‌آورم خواهرم را که می‌لرزید و می‌گریست. همسرم که سوال می‌کرد: «ما همه سبز بودیم. رأی ما کجاست؟». مادرم که در دل طوفان داشت و مثل همیشه سکان رها نمی‌کرد و بیشتر ما را می‌پایید. رأی من آنجا هم می‌توانست باشد. در دل مادری که همه زندگیش را داده بود برای این کشور. برای این انقلاب. صحنه‌های کتک خوردن جوانان را به نظاره نشسته بودیم و خونمان به جوش آمده بود. رأی ما آنجا هم می‌توانست باشد. در زیر پوتین لاشخوری که پاهای جوان آزاده‌ای را نشانه گرفته بود. در زیر باطونی که وحشیانه فرود می‌آمد. شب که شد دیگر همه در خیابان بودند. شب. شب. همان شب که مادر را سوار بر ماشین کردم تا برسانمش. به خیابان که رسیدم جلویم را گرفتند. گفتند: «جلو نرو». علت پرسیدم. گفتند: «این خانم چادری است، بروی ماشینت را خرد می‌کنند». نگاه مادرم را فراموش نمی‌کنم. رأی من آنجا هم می‌توانست باشد. در نگاه زنی که آتش خیابان چشم‌هایش را سرخ کرده بود ولی افکارش سال‌های سال است که سبز مانده است.
قرار گذاشتیم. قرار گذاشتیم که به خیابان برویم. بدون شعار. سکوت محض. فقط حضور. خبر آمد که نروید. نروید که خون است و آتش. خبر آمد که رعب است و وحشت. خبر آمد که بالای ساختمان‌های میدان شهر تیربار گذاشته‌اند. خبر آمد که حکم تیر نوع پنجم دارند. پرسیدم: «این دیگر چه صیغه‌ای است»؟ گفتند: «سرباز صفر هم می‌تواند تیراندازی کند». به هر که خبر داده بودم، گفتم نیآید و گمان خام که نخواهند رفت. خودم اما نتوانستم بنشینم. از آزادی به شریف که رسیدم جمعیت از راه رسید. شریف. شریف. رأی من آنجا هم می‌توانست باشد. همانجا که من ساعتی را جلوی دربت ایستادم تا جمعیت تمام شود و نشد. با سیل جمعیت همراه شدم. نمی‌دانستم تا کجا هستند. آنقدر می‌دانستم که در دست تک‌تک دوستانی که نمی‌شناختمشان رأی‌مان را دیدم. هزار شعار داشت دست‌های افراشته‌اشان.
رأی ما آنجا هم می‌توانست باشد. آنجا که ندا به زمین افتاد و نگاهش به نگاه همه‌ی ما گره خورد. مثل شیری که در قفس باشد. همان‌جا که استادش فریاد می‌زد: «ندا بمان». به راستی چرا نماندی ندا؟ رأی من در مقابل جان عزیزت چه اهمیتی دارد؟ هیچ. ولی جان همه ما فدای آزادی که تا آن نباشد انگار هیچ چیز نیست. و ما به تو بدهکاریم. به قطره قطره خونت. همان قطره‌هایی که به زمین ریخت و سرخ کرد رأی ما را. آزادی ما را. وطن ما را. انگار می‌خواستی فریاد بزنی این شعر شاملو را که:

ای کاش می‌توانستم، خون رگان خود را من
قطره قطره قطره بگریم تا باورم کنند
ای کاش می‌توانستم، یک لحظه می‌توانستم ای کاش
بر شانه‌های خود بنشانم این خلق بی‌شمار را
و گرد حباب خاک بگردانم
تا با دو چشم خویش ببینند که خورشیدشان کجاست
وباورم کنند
ای کاش می‌توانستم…

و بعد از تو هم‌قطارانت آمدند. پشت سر هم. سهراب، ترانه، محسن، فاطمه و… رأی ما در صدای لرزان مادر سهراب هم می‌توانست باشد. آنجا که با چشمانش فریاد می‌زد: «آن‌ها که رفته‌اند کاری حسینی کرده‌اند، آن‌ها که مانده‌اند باید کاری زینبی کنند مگر نه یزیدی‌اند». و رونوشتش را برای پدر محسن می‌فرستاد. رأی ما آنجا هم می‌توانست باشد. در دندان‌های شکسته محسن و در دندان‌های سالم پدرش. در کمر باطون خورده‌ی همسر شهید همت. در دل شکسته و دست‌های دستبند خورده‌ی فرزندان شهید باکری. در خاک غربت‌زده‌ی خوزستان که با خون شهدا آبیاری شده. شهر به شهر. جاده به جاده. سنگر به سنگر، متر به متر، وجب به وجب. بی‌بها در این بلندای تاریخ نایستاده‌ایم که بی‌بها از دست بدهیمش.
دستگیری‌های شبانه، شکنجه، تجاوز، اعتراف‌گیری‌های دروغین، تهدیدهای بی‌اساس، خودکامه‌گی. خبرهای بدی که پشت سر هم هجوم می‌آورند و انگار تمامی ندارند. مثل بهمنی سنگین که بر روی جنگلی فرو بریزد. خم شده‌ایم. بعضی از ما شکسته‌ایم. اینجا؛ در زیر این بهمن. در دل این تاریکی و سرما. در عمق این خفقان. همه کنار هم هستیم و صدای نفس یکدیگر را به سختی می‌شنویم. رأی ما اینجاست. در دست خودمان. همین‌جا زیر خروارها برف. دست‌هایمان را به هم می‌رسانیم و زمزمه می‌کنیم: «الیس الصبح بقریب؟». زمستان رفتنی است. کم کم برف‌ها با سرانگشت خورشید آب خواهند شد. ریشه‌های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد. ما دوباره سبز خواهیم شد.
آن روز دست‌هایمان را بالا خواهیم گرفت و فریاد پیروزی سر خواهیم داد. رأی‌هایمان را آن‌قدر بالا خواهیم گرفت تا آسمان هم شاهدش باشد. ما به آفتاب سلامی دوباره خواهیم کرد.
پانوشت:
لینک‌هایی که می‌بینید با موضوع «روزهای سبز» نوشته شده‌اند. اگر شما هم نوشته‌اید، لینکش را برای من بفرستید تا به این‌ها اضافه کنم. اگر هم وبلاگ ندارید یا تمایل ندارید در وبلاگتان مطلبی با این عنوان بنویسید، می‌توانید در قسمت نظرات بنویسید.
سال صفرتب نوشتتخته شاسیعریان آبادم.پارساتوهمات رهگذرترانه سبز مریم بانو Bolt