تاریخ خواهد پرسید


سینه‌خیز رفتم زیر کامیونی که توی کوچه‌امون پارک بود. دختر چهار-پنج ساله‌ای که چند قدم اون‌طرف‌تر کنار دیوار ایستاده بود، در حالی که دست‌هاش و صورتش زخمی شده بود جیغ می‌کشید و گریه می‌کرد. مردم با سرعت دنبال یه سرپناه می‌دویدن. همه‌ی شهر رو صدای انفجار برداشته بود. زن حامله‌ای در حالی که فریاد می‌کشید و گریه می‌کرد، با دامنی خون‌آلود به داخل کوچه اومد و همونجا روی زمین ولو شد. چند نفری از توی خونه اومدن و زیر بازوهاش رو گرفتن و بلند کردن و توی آمبولانس گذاشتن. از زیر کامیون بیرون اومدم و به سمت خونه دویدم. کلید رو انداختم تا در رو باز کنم که پشت سرم یه انفجار کر کننده شندیم. دیگه هیچ صدایی رو به جز یه سوت ممتد بم نمی‌شنیدم. از پله‌ها که می‌دویدم بالا، دستی به گوشم کشیدم و دیدم خون ازش سرازیر شده. تلویزیون روشن بود. داشت بیمارستان رو نشون می‌داد. بچه‌هایی که شکمشون سوراخ شده بود و یا زن‌های حامله‌ای که بچه‌هاشون افتاده بودن. حتماً اسرائیل دوباره به غزه حمله کرده بود. سریع رفتم توی اتاق تا وسایل ضروری رو بردارم و از شهر خارج بشم. وسایلم رو که جمع کردم از پنجره نگاهی به بیرون انداختم. دود و آتش همه‌ی چیزی بود که می‌دیدم. رفتم تلویزیون رو خاموش کنم که دیدم زیرنویس اخبار زده: «ارتباط مستقیم با بیمارستان‌ها در شب چهارشنبه سوری».
خداوکیلی این چه بلایی بود که نسل ما سر این رسم قشنگ آورد؟ کاری که ما کردیم، خلخالی با هویدا نکرد.